نویسنده هایی که به مدت یک ماه پارت گذاری نکنن رمانشون از سایت حذف میشه

رمان شیرین ترین تلخی

رمان شیرین ترین تلخی پارت 9

4.1
(32)

نیم ساعت بد ناهار بود که خدیجه اومد اتاقم صندلی کنار پاتختی رو کشید

و رو به روم روی تخت نشست سنش زیاد نبود شاید به زور به ۳۰ میرسید همیشه تصورم از خدیجه ها خانمای بالا ۶۰ سال بود

_ربکا خانم،همون خانمی هستن که باید ازشون پرستاری کنید اتاق کناری شما اتاق مهناز خانم،چند سال پیش طی یه تصادف فلج شدن و حس بینایی و بویاییشون رو از دست دادن و همینطور فلج هستن و به نحوی انگار زندگی نباتی دارن

از اینکه زیاد باهاشون حرف بزنید و کنارش بمونید زود عصبی میشن پس پیشنهاد میدم وقتی کاراشون رو انجام دادی بالافاصله اونجا رو ترک کن شما وظیفه ناهارو شام و صبحانه رو بر عهده دارید در روز حداقل یک ساعت ببریدشون تو باغ،شباهم براشون کتاب بخونید،نه هر کتابی، مسیحی هستن و یه سری کتاب مسیحی هم تو اتاقشون هست،همونا رو بخونید

با تعجب ابروهام رو دادم بالا!مسیحی بود؟جالبه!
_وقتی مهمونی به دیدنشون اومد از اول تا اخر شما مسئول ربکا خانم هستید و وظیفه دارید کنارش باشید حالا اون مهمون حتی ممکنه یکی از فامیلای مسیحیشون باشه!

به هر حال امیدوارم بتونید کمکش کنید!چون ممکنه وضعیت جسمانی ربکا خانم اگه خوب مراقبت شه ازشون بهبود پیدا کنه! و یه نکته دیگه هم این هست که لطفا به هیچ کدوم از اتاقای اینجا نرید بدون اجازه!چون عواقب بدی ممکنه داشته باشه!اینجا دوربین داره

از جیبش بهم یه گردنبند داد یه گردنبند که شکل صلیب بود
_این رو وقتی اتاق ربکا خانم میرید لطفا به گردنتون بزنید خواسته ی اقای میرانه! انگار به روند بهبودشون کمک میکنه!درخواست خود خانم هست
چپ چپ نگاهش کردم مگه من یک فرد مسیحی بود چه خواسته نا به جایی چیزی نگفتم و فقط گردنبند رو گرفتم فوقش نمیبستم دیگه بعد از خروجش از اتاق به سمت گوشیم رفتم و به ایلیا زنگ زدم جواب نداد و ده دقیقه بعد خودش تماس گرفت

_الو الو الو خوبی طلا
لبخندی زدم
_سلام من خوبم!تو خوبی؟
_اره منم خوبم چخبر

_رسما منو فرستادی دیوونه خونه ایلیا
خندید
_چرا؟
همه چی رو براش تعریف کردم و اون،ما بین حرفام میخندید از شرطای اون پیرمرد
_واقعا گفت نباید عاشق شی؟عجبا!مگه با وجود شاه پسری مثل من میتونی مقاومت کنی؟
خندیدم

_اعتماد به نفست تبدیل شده به سقف
_میگم تو به حرفاشون گوش کنی ها فضولی نکنی بری خونه رو بگردی تازه اون گردنبندم بزن از بلاها ایمن شی!مثلا نصف شب یکی حمله نکنه بهت!
دوباره شلیک خندش بلند شد

_خفه ایلیا!من میرم استراحت کنم خداحافظ
گوشی رو قطع کردم و دراز کشیدم رو تخت خوابم نمیبرد تصمیم گرفتم برم تو باغ که گوشیم دوباره زنگ خورد اسم محسن روش چشمک میزد خواستم برندارم که یادم افتاد چند روزی هست که اصلا نه تماساشو برداشتم نه حتی از امدنم به اصفهان حرفی بهش زدم فقط اون شب که بیرون رفتیم بهش گفتم که دنبال کارم!پس گوشی رو برداشتم

_بله
نفس عمیقی کشید
_اینقدر غریبه شدم طلا؟هر چی نباشه پسر خالت که هستم نباید میگفتی دارم میرم اصفهان؟دلخورم ازت
اخمی بین ابروهام نشست چرا باید بهش چیزی میگفتم

_به هر حال مامان بهت هیچی رو گفته نمیزاشته بی خبر بمونی!
_اره گفت الان کجایی؟
_سرکار
چند ثانیه سکوت کرد

_باشه مزاحمت نمیشم انگار نمیخوای حرف بزنی فعلا
و بدون حرفی گوش رو قطع کرد سری تکون دادم انگار که جلومه!از اتاق بیرون رفتم و از راه پله ها پایین رفت

_حالش خوب نیست اقای میران انگیزه ای برای باز کردن چشماش نداره!اون درست داره به سمت مسیر مرگ پرواز میکنه
_دلم تنگ شده برای سر …
داشت اسم طرفو میگفت که با دیدن من ساکت شد ابروهای میران بالا رفت و متعجب نگاهم کرد
_چیزی لازم دارید؟

مردی که اتفاقا جوون هم بود بعد از نیم نگاهی که به من انداخت سری تکون داد و با گفتن فعلا سریع غیب شد

_نه فقط میخواستم برم یکم تو حیاط و با خونه بیشتر اشناشم
سری تکون داد
_کار خوبی میکنی دخترم برو
از کنارش رد شدم و زیر چشمی نگاهش کردم بهم زل زده بود

_از صحبتای من با محمد چیزی شنیدی؟
سر جام ایستادم عرق سردی نشست رو پیشونیم با تته پته شروع کردم چیزی سر هم کردن
_نه اصلا حواسم نبود
بازی سری تکون داد و ازپله ها بالا رفت پوفی کشیدم و پایین رفتم کسی نبود فقط محمد مشغول صحبت با خدیجه بود منو که دید به طرفم اومد

_ببخشید یه لحظه
به طرفش برگشتم که پشت سرم بود با جند قدم نزدیکم شد لبخندی زد
_شما پرستار ربکا خانم هستید درسته؟
_بله درسته چرا؟
به مبلا اشاره کرد

_بشینیم؟
بله ای گفتم و با هم به طرف مبلا رفتیم
_تا وقتی خدیجه بانو برامون قهوه میاره میخواستم بدونم شما از کی مشغول به کار میشید؟
_فردا
_شما میتونید چه کارهایی برای بهبود ربکا انجا بدید
خانمشو گشنه بود قورت انگار!کشمشم دم داره!
_خیلی کارا!

_مثلا؟
_غذا میدم بهشون
با تعجب نگاهم کرد و بعد چند ثانیه بلند خندید
_نه نه منظورم این نیست!فلج بودن ربکا دائم نیست و میشه با چند بار انجام دادن فیزیوتراپی و رفتن به مطب دکتر و خوردن چند تا قرص درست شه!ولی خودش علاقه نداره!درست مشابه پسرش
حرفش رو قورت داد

_منظورم اینکه مثل یه بیمار دیگه که من مشغول درمانش هستم!
_نمیدونم ولی شنیدم زدن یه گردنبند صلیب به گردنم کمک میکنه به ربکا خانمم؟شما دلیلشو میدونید
_بله!
منتظر ادامه حرفش شدم

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.1 / 5. شمارش آرا : 32

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نمایش بیشتر

Maste

‎میانِ‌هَمِه‌گَشتَمُ‌ عاشِق نَشُدَم‌مَن! ‎ طُ چِ‌بودی‌کِ‌تورا‌دیدَمُ‌دیوانِه‌شُدَم‌مَن..❥︎シ️
اشتراک در
اطلاع از
guest
5 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
𝐍𝐚𝐫𝐠𝐞𝐬 𝐛𝐚𝐧𝐨𝐨
10 ماه قبل

سلام دوست عزیز اسمتم نمیدونم 😂
نگا بعضی جاها یه کلمه عوض شده من خودم چندبار خوندم تا بفهمم چیه
مثلا گفته هیچی گفته نمیذاشته بی خبر بمونی
منم ازین اشتباها تو رمانم داره داره کم میشه دیگه😂
موقعی کپی کردی گذاشتی واسه ارسال یه دور بخون که اوکی باشه رمانت جذاب میشه 😍

𝐍𝐚𝐫𝐠𝐞𝐬 𝐛𝐚𝐧𝐨𝐨
10 ماه قبل

وای چقدر محسن رو مخههه
وای فهمیدمممممم
سروش پسر ربکاس؟
نه؟🤩🤩🤩🤩🤩🤩🤩

𝐸 𝒹𝒶
10 ماه قبل

خیلی کنجکاوم زودتر پارتای بعدیو بخونم
کمی بین هر جمله ای که میگن با توضیحی که خود شخص میده فاصله بدی قشنگتر میشه طرز خواناییش
خسته نباشید🤝🏻

دکمه بازگشت به بالا
5
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x