رمان غرامت پارت 9
حتی دردش هم احساس نکردم، پنبه را فشار دادم و با سرگیجهای که عجیب به سراغم آمده بود بلند شدم از اتاق بیرون آمدم.
مهران و عمو کنار هم منتظرم ایستاده بودن، که با دیدنم تکآنی به خود دادند و عمو به طرفم آمد.
-خوبی؟
سری تکان دادم که نگاه ترحمانگیزی حوالهام کرد و با غم گفت:
بیا تا موقعی که جواب آزمایش حاضر میشه چیزی بخور.
دستم را از روی پنبه برداشتم و داخل سطل آشغال انداختم.
آستینم را پایین کشیدم، همگام با عمو از آزمایشگاه بیرون آمدیم.
او رفت تا برآیم چیزی بخرد، مهران در چندقدمیام ایستاد.
چقدر من و او دوقطب مخالف همیم!
این از فرسنگ دور هم معلوم است، تضاد آشکاری بینماست.
نه او حرفی میزند و نه من میلی به حرف زدن دارم.
فکرم پر میکشد سمت عمویم
اگر بفهمد عصبانی میشود؟
فداکاریم برایش ارزشی دارد؟
ولی برای من دارد، من از کودکی با او بزرگ شده ام و او هم برایم مادر بوده و هم پدر و از همه بیشتر رفیقم بوده!
در زمانی که پدرم در جلو چشمان دختر چندسالهاش آلوده به مواد مخدر شد و درست در چند قدمی مدرسهیشان کارتن خواب
او بود که پابه پای من غصه می خورد و کم کاستی های زندگیم را پر میکرد
حتی وقتی که پدرم مرا در عالم بیخبری گذاشت و رفت او بود که همانند کوه پشتم ایستاد که نکند احساس بی پدری کنم!
آن خانوادهِ پدری طوری نبودنِ پسرشان را جبران کرده اند و که میتوان گفت جای مادری که از موقعی که نوزاد بودهام ندیدم را پر کردهاند.
با نزدیک شدن عمو و از فکرم بیرون میآیم آن خاطرات مرا کمی از پشیمانی جدا میکند،
استدلال مغزم به کمک میآید، مهران یامالک چه فرقی دارد؟هر دو از من متنفرند!
شاید زندگی و کنار مالک قرار گرفتن شرایط اجتماعیم را خوب میکرد ولی به هرحال با مهران یکی بود.
کیک و آبمیوه را میگیرم و بی میل تکهای از کیک ،شاید اندازهای که دهانم خیس شود آبمیوه میخورم.
حقِ مهرانم دس نخورده دست عمو میمآند..
آن بندهخداهم کلافه از لجبازیمان دوباره وارد آزمایشگاه میشود تا دوباره گوشزد کند از ما زودتر آماده شود..
خودم را نزدیک پله ها میکنم، روی آن مینشینم.
آفتاب سوزان با بی رحمی مارا میسوزاند
مهران هنوزهم جای قبلی همانطور که دستانش در جیب شلوار فرو برده و به جای خیره است.
هیبتش اصلا در خور آن تیپ نیست، ولی عجیب است در میان مالک و میثاق آن چنین سر و وضعی دارد..
نفس کلافهای میکشم و زیر لب زمزمه وار میگویم:
خدا آخر و عاقبت این ازدواج و به خیر کنه!
چندساعتی طول میکشد تا عمو جواب ها را میگیرد و تلفنی وقت محضر را میگیرد، سعی دارد بدون فوت وقت مارا عقد کند!
وارد محضر که میشویم بغض در گلویم پرآب میشود چقدر تنها آمادهام عقد کنم!
اشکی از کنار چشمم پایین میچکد و سفره عقدی که جلویمان چیده شده، برایم دهن کجی میکند
آن رنگ سپید اصلا در خور من نیست.
مهران آزادانه خودش را کنارم روی مبل دونفره جا میدهد، کمی بعد عاقد و عمو سر میرسند..
زمان به جلو میخیزد و حرف های عاقد در سرم رژه میرود به من میرسد می پرسد حتی از سه بار هم بیشتر تا بالاخره با چشمانی گریان که باعث اخم بزرگی بین ابروان مرد میانسال میشود را بله میدهم.
مهران حتی نمیگذارد پرسش عاقد کامل شود با صدای عصبی کلافه جواب مثبتش را اعلام میکند..
امضا هم میکنیم حتی انگشت هم میزنیم،
تمام شد!
من زن او شدم و او مرد من..
عمو شانههایم را میگیرد و سعی میکند با چشمانش بفهماند که عاقد حالت وخیم ازدواجمان بو برده..
با کمک او بلند میشوم و با سرگیجه و صورتی خیس به سمت خروجی میرویم!
مهران با اخم های در هم رفته میگوید:
دیگه از اینجاش دست منه!
عمو با چهرهای عصبی میگوید:
مهران بزار بیایم بیرون.
حالا تنم میلرزد مهران با همان چهره عصبی زودتر خارج میشود، عمو با دیدن صورت رنگ پریدهام سعی میکند دلداریم بدهد.
-نمیزارم ببرتت، اول میریم خونه!
از قسمت جمله بعدش میفهمم که بعدش مقصد مهران و خانه و پدریاش است..
بیشتر بغض میکنم
مهران سوار موترش میشود و نگاه تیزی حوالهام میکند و خطاب به عمو میگوید:
خودم میارمش!
عمو دست دور شانههایم سفت تر میکند،
-اول میبرمش خونشون..
مهران بی صبر میغرد:
دِ نشد، سرقولت بمون خان عمو بعد عقد میاد خونه ما!
عمو در آستانه بیصبری است ولی سعی میکند خود را کنترل کند، من هم با آن نگاه تند و تیز مهران بیشتر خودم را به عمو میفشارم.
-مهران گفتم میره خونه وسایلش و جمع میکنه میاد.
-ببین عمو به جان میثاقم، اون حسن بیناموس بخاد لاشی بازی در بیاره
مامانم و تو رو بیخیال میشم!
عمو نفس عصبی میکشد، سری تکان میدهد که او هم موتورش را روشن و سریع گاز میدهد و دور میشود.
آشکارا تنم لرزش پیدا میکند، با سختی خودم را درون ماشین جا میدهم.
تا رسیدن به خانه بند و دلم بهم میپیچد و من فقط آرام گریه میکنم!
کاور رمان عکس یامورع
خوشگله عکس مهران رو هم میزاری؟
ولی من یامور رو دوست نداشتم🥺
تو ذهنم خوشگل تر بود😁🤦♀️
منم😂
میدونی یامور چشم سبزه هرچی دنبال یع چش سبز کراش پیدا کردم تهش اینو پیدا کردم🫤😂💔
چشم سبز خوب میخوای😂
فقط طوبی بویوک به شخصیت یامور هم میاد به نظرم اونو بزاری بهتره
مواافقممممممم خیلییی خوشگلهههههه
میگم بیا برا شخصیت مهران یکی و پیدا کنیم من هرچی گشتم به اون نمیخورد😐😂
سیدارت مالهوترا بازیگر هندی خوبهها
مرسییی عیزمم
اوهوم ☺
باشه بزار ببینمش
آره عزیزم همه رو میزارم
بیچاره یامور😪😥
😔💔
چقدر دلم برای یامور سوخت🥺🥺
یه ای کاشی میخوام بگم که بعید میدونم به حقیقت بپیونده🤦♀️
ای کاش خانواده مهران آدم باشن🥺🤦♀️
آره گناه داره🥲💔
بنظر خودت میتونند آدم باشن اونم وقتی عمو یامور قاتل پسرشونه🫠💔
اون روز یه رمان رو شروع کردم دختره خون بس بود… بعد خانواده پسره اومدن براش یه عروسی خفن بگیرن ببرنش هی دختره خودش رو چیز میکرد😐😐
خیلی سم بود… جاهاشون برعکس شده بود😂🤦♀️
ادامه اش ندادم ببینم چی میشه ولی دوست دارم خانوادده مهران مث اون خانوادهه باشن که نیستن🤦♀️😂
دخدرع ناز میکرده🤐💔
ببین نمیخوام زیاد بد جلوشون بدم ولی خوبم نیستن که البته یک اتقاقاتی میوفته که یعضی چیزا رو عوض میکنه
اصلا فاز نویسنده رو نمیفهمیدم😂🤦♀️
انگار یکی از اعضای خانواده پسره یکی از فامیلاشون رو کشته🤦♀️
😂😂
بعضی از رمان واقعا جوری سمن که مطمئنن یه دختر بچه ۱۲ ساله نوشتتشون
مخصوصا رمانای ارباب رعیتی
من تو یه کانال رمان تو روبیکا عضو شدم بعد تو رمان دختره چنان لوس بود حالت تهوع گرفتم و خیلی هم آبکی بود
خیلی قشنگ بود🥺🥺
احساس میکنم اخلاقای مهران خیلی بهتر از مالکه یعنی در ظاهر بد تر به نظر میرسه ولی باطنش بهتریه😁
مرسی گلم
تا الان احساسی ستی درست دراومده😁
ببینم احساسای شما چطوره😉
من با حس ارغوان موافقم پس درسته😁😂
اووه به حسهای ستی اعتماد کنید🤣
بیچاره یامور قراره با این قوم الظالمین چطور سر کنه😑😑
دو پارت قبلی رو نخوندم یهو اومدم تو این پارت سورپرایز شدم….نمیدونم چرا از مالک بیشتر از مهران خوشم میاد😟☹️
در هر حال خسته نباشی نویسندهجون قلمت برقرار⭐⭐
اوم🥲
میدونی چون همه عادت کردیم که پسر جذابه باید بشه شخصیت اول داستان
منم اومدم تو ذوق همتون زدم مهران انداختم به جونتون😎😂
😂😂
مهران از نظر من جذابه هاااا😂😂
حتی اسمشم جذاب تر از مالکه🤤🤤🤤
خداروشکر مهران یک طرفدار داره😂
عههه چقد تفاهم داریم منم از اسم مهران خووشم میاد🤗
راستی بچه ها یه خبری رو باید در مورد خودم بدم من به علت یه سری مشکلات نویسندگی رو کنار میزارم چون هم به مشکل بینایی خوردم و هم اینکه شب و روز مشغول نوشتن بودم اونم به مدت چندین ماه که باعث شد به سردردهای شدیدی دچار شم یعنی کامل گیج و گنگ بودم انگار از دنیای اطرافم جدا شده بودم برای همین فعلا نمیخوام دست به قلم شم…البته چند تا کار نیمه تموم دارم که میخوام تا یه مدت دیگه اونم تو تایم های کم بنویسم مثلا روزی یک ساعت..رمان بوی گندم جلد دومش هم تا هفت هشت روز دیگه پارتگزاری میشه…امیدوارم منو درک کنید
لیلای عزیزم قطعا سلامتیت از هر چیزی مهم تره❤
باور کن دلم برای حرص خوردن از دست شخصیت هایی که میسازی تنگ میشه😂🤦♀️
الهییی😟😍🤗
قرار نیست نویسندگی رو کنار بزارم فقط یه مدت از این فضا دور میشم بعد آگاهانه و با برنامه همونطور که بالا توضیح دادم تو تایمهای کم مینویسم تا دچار مشکل نشم
به خاطر حرص دادن تو هم که شده قلمو کنار نمیزارم😂😂
حالا قراره جلد دو کلی حرص بخوری کجای کاری عزیزم🤣🤣
زود تر بزارش دیگه😁
بزار یه خورده بگذره صبر داشته باش😇😇
راستی لیلا میگم پیدیاف رمانت گذاشتی تو رماندونی؟و اینکه به کی دادی که بزاره؟فاطمه؟
آره عزیزم به فاطمه ارسال کردم قراره به زودی بزارتش
خودتم دوست داری از دستشون حرص بخوریااااا😂😂
واقعا لذت بخشه😂🤦♀️
انشالله بهتر بشی لیلا جون،
من راستش یک عادت دارم موقع نوشتن که تو خونه راه میرم و گوشی به دست تایپ میکنم
اینطوری گردنت درد نمیگیره بعدم چون راه میری چشمات زیاد تمرکز پیدا نمیکنه روی صفحه گوشیات فقط پاهات آخر شب درد میگیره که اونم رفع میشه و تازه ورزشم به حساب میاد🙂
مرسی عزیزم😊
قبلنا اینکارو رو میکردم ولی میدونی فقط مشکل جسمی نیست به جای رسیده بودم که مغزم انگاری قفل کرده بود انگار که داشتم بیهوش میشدم وقتی شب و روز خودتو درگیر شخصیتها کنی انگار از دنیای واقعی جدا میشی و من اصلا نمیخواستم این وضعیت ادامه پیدا کنه برای همین بعد یه مدت میخوام اصولی پیش برم اگه خدا یاری کنه😊
🥰
آره دیگه اینم هست، اصلا نویسندگی همینش خوبه از اطرافت جدا میشی تو دنیای دیگه غرق میشی، ولی خوب اینکه همیشه ذهنت قفل باشه آره یکم سخته
برای اینم یک پیشنهاد دارم براتت😁
بعد از نوشتن رمان وقتت بزار رو نقاشی، مخصوصا طراحی اینقد ریزکاری داره که کلا میپری از حست
مرسی عزیزم از پیشنهادهای خوبت
فعلا که دارم میرم عروسی جاتون خالی💃💃
راستی عکس سیدارت رو بزار برای مهران یه عکس خوب ازش دانلود کن😁
خوش به حااالت
ما همه فامیلامون تو شهریور با هم میخوان عروسی کنن😐🤦♀️
فک کنم یع لباس چن عروسی بپوشییی😂
یع لباس بلند بگیر هر عروسی یکمش و کوتاه کن جدید بشه🤣🤣
بخدا خیلی زور داره
قیمت لباسا افتضاحهههه
من قبل کرونا برای عروسی دختر عمه ام یه پیراهن کوتاه تا زانو گرفتم 500 تومن… روش کلی اکلیل اینا هم داشت…
الان کم کم برای همون باید دوملیون بدم 😂 🤦♀️
خدارو شکر یکیش فامیلای پدریمه یکیش مادریم 😂
فقط امیدوارم پسر خاله که تازه رفته خواستگاری نخواد هول بازی در بیار اونم زود عروسی بگیره 😂 🤦♀️
واقن، یع لباسای افتضاحی گرونه
خوبه دیگه هیچکدوم نمیبینن برا هر دو جدید میشه😂
آبجی مگ نداری ع خدت بزرگتر لباساتون جابه جا کنید تنوع بشه😂
من و آبجیمم همین و کار و میکنیم
خواهرم چهارسال از من کوچیکتره اما فیسش و قد و قواره اش بزرگتر از من میزنه😂🤦♀️
و متاسفانه هیچ چیز رو حاضر نیست شریکی استفاده کنه حتی یه کیف رو😐😂🤦♀️
وگرنه من خودمم خیلی دوست دارم لباسامون رو جابه جا کنیم🤣
من برعکس توعم اون از من بزرگتره🤭
عه چرا؟نکنه از اون وسواسیاست
واجب شد واقعن یع کلبه وسط جنگل بزنیم بریم دوتایمون😁
تو خونه واسه ما ادای وسواسیا رو در میاره که آره این دهنیه یا بیرون میریم این جا کثیفه نشینیم
تو مدرسه دیدم که میگمااااا
از تو دهن دوستاش میکشه بیرون میخوره🤦♀️
کلا وسط حیاط ولون 😐
پارسال میخواستم بریم عروسی، بعد من از یکی لباس های مجلسی خواهرم خوشم اومد گفتم من بپوشمش
وای….ستی، لباس رو پوشیدم
اینقدررررر برام گشاد بود شبیه زنای حامله میشدم😂😂
خواهرم چاق نیستااا من زیادی ریزه میزم💔😂اخرشم نرفتم عروسی…چقدر ذوق داشتم واسه عروسی🥲💔
😂😂
من و خواهرم الان همسایزیم 🤦♀️ 😂
من خیلییی چاق شدم🤣🤦♀️
خواهش گلم🤩
واایی خوشبحالت منم دلم عروسی خااس
باشه پارت بعدی میزارممم
وای انشالله زودتر خوب بشی💞
هرچقدر هم دیر برگردی ما منتظر خودت و قلمت و رمان های قشنگت هستیم💓
سلامتی خودت مهمتره 👈❤👉
مرسی عزیزم از دلگرمیت اگه برنامهریزیم رو تغییر بدم دیگه همچین مشکلاتی برام پیش نمیاد ولی فعلا باید یکم از این فضا دور باشم😊