رمان غرامت پارت 22
در رو باز کرد و با صدای رسایی گفت:
یاالله..
کنار در ایستاد و منتظر موند که من برم
قبل از وارد شدن آروم زمزمه کرد:
حاج خانوم قضیه ازدواجمون چیز زیادی نمیدونه..
واکنشی به حرفاش نشون ندادم و وارد خونه شدم
چشمام روی افراد داخل خونه نشست، یک پسر قدبلند ریش دار با سر افتاده..
کنار حاج خانومم دوتا دختر ایستاده بودند..
قبل از تجزیه و تحلیل بیشتر لب زدم:
سلام..
به نگاهم اجازه دادم تا خونه رو ببینه..
طبق حدسیاتم یک پذیرایی نقلی و آشپزخونه نقلی تر سمت راست روبه رو با کمی فاصله از آشپزخانه یک در چوبی که معلوم بود که اتاقه!
داخل پذیرایی مبل های اسپرت و ساده به رنگ سورمهای چیده و فضای خونه رو کمی تنگ تر کرده بود
طرف چپ اتاق تلویزیون بود
مهران پشت سرم ایستاد، پسره که احتمال میدادم رضا باشه سرش و بلند کرد
تیر راس نگاهش مهران بود و من و خطاب قرار داد:
خیلی خوش اومدین زن داداش..
-ممنون.
چند قدم به سمتمون برداشت و مهران تقریبا کنارم ایستاد که رضا به شوخی گفت:
ماشالله چه خوشگل شدی داداش!..
حواسم رو به حاجخانوم اون دو دختر دادم، نگاهشون متفاوت بود به گرمی نگاهِ رضا و حاج خانوم نبود
دختر قدبلند نگاهش تیز و براق ، دختر دیگه مظلوم و غمگین..
-سرپا نمون مادر..
انگار کسی قصد معرفی نداشت، با صدای مهران کمی به سمتاش کج شدم که چادر از روی سرم سُر خورد
با دستم گرفتمش و جلو کشیدم..
-خیلی خوش اومدین
مخاطب دخترا بودن، اوناهم سری تکون دادن”ممنون”زمزمه کردن
مهران چندقدم مونده به رضا رو پر کرد و مشغول حرف زدن شد
بلاتکلیف وسط سالن ایستاده بودیم و نبرد نگاه گذاشته بودیم
رضا و مهران فارغ از همه باهم حرف میزدن..
-حاج خانوم چمدونم کجآست؟
عملا منم اون دودختر و نادیده گرفتم، اصلا حوصله این بحث کسل کننده آشنایی را نداشتم..
اوناهم رغبتی تو این مسئله نداشتن
حاج خانوم با آرنج به تن دختر قد بلند زد، لبخند روی صورتش، نینی چشمایش را هراس و نگرانی پر کرده بود!
نگاهِ تیز دختر قوی تر شد خیرگیاش روی گونهام بود
-تو اتاق گذاشتم مادر
این مکث توی جواب دادن و اون ضربه معلوم بود توقع مهمون نوازی توی خونهِ مهران از من توسط دختراش داشته..
سعی کردم لبههای چادرم بالا بگیرم تا توی دست و پام نیآد..
هنوزم خیرگی نگاهش حوالی صورتم میچرخید، کاش قبل از ورودم با اون قرمزی کاری میکردم…
برای حاج خانوم سری تکون دادم و به سمت اتاق رفتم، قبل از ورود نیم رخم به مهران لبخند بر لب چرخآندم و گفتم:مهران یک لحظه میای؟
مهران نگاهِ سوالیاش را به سمتم برگرداند که حاج خانوم همانطور که چادرش رو دور کمرش محکم میکرد گفت:
عزیزم اگر کاری داری
اشاره ای به همون دختر عجیب و غریب کرد و ادامه داد:
ریحانه کمکت کنه، مهران پسرم خستهاس..
به مزاجم خوش نیآمد احساس میکردم نسبتی که مهران به اونا داده بود با نسبتی که اعضای خانواده رضا به خودشون داده بودن فرسنگها فاصله بود..حتی نگاهم به حاج خانوم ندادم نیم رخم فقط چهره مهران رو رصد میکرد اینبارصدایم را و کمی رسا تر کردم:
نه مهران و کار دارم!
بدون فوت وقت وارد اتاق شدم، در و نیمه باز گذاشتم..
انگار من هرجا برم باید یک فضول مهربون یا بدجنس داشته باشم!
مهرانم زیاد طول نداد وارد اتاق شد و اینبار اون در رو بست..
اتاق کاملا تاریک شد!
-چیشده؟
چادر از روی سرم کشیدهام و نگاهم به چهره فرو رفته در سیاهی اتاق که برق چشمهای عسلیاش معلوم بود دادم..
– اول برق و روشن کن
طبق خواستهام کمی از در فاصله گرفت و بعد نور به چشمانم تابید..
نگاهم کمی کنجکاوانه روی کمدهای قهوهای سوخته پشت مهران چرخید بیشتر عکس های کوچک زیاد روی آنها توجهام جلب کرد
-چیشده؟
نگاهم توی چشماش نشست، دوباره شده بود مهران سرد و اخمو انگار لبخندش متعلق به اون خانواده بود تا من!
دلیل دوم جذاب نبودن اون خانوادهام پیدا شد..
-گونهام قرمزه؟
نگاهش رو پایین کشید و روی گونهام نشوند
-آره..
پس اون دخترهام دیده، احساس میکردم تحقیر شدم!
-اون دخترهام دید..
مهران با تعجب گفت:
ریحانه؟
تیز نگاهش کردم و گفتم:
آره همون دختره
دستش را روی دستگیره گذاشت و نفس کلافهای کشید و گفت:
تو خیلی نازک نارنجی وگرنه بد نزدمت که..
چشمانم را با حرص گرد کردم و زیر لب زمزمه کردم:
زدی نفلهام کردی هنوز میگی بد نزدم..
کلافه تر دستی در موهاش کشید و گفت:
چی گفتی؟
چادر روی ساعدم انداختم و به پشت برگشتم،
دیوارهای اتاق مشکی بود پس دلیل اون تاریکی مطلق به اینا برمیگشت..
-هیچی..
-الان گفتی بیام اینجا نقشه آیینه رو برات ایفا کنم؟
روی تخت دونفره گوشه اتاق قدم برداشتم و چادر انداختم روی تخت..
-نه گفتم یچی بدی بزنم به گونه رنگ قرمزیاش بره..
بدون شک از تعجب چشماش گرد شده، صدای شوکه شدهاش من رو به یقین رسآند
-داری دس میندازی من؟
به پشت برگشتم و چشمانم را ریز کردم
-نه!
اگ خیلی ناراحتی بیا این طرفم بزن یکدست بشه..
کلافگی از چشمای جذابِ عسلیاش تو پیچ و تاب مژههاش معلوم بود، دستاش رو روی صورتاش کشید و زیر لب چیزی زمزمه کرد..
-الان خودت مگه نداری؟
-داشتم، ولی تو چمدونم نیست!
-اصلا نگاه کردی؟
خب نگاه کردن نمیخواست، زنعمو تو اون شلوغی به لوازم آرایشم فکر کرده؟!
-خوب نه
چنان مردمک چشمش را گرد و عسلی نگاهش را غرق آتش کرد که دست و پایم درهم گره خورد..
-آخه تو اون شلوغی لوازم آرایش..
با حرص آشکاری لبهای باریک صورتی رنگاش که حالا با زده شدن ریشاش حسابی با اون فک زوایه دارش تابلوی نقاشی شده بود بهم فشار داد و پچ زد:
حرف نباشه یامور..
با دست به گلویاش اشاره کرد وگفت:
به اینجام رسوندی!
حق حرفهایش با چشمای دو دو زناش معلوم بود، به طرف چمدون کنار اتاقم رفت و کنارش روی دو زانو نشست..
-لااقل بیا به یک دردی بخور..
اصرارش بر دست و پا چلفتیام را نمیفهمیدم، خب منطقم میگوید در آن شلوغی لوازم آرایش بیمعنیاست..
قبل داد و بیدادش به کنارش میروم، عجیب است که صورتش پر از خشم و کلافگی ولی دستانش خیلی آروم بدون باز کردن تای لباس ها آن ها روی زمین میگذارد..
نصف چمدان خالی شده و خبری از وسیله مورد هدف نیست، فقط ردیف لباس های طرف او مانده، با حوصله یکی یکی پایین میگذارد که نگاه پر غرورم به لباسهای ساتن به طبقه چیده شده میخورد..
اصلا من لباس یا مانتو ساتن نداشتم آنم تور داشته باشد که اصلا..
بالاخره دستای کشیده مهران آن ها را برمیدارد ، خیلی شتاب دستانش آرام است، آنطور که دنباله نگاهم به گذاشتنش روی زمین نمیکشد…
ولی جنس پارچه با او یار نیست که لباس زیر تور توری از میانش بیرون میخیزد و وسط چمدان خالی پخش میشود..
هر دویمان با تعجب به آن نگاه میکنیم صحنه ها دست به دست هم دادهاند که مرا بیشتر از تکاپو بیندازن …
پارچه داخل چمدان سیاه و جنس ساتن شیری و تورهایش سفید..
گونهام رنگ گرفته بی شک، بدنم در کورهاس
فکنم اوهم تا چند لحظه پیش به منطق من ایمان آورده در آن شلوغی جای لوازم آرایش نبوده ولی انگاری لباس خواب بوده.
اولین کامنت سلام الماس جون بدقول اینروزانیستی ها حواسم هست بهت جان توهرروز پارت بده حیف این رمان به این خوبی نیست بایدهرروزپارت گذاری کنی بخدا…..عالی بود مثل همیشه منتظرم ببینم بعدش چی میشه
سلام عزیزم چطوری؟
بخدا درگیرم وگرنه تندتند میزارم
تازه سرماخوردگیم کمی بهترشده باز استرس کنکور ولم نمیکنه اصلا نمیزاره تمرکز داشته باشم
مرسی گلم🥰
سلام نکنه مهران و ریحانه بهم علاقمند بودن طفلک یامور
سلام عیزم🥰
هعی نمیدونم..😪
قشنگ بود❤
دیر پارت گذاشتی ، سرماخوردگیت خوب شد؟
نکنه این ریحانه قبلا عاشق معشوق مهران بوده؟
مرسی گلم🥰
خوب شده یکم ولی هنوز صدام گرفته و گلوم درد میکنه چون هوا گرمه همش جلوی کولرم بهتر نمیشع
بایدد ببینیم..😎
به به پارت جدید ، زیبا بود زهرایی😊😍
راستش منم سرما خوردم دراز به دراز تو خونه افتادم😥😥
عالی بود الماس جان❤❤
من فکر کنم مهران و ریحانه همو دوست داشتن
ادمین کجاست از صبح پارت رو فرستادم اصلا آنلاین نیست☹️
اوهومم😭😭😭