رمان غرامت پارت 30
نایلون را از دستاش گرفتم و بدون حرف وارد اتاق شدم
یک چادر سیاه
رژ لب صورتی و ریمل و کرم
حتی حوصله دقت در آرایشم نداشتم..
فقط کمی به صورتم زدم تا از بی روحی دربیایم..
آنم شاید بخاطر حضور مریم و نگآه تیز بیناش،
چادر را روی ساعد دستم انداختم وارد پذیرایی شدم!
هنوز هم سیگار اُخت بود با او..
انگار در این دنیا نبود چشمهایش حیاط را از پنجره مینگریست ولی آن اخم های درهم نشانه فکر مشغول و حواس پرتاش میداد
-مهران
با کمی مکث سیگار نیمه را رها میکند، دستی درون موهایاش میکشد و کمی سرش را خم میکند و دستانش را تکیه به پیشانیاش میدهد
-یک مسکن بردار بیار..
چادر را روی نزدیک ترین مبل میگذارم و به سمت آشپزخآنه میروم
لیوان را پراز آب میکنم و بع سمتاش میروم..
-بگیرش..
سرش را از چنگ دستانش رها میکند و بدون نگاه به سمتم قرص را درون دهانش و قُلپی آب میخورد!
-امشب هرچی مریم گفت
یک گوشت در باشه اون یکی دروازه..
جز اینکارم مگر کاری دیگر در توانم بود؟!
-باشه
لیوان را کنار عسلی مبل گذاشت و بلندشد و به سمت در رفت و منهم به دنبالش رفتم
نیم خیز شد تا بندهای کفشهایش راببند، که سریع کمر راست کرد و گفت:
کو چادرت؟
بی حواس لب زدم:
من که چادر ندارم..
اخم بر چهرهاش نشاند و گفت:
برات خریدم برو اون و بپوش!
-اما..
نگذاشت حرفم کامل شود با عصبانیت گفت:
اما نداریم، اون چادر از این به بعد تا اخر عمرت سرته فقد جلو من بدون چادر میگردی!
نفس کلافه ای کشیدم بدون پاسخ وارد خآنه شد و چادرم را برداشتم و سرم انداختم..
با سکوت سوار ماشین شدیم و طولی نکشید که به خآنه مریم رسیدیم گویا با خانه ما چندان فاصلهای نداشت!
ماشین ایستاد ابتدا مهران خارج شد و بعد من
در را باز کردم و کمی خودم را متمایل کردم تا پایین بیام
که انگار دنبا در آنی دور سر چرخید و تعادلم را از دست دادم که به موقع مهران زیر بازویم را گرفت
مرا دوباره روی صندلی نشآند
هنوز هم دنیا دور سرم میچرخید
چشم بستم تا اسید معده خالیام را بالا نیاوردم..
-یامور خوبی؟
کمی آب به صورتم زد و گفت:
صبحانه چیزی خورده بودی؟
آن دوتکه مرغ آن چندبار ناخنک زدن حتی یک گوشه یک سانتی از معدهام را نگرفته بود..
-آره
کمی بیشتر آب به صورتم زد و با صدای حرصی گفت:
آره و درد!
از اون چشمهای پُفی ات معلوم بود ۱۲ از خواب پاشدی!
نفس کلافه ای کشیدم سعی کردم با قورت دادن آب دهانم سعی در خفه کردن حالت تهوعم شوم..
صدای خشخشی آمد و بعد صدای مهران
-بیا این شکلات بخور
به زور در دهانم کرد به دهانم که رسید
کمکم شیرینی اش در وجودم پخش شد و سلول هایم پراز انرژی شد..
پلک هایم را از هم فاصله دادم چهره نگران مهران خیرهام بود
-الان میزونی؟
شکلات در دهانم کمی جابهجا کردم تا به همه وجودم برود..
سری تکان دادم که دستی درون موهایاش کشید، تکآنی به خودم داد و آرام گفتم:
برو زنگ و بزن..
سری تکآن داد و با نگاه نگرانی روی صورتم زنگ در خآنه را فشرد و بعد با صدای تیکی باز شد
به سمتم آمد و کمکم کرد که از ماشین پیاده شوم
حیاط بزرگ و سرسبزی داشتن و البته خانهی شانم بزرگ بود!
مریم زودتر از خانه بیرون زد و بلند گفت:
خوشاومدی داداش!
پوزخند پر رنگی روی لبم نشآندم، مهران سری تکآن داد
مریم با لبخند بزرگی روی لبانش کمی از در فاصله گرفت و با صدای آرومی گفت:
داداش اومدن!
-مالکم هست؟!
مریم سری تکان داد و کاملا کنار رفت و مهران جلوتر وارد خآنه شد، ایستادم تا مریم برود و اصلا تعارفی سمتم نکند
ولی تعحب آور ایستاد و با صورت تُرشی لب زد:
بفرمایید!
زیاد نگذاشتم فکر کنم که این فرصت را از دست دهم، با کمی فاصله از مهران وارد خانه شدم
برخلاف مهران و حلیمه که زندگی سنتی داشتن مریم با تجملات زندگی میکرد..
چشمانم روی افراد حاضر که بخاطر مهران ایستاده بودن نشست!
ابروانم از تعجب پرید معلوم نبود چخبرهاست؟
از همان اول و رفتار کمی مودبانه مریم باید پی میبردم که غریبهای در سالن است!
ابتدا نگاه خیره مالک روی صورتم باعث شد نگاه جست وجو گرم روی او بشیند..
مثل همیشه با اخم صورتاش را زینت داده بود
نگاهاش خیره تر شد، به رسم ادب سری تکآن دادم که چشمانش ریز شد و مانند من فقط سری تکان داد
-سلام خوشاومدین
باصدای مهران که با مردی تقریبا مسن ابتدای سالن دست میداد و نگاهم را گرفتم..
مریم در نزدیکیام ایستاد و با لبخند پُر رنگی گفت:
محمدآقا پدر یاشارِ داداش!
یاشار که بود؟!
پوزخند کمرنگی روی لباتم نشست
حتی انقدر ارزش نداشتم که مهران مرا از اوصاف ایت مهمانی با خبر کند..
مهران باهمآن صورت خشک و جدی دوباره سری تکآن داد و دستش را فشرد، کنار محمد آقا خانوم خوش پوشی نشسته بود
-ایشونم لیلا خانوم همسر محمد آقا
مهران دست محمد آقا را رها کرد وفاصله گرفت و کمی کمرش را خم کرد و گفت:
خیلی خوشاومدین!
لیلا خانوم با خوش رویی گفت:
خیلی ممنون آقامهران مشتاق دیدارتون بودیم..
مهران جواب حرف باذوق لیلا خانوم رو با لبخندی کوچک و زود گذر داد..
کمکم حواس زوج روبه رویم به من جمع شد، قبل از اینکه خودم دهن باز کنم.
مریم با همان نقاب خوشحالش لب زد:
همسر مهران هستند، یامور!
محمدآقا به مانند مهران تعظیم کوچکی کرد و گفت:
خوشبختم یامور خانوم
مریم خانوم گفتند تازه ازدواج کردین
تبریک میگم خوشبخت بشین!.
-همچنین، ممنون!
اینبار لیلا بود که با ذوق که انگار جدا نشدنی بود از آن صورت دلنشین دستاش را جلو اورد
-خوشبختم گلم
دستاش را فشردم و به زور لبخندی روی لبام نشآندم!
صدای احوال پرسی مهران کمی آنطرف تر میآمد، با قدم های مریم دستم را از میان دستآن لیلا جدا کردم و همگام با مریم شدم
دو پسر جوان و دختری کنارشان آنطرف بودنند..
و انجا من تازه فهمیدم خواستگاری محناست آن پسر قد بلند چشم سبز داماد است..
زیبا بود الحق در خور محنا
زوجی زیبا بودنند و خوشبخت!
آنطور که مالک با لبخندی بزرگ با برادر بزرگتر یاشار صحبت میکرد رفیق صمیمی مالک است!
کنار مهران روی مبل دونفرهای که تقریبا از جمع به دور ولی به مبل تکنفره مالک نزدیک بود نشسته بودیم و هرکداممان فرسنگها با جمع فاصله داشتیم و تنها چیزی که مرا از حال و هوای درونم بیرون اورده بود
چقدر این رمان خوبه به دور از یه داستان رویایی و همه چیز تموم که توش شخصیت مرد یا زن رو ایدهآل تشبیه میکنند مثل یه زندگی واقعیه در عین سادگی زیباست و من تک تک دیالوگها و صحنهها رو به با تمام وجودم درک میکنم لطفا بازم پارت بزار از بس دوستش دارم
راستی نامزد مالک کو بچم تنها اونجا نشسته😂
مرسی لیلا جون
راستش چون توی زندگی یامور با واقعیتاش ویرایش زدم، سعی کردم حس وحال زندگی و هرچیزی دیگه توش رو مثل واقعیت بنویسم تا خواننده درک کنه که توی واقعیت همچین اتفاقی افتاده حالا شابد کمی متفاوت ولی وجود داره
اونم میاد غصه نخور😂🤦🏻♀️
کارت حرف نداره زهرا جونی😍😘👌🏻✨✨
قیافه مالک رو تو رمان توصیف کن فقط لطفا چشم و ابرو مشکی باشه😂🤦🏻♀️
عالی بود مثل همیشه ولی طولانیتر کن ممنون
مرسی گلم🥰
عزیزم طولانیع که🥲
خیلی رمان قشنگیه هرروز به خاطر این رمان و رمان بوی گندم و کوچه باغ هم که شده یه سر به سایت میزنم
مرسی عزیزم لطف داری😉
وای سلام چقداتفاقای خوب یعنی عین یه زندگی عادی چقدخوب همه چیزو به تصویرمیکشی آفرین دمت گرم دختر ….ودرموردمهران شاید داستان اگر ازسکت اون نوشته میشد بهش حق میدادیم هرچی نباشه داداش جوونشو ازدست داده رفتارش تازه خیلی هم خوبه ازنظرمن
خوشحالم که دوسش داشتی🫣❤️🔥
درسته تازه مهران یک فرد تعصبی و عصبی تا اینجاش که خوب راه اومده🥲😂
مرسی عزیزم به جمعمون خوش اومدی🥰❤️🔥