رمان قلب بنفش پارت دوازده
رمان قلب بنفش💜✨
#پارت_دوازده
《تیدا》
تقریبا یک هفته بود که برگشتیم تهران…
بعد از اتفاقاتی که توی ساحل افتاد؛خیلی دور و بر آرتا آفتابی نمیشدم و از هر فرصتی برای فرار کردن ازش استفاده می کردم…
بعضی وقت ها با خودم میگفتم یادت رفته برای چی اینجایی؟نباید از آرتا فرار کنی…
اما قلبم این اجازه رو نمی داد که باهاش روبرو بشم؛دروغ چرا خیلی ازش خجالت کشیدم…از یه طرف هم یه چیزی داشت من رو اذیت می کرد؛چیزی که خودم هم توش مونده بودم…انگار واقعا دلم براش تنگ شده بود!خیلی سعی کردم این حس رو سرکوب و انکار کنم؛ولی نشدنی بود.
به هر کسی هم دروغ می گفتم؛به خودم نمیتونستم دروغ بگم…
آره من دلتنگ بودم!دلتنگ مردی که تا وقتی که هست مثل سگ و گربه به هم میپریم ؛ اما وقتی که نیست انگار چیزی کمه.
بیشتر از همه میترسیدم؛از اینکه این این تند شدن ضربان قلبم وقتی می بینمش،این خجالت زدگی هام وقتی بهم دست میزنه؛همون احساس ممنوعه باشه…
همون کلمه ی سه حرفی که اقیانوس ها رو هم به آتش میکشه؛قلب ها و جان ها رو میسوزونه اما خودش همیشه موندگار و پابرجاست.
امیدوارم این ها فقط یک خیال باشه و عشق به سراغم نیاد…من هیچی جز خودم ندارم…خودم رو هم از من نگیره…
هوووف دیگه باید سرپا می شدم؛خسته شدم از این کسلی.
این آریانا هم که معلوم نیست کجا رفته.
کمدم رو ریختم بیرون و مشغول مرتب کردنش شدم که چشمم به اون جعبه ی سیاه با خطوط نقره ای افتاد…
خدا لعنتت کنه مرتیکه!چرا تا دلم برات تنگ شد این لباس مسخره اومد جلو چشمم…
بیشعور!اصلا پشیمون شدم دلم برات تنگ نشد برو به جهنم…
اصلا چشمم که به این لباس کوفتی میفته دیوونه میشم…
گوشی ام رو برداشتم…
یه کم بوق خورد و بعد صداش تو گوشم پیچید…
_الو تیدا!
با شنیدن صداش انگار آرامش بهم تزریق شد اما در کسری از ثانیه تغییر حالت دادم و برگشتم به تیدای واقعی که الان به شدت کفری و عصبانی بود…
_کوفت و تیدا!درد و تیدا!زود بیا اینجا این لباس لعنتی رو بردار و ببر…همین الااااان!
_چی شده؟ باز یاد اون روز خاطره انگیز افتادی؟!
صدای خنده اش رو شنیدم…
_بی ادب پررو!همین الان میای اینو میبری فهمیدی؟؟؟
تا خواست حرفی بزنه گوشی رو قطع کردم…
نیم ساعت گذشته بود که با صدای زنگ خونه از جا پریدم…
یعنی اومده بود؟!باز طپش قلب گرفتم…عه دختره ی خنگ به خودت بیا!
خودم رو جمع و جور کردم و در رو باز کردم…
با ابرو های بالا رفته و لبخند کجی بهم نگاه می کرد…
ای خدااا!نمیدونم چرا اصلا این قلب بی صاحابم حرف حالی اش نمیشه…عجیب دلم میخواست بغلش کنم…تاحالا با این لبخند کج خوشگل ندیده بودمش…
تیدای بیشعور!زره خودت رو بپوش و آماده ی حمله شو…
اخمی کردم…
_بیا تو تا بهت بدمش!
رفتم داخل اتاق که صدای قدم هاش رو پشت سرم شنیدم…تو اتاق دنبالم اومده؟؟!
یه اهنی اوهونی همینجوری میای تو نمیگه اینجا اتاق یه دختره…با حریم شخصی هم که اصلا آشنایی نداره بچه پررو…
جعبه رو بلند کردم و به سمتش گرفتم…
_بگیر!
شونه ای بالا انداخت…
_من عادت ندارم هدیه رو پس بگیرم!
_من رو دیوونه نکن چی داری میگی؟!میگم از جلوی چشمم ببرش!
_نمیبرم!
جلو اومد…
عقب رفتم…
این دیوونه چرا اینجوری میکنههه؟؟!
_جلو نیا!
ابروهاش رو بالا انداخت و بی اهمیت نزدیکتر اومد…
_بیام چی کار میخوای بکنی کوچولو؟؟؟
آخخخخ!!!رفتم تو دیواااار!!!خدایا من رو از دست این روانی نجات بدههه…
دستش رو کنار سرم گذاشت…
نگاهی به سر تا پام کرد…
با اون لحن شیطون گفت
_اما اون لباس تو تنت خیلی جذابه!
دیگه نتونستم خودم رو کنترل کنم…
_خفه شو!مرتیکه ی هیز عوضییی!!!گمشوووو!!
هلش دادم…
مثل سنگ بود و اگه خودم رو میکشتم هم عمرا میتونستم ذره ای جا به جاش کنم اما از عمد وانمود کرد که عقب رفته…
چشماش از شیطنت برق میزد…
_جووون!خشن هم که هستی…
_گم شووو بی ادب بی تربیت!خفت میکنماااا…
دستش رو به نشانه ی تسلیم بالا آورد…
_فعلا تا همینجا بسه؛بعدا این ماجرا رو ادامه میدیم کوچولو!
چشمکی زد و از اتاق بیرون رفت و بعدش هم صدای بسته شدن در رو شنیدم…
من موندم و عصبانیت از این حرکت مسخره اش که باعث شد دوباره پیشش کم بیارم و سرخ و سفید بشم…
چقدر این آدم بی حیا بود آخههه؟!
لباس هنوز هم رو تخت بود…
دلم میخواست کتکش بزنم ولی در عین حال دیدنش دوباره دلم رو زیر و رو کرد…
وای خدا فقط کلکلهاشون منو کشته😂😂
آرتا اصلا هم هیز نیست بچم به این خوبی پاک و نجیب ببین چه حرف گوش کن بود سریع رفت بیرون🤒
اتفاقا فرستادم منتظرم تایید شه😂
دیوونه🤣
به به لیلا خانم گل اومد😍😅
پاک و نجیب😂😂آرتای پدرسگ از کی تاحالا انقدر به دل ها نفوذ کرده؟😂😂😂😂
دیگه…دیگه😂😂
اسمشم کراشه🤣🤦🏻♀️
عجببب!حیف تیدای نجیب که گیر این آرتای پررو افتاد😂😂😅
فدات شم❤🥰
پارت میخوااااام🤣