رمان غرامت پارت 34
پلک آرامی زدم و نگاه گرفتم و در را بیشتر باز کردم،درست است در آغوشش گریستم برای سر درداش مرهم شدهام ولی من هرگز اونایی که من رو یتیم صدا میکنند را از یاد نمیبرم..
آنها ترکی بدون تعمیر روی قلبم جا میگذارند..
-شبت بخیر
نفس عمیقی میکشد و روسریام که دور گردنش افتاده را باز میکند و به دستم میسپارد و در سیاهی اتاق گُم میشود…
نفس کلافه ای میکشم به پذیرایی میروم
آنقدر خودم را سرگرم کار ها و فکرم درگیر رفتارها مهران میشود که گذر زمان را نمیفهمم..
12:30
وارد آشپزخانه میشوم و پیتزای گرم درون فِر برمیدارم
اشتهایی ندارم ولی به زور هم شده باید بخورم،
کمی سس روی پیتزا میریزم که نگاهم سمت در اتاق کشیده میشود
مهران گرسنهاس..
میخواهم بها ندهم ولی بازهم نمیتوانم منکر این شوم که آن برخلاف همه رفتار هایش در درجه اول یک انسان است و در درجه دوم شریک زندگیم!
دستگیره در را میکشم و وارد اتاق میشوم
در باز میگذارم تا کمی اتاق روشن شود و بعد آرام میگویم:
مهران
جسم پیچیده شده در پتویاش تکآنی نمیخورد دوباره با تُن صدای بلندتر او را صدا میزنم
-مهران
تکآنی میخورد و بعد ساعدش از روی پیشآنیاش برداشته میشود..
نزدیک تخت میایستم
-سردردت اگه خوب شده بیا غذا بخوریم..
در آن حاله روشنایی چشمانش برقی میزند و نیم خیز میشود
-برق و بزن
به پشت برمیگردم و برق را میزنم
کمی چشمانش را بسته نگه میدارد و بعد باز میکند، عسلی چشمانش حالا دیگر در دریایی سرخ به سر نمیبرد..
با نگاه خیرهای براندازم کرد و گفت:
بیار همینجا..
سری تکآن دادم بدون مخالفت بشقاب پیتزای مهران که از ان دعوا جان سالم به در برده بود را به اتاق بردم..
روی تخت نزدیکاش نشستم
پتو را کنار زده بود با نیم تنه لختاش به تاج تخت تکیه زده بود
-خب شروع کن
سری تکآن داد و تکهای برداشت، بشقاب را به دست او سپرده بودم برای آنکه تکه ای بردارم باید کمی نیم خیز میشدم و با هربار مهران نگاه خیره ای حوالی بدنم میکرد
آخر سر طاقت نیاورد و کلافه گفت:
من زیاد صبر ندارم..
ابتدا برایم نامفهموم بود بدون توجه به او دوباره نیم خیزشدم تا تکهای بردارم که دستش پیش آمد و یقه لباسم را بالا گرفت.
-جمع کن اون لامصبا رو…
شرمنده گونههایم رنگ گرفت، با دست کشیدنم از غذا مهران بشقاب را کنار تخت گذاشت و خودش را نزدیکم کرد
-دلم میخاد مزه خودتم مثل پیتزات زیر دندونم بمونه.
در خودم جمع شدم، بدناش را کشید و روی بدنم انداخت باعث شد روی تخت دراز بکشم..
-هوم؟نظرت چیه یامور؟
کآش مسکن را نمیزدم تا با سردرد کاری از او برنمیامد، سرش را پایین آورد و لبآنم را شکار کرد
مثل شب پیش تشنهوار از من بیحرکت کام گرفت و دستانش حریم لباسم را شکست..
زبانش را روی لبانم کشید با خماری لب زد:
تشنهاتم..
در خودم لرزیدم خُمار بود چشمانش تبدار راه گریزی
نبود!
لرز بدنم را دید اخمی بین ابروانش نشست، خودش را کنارم انداخت..
-یامور صبر منم حدی داره..
پشت به من کرد و خوابید!
نفسم را آه مانند بیرون دادم و از روی تخت پایین آمدم تا بشقاب را به آشپزخآنه ببرم…
***
آنقدر خسته بودم که اصلا صدا زدنهای مهران را نفهمیدم..
در آخر سر فقط صدای عصبیاش که غرغر میکرد به گوشم رسید..
پتو را تآ زدم و گوشه تخت گذاشتم و وارد پذیرایی شدم
روی میز ناهارخوری کثیف بود و وسایل صبحانه پخش و پلا بود..
به سمتاش رفتم..
گازی به لقمه در دستم زدم، صدای در زدن در خانه
مرا به سمت پنجره کشآند
مهران کلید داشت!
پس هرکه بود ناشناس بود
لقمهام را روی عسلی ها گذاشتم، با انداختن چادرم روی سرم به سمت بیرون رفتم
-بله؟
جوابی دریافت نکردم و در را کمی باز کردم و صدایم را بالا بردم:
بفرمایید
از ان درز کوچیک در فقط هیبت کسی که پشت در بود معلوم میشد
قامتاش برایم آشنا بود!
قامت چهارشانه این متعلق به..
در را کامل باز کردم
چشمان نمزده دلتنگاش در چشمانم نشست
-عمو؟
بدون تامل وجودم را به آغوش کشید و بوسهای از فراغ روی گونهام نشآند..
-جآن عمو
مرا کمی هُل داد و در را کامل بست، با بهت و دلتنگی او را می نگریستم…
-الهی عمو دورت بگرده کجآیی جانِ عمو؟
اشکآنم راه یافتند و بدنم لرزید، دستانم را دور گردن او گره کردم و سرم را روی درون سینه ستبراش فرو کردم..
-عمودلم برات تنگ شده بود..
مرا سخت به خود فشرد
-منم عُمر عمو!
هآیهآی گریهام به راه افتاد
-قربونت بشم اون مرواریدا رو نریز!
مرا از خود جدا کرد و اشکهایم را با دستاش پاک کرد..
-سریع باش وقت تنگه، لباسات جمع کن بیا!
با ترس نگاهش کردم
-عمو، مهران..
مردمکاش لرزید و با حرص گفت:
اسم اون مرتیکه…. پیش من نیار، گفتم برو لباس مناسب بپوش بریم!
بازهم ترسیده دستانم چنگ شد روی ساعد دستانش..
-عمو من زناشم..
چشمانش ترسناک شد مانند چشمان مهران ..
-یامور عصبیم نکن، زود باش!
دستانم را از ساعد دستانش کند وگفت:
بدو..
ترسیده بودم خیلی…
آن روی مهران را فقط من دیدهبودم..
یک قدم از او فاصله گرفتم
یکبار زندگیم را قُمار جان عموحسنم کرده بودم!
اینبار نمیتوانستم..
-من نمیام عمو..
شعلههای آتش بیشتر در چشمانش شعلهکشید و یک قدم فاصلهام را پُر کرد و ساعد دستم را فِشرد..
-توغلط میکنی مگه اجازهات دست خودته..
حالا میفهمم که من کمکم چهرههای متفاوت ادم های اطرافم را میبینم..
برای اولین بار از او ترسیدم
-عمو دستم..
صدای لرزانم او را به خود نیاورد بلکه بیشتر عصبی شد و مرا کشان کشان به سمت خآنه برد
-یامور نزار از این بدتر بشه، یچی بپوش بیا بیرون..
شروع کردم به گریه کردن آنم با صدای بلند خسته شده بودم یکی میگفت بمآن که عمویت میمیرد، عمویم میامد و میگفت بیا!
تعللم را که دید عصبی دستم را رها کرد و طعنهوار غرید:
تو دو شب وا دادی!
نفهمید با آن حرف بیشتر از سیلی و یتیم گفتن مهران قلب مرا شکست!
وارد خانه شد..
کمرم شکست او چه میدانست که همین دو شب دور از خانه بخاطر خود او بود!
حتی نیامدنم هم بخاطر او بود
من بودم که چشمان ترسناک مهران را هنگام اغوا کردن مالکیتم دیده بود!
از خانه بیرون امد
مانتو و شالی در دستانش بود
من هنوز در همان تاب یقه شُل دیشب بودم..
-زود باش
داد زد و پلکم پرید، با مکث لباسانم را تن زدم کاش پشیمان شود..
حاضر و اماده با چشمان اشکی منتظرش ایستادم، چادر را از دستم چنگ زد و جلوی خانه انداخت
-دیگه به اینم نیاز نداری!
نمیدانم آن موج عجیب درون چشمانش را نفرت تلقی کنم یا دلتنگی؟!
ولی چرا احساس میکنم لذت انتقام در چشمانش بیشتر از خیرگی دلتنگی به من است؟!
خود جلو راه افتاد و تشر زد که من به دنبالش بروم..
نه قلبم میخواست و نه عقلم فرمان میداد!
از حیاط بیرون زدیم
در ماشین را باز کرد و من نشستم
بچهها امروز پارت نداریم🥲
وای که الان مهران خونش رومیریزه
من خدم دوست ندارم ادامهاش بنویسم🤦🏻♀️😂
وای اینقدر بده… بنویس توروخدا
هعی🥲💔
مجبورم دیگه بنویسم
عالی بود مثل همیشه👌🏻👏🏻
وای خدا چه وضعی شد عمو حسن رو خیلی دوست دارم خیلی مهربونه فقط کاش مهران سر نرسه و با هم دعواشون نشه این یامورم معلومه حس تعلق خاطر به مهران داره
نه نداره ولی خب میترسه کاملا مشخصه نمیخوادیه بار دیگه سرزندگیش قمارکنه
داره خودشو گول میزنه جدا از ترسش یه حسی بهش دست پیدا کرده معلومه
شما نویسنده ای چی بگم من
به به خانم راننده چی شد؟
مرسی عزیزم😉
آره ولی بعضی مهربونیا به درد نمیخوره🥲
میدونی لیلا بنظر من وقتی همان خطبه عقد خونده میشع این حس تعلق و یجورایی وابستگی بین زوجا ایجاد میشه البته من اینجوری احساس میکنم البته احساساتم دخیله ولی خب اینم یجورایی تاثیر داره
و یامورم البته که اول برای عموش نمیره دومم بخاطر این حس تعلق
چرا رفت؟؟؟؟؟؟؟
عموش مجبورش کرد دیگه🥲🤦🏻♀️
یه پارت دیگه امروز بده لطفا تا فردا دق میکنم بخدا
وای مهران صددرصد عصبانی میشه و عمو حسن هم اون روی گلش رو میبینه
الماس جون خواهشا این وسط مسطا بلایی سر یامور نیاد🙏
انشالله که اتفاقی پیش نیاد🥲
عموش چقدر چندشه😒😒😒
مهران چقدر عشقه😍🤤🤤🤤
سلام ستی جون چطوری؟
سلام زهرا جونی♥️
عااالییی در حال عشق وحالم😂😂🤦♀️
🥰❤️🔥
مسافرتی؟
نه بابا تهرانم😂
کجایی الماس جان نکنه یامورو گم کردی