رمان قلب بنفش پارت سی و نه
رمان قلب بنفش💜✨
#پارت_سی و نه
《راوی》
مدتی از روزی که جواب تست دی ان ای آمده بود گذشته بود و شواهد و مدارک نشان میدادند که آریانا هم زنده است…
دل در دل اش نبود و نگرانی لحظه تی دست از سرش بر نمیداشت…
دروغ چرا هنوز از شوک بیرون نیامده بود…غیرقابل باورترین اتفاق زندگی اش را تجربه میکرد…
نوزادی که جنازه اش را در آغوش شان انداختند؛نوزاد آنها نبوده!
آریانا ای که اعلام کردند همراه با پدر و مادرش،در تصادف سوخته و خاکستر شده زنده بود!
تصور اینکه آن دو دختر زیر آسمانی که او نفس می کشد هم نفس میکشند برایش غریب بود…
طی این سالها،توانست در حق دخترش و یادگار رفیق اش و خواهر همسرش پدری کند؟!
نه!نتوانست برای آنها تکیه گاه و پناه باشد؛نتوانست در هایشان را تسکین دهد و دنیا را به پایشان بریزد…
حسرتی عجیب در بند بند وجودشان موج میزد اما همچنان با اشک شوق خدا را شکر میکرد.
شکر میکرد که آنها وجود دارند؛خوشحال بود که نرفته اند…
از زمانی که ماجرا را فهمیده بود،کل شهر را به دنبال شان زیر و رو می کرد ولی از طرف سرهنگ هشدار گرفت؛گفته بود اگر آنها صحیح و سالم میخواهد باید صبر کند و با پلیس همکاری کند مگرنه ممکن است جان شان در خطر بیفتد.
حاضر نبود بار دیگر از دست شان دهد؛با پلیس همکاری میکرد و هرچیزی که از گذشته میدانست میگفت...
بعد از اینکه فهمیدند تیدا در شناسنامه فرزند علی حامی است؛سرهنگ محمدی خواست که به سراغ او برود که کامران هم علیرغم اینکه سرهنگ مخالف حضور اش بود،او را پیدا کرد و با هم به سراغ اش رفتند...
بعد از دستگیری متوجه شدند علی حامی هم با هویت جعلی در یک روستای بی آب و علف در اطراف تهران زندگی میکرده و نام واقعی اش هم این نبوده…
همچنین اعتراف کرد که برای آریانا هم،شناسنامه ی جعلی ساختند و او را هم به پدر و مادر دیگری وصل کردند…
قبل از اینکه در خانه را باز کند؛دوباره نگاهی به پاکتی که در دست اش بود انداخت و سپس آن را در جیب کت اش گذاشت…
سرهنگ عکسی از تیدا و آریانا کنار هم به دست اس رسانده بود؛تا دو یه روز اول،حتی جرات نداشت سمت پاکت برود و عکس را ببیند…
اما حالا،چند شبی می شد که پاکت را باز کرده بود…
به یاد دارد،زمانی که عکس را دید چه حالی بهش دست داد…
به یاد دارد که نتوانست اشک هایش را کنترل کند…
به یاد دارد که چنان محو تماشای صورتشان شد که نفهمید چندین ساعت تنها به یک عکس خیره بوده…
چشمان دخترش،درست عین چشمانی بود که زمان کودکی تا الان قلب اش را دزدیدند…درست مانند چشمان آسو!
سبز و عمیق و بی نهایت زیبا…
با موهای خرمایی فرفری اش که کاملا شبیه دختری بود که همیشه در رویاهایش میدید…
آریانا هم کاملا به مادرش شباهت داشت و مانند او چشم و ابرو مشکی و زیبا بود...
انگار که از نگاه کردن شان سیر نمی شد…
سرهنگ گفته بود که باید به زودی مادر همسر اش و آسو را در جریان بگذارد…
اما آسو،نمیتوانست به همین راحتی بپذیرد…
او هنوز که هنوز بود افسردگی داشت…
همه کار کرد برای اینکه حال اش را بهتر کند،اما نشد!
پس از تیدا هم،به علت مشکلات روحی و جسمی که برای آسو پیش آمد،دیگر هیچ وقت نتوانستند بچه دار شوند…
مرگ خواهر و خانواده ی خواهرش هم اوضاع را وخیم تر کرد...
چیمه خانم هم دیگر پیرزنی شده بود و نمیتوانست به سادگی هم به او بگوید هر دو نوه ای که فکر میکرده ای مرده اند،حالا زنده اند و ما این همه سال در توهم نبودشان زندگی کردیم!
اما خب چاره ی دیگری هم نداشت؛یعنی اول باید ماجرا را به او میگفت تا با هم آسو را آماده میکردند…
تردید را کنار گذاشت و کنار چیمه خانم روی مبل نشست…
بعد از سلام و حال و احوال نگاهی به او انداخت و لب زد
_چیمه خانم!یه مسئله ای رو باید بگم بهتون…
مادربزرگ شیرین با همان زیان بانمک اش با کامران حرف زد و پرسید چه شده…
سخت ترین کار زندگی اش قطعه گفتن این بود...
با من و من گفت
_میدونم….ممکنه…..یعنی قرار نیست عادی باشه و باور کنید….میدونم خیلی سخته…..لطفا آرامش خودتون رو حفظ کنید؛باشه؟!لطفا….
چشمان اش را تنگ کرد و سوالی نگاه اش کرد…
نمیدانست چه شده که کامران اینطور هول شده است…معمولا کم پیش می آمد که اینگونه شود…
_چیمه خانم!تیدا و آریانا….
با آمدن اسم نوه هایش داغ دل اش تازه شد…
هر دفعه که اسم شان را میشنید همین حالت بهش دست میداد…
بغض اش گرفت…لابد این مرد بیچاره باز خواب و کابوس دیده بود…
کامران دستی در جیب اش کرد و عکس را روی دست چیمه خانم قرار داد…
نفس اش را پر سر و صدا بیرون داد و با بغض گفت
_زنده ان!
چیمه خانم یا خدایی گفت و دست اش را روی قلب اش قرار داد...
_پسرممم!تو چی میگی؟؟خواب دیدی؟؟؟توهم زدی…تن و بدن من رو اینجور نلرزون!
چی داری میگیییی؟؟؟؟
نگران شتافت و سهی کرد کمک اش کند…
پیرزن بیچاره مانند گچ سفید شد و روی مبل افتاده بود…
ترسید و سریع داروها و دستگاه فشارسنج را آورد…
چشمان اش داشتند بسته میشدند که چند قطره آب روی صورت اش پاشید...
با گریه هذیان میگفت و همه اش در مورد خواب و کابوس صحبت میکرد…
با دستان لرزان اش عکس را بالا آورد و تنها با یک نگاه،از حال رفت…
با داد اسم اش را صدا زد و فشار اش را گرفت…
پایین افتاده بود؛قرص اش را بهش داد…
کمی بعد به هوش آمد و آسو هم از دکتر برگشت…
چیمه خانم که در شوک بزرگی فرو رفته بود حرفی نمیزد و خیره ی دور و برش بود…
آسو_مامان؟حال ات خوبه؟
جوابی دریافت نکرد...
قطعا طول میکشید تا همچین چیزی رو هضم کند؛قرار بود که چیزی به دختر اش نگوید اما مگر میتوانست…
قلب اش داشت منفجر می شد؛هندل کردن این انگار که از توان اش خارج بود…
×××××××××××
بچه ها این هم پارت جدید🙃نظراتتون رو حتما حتما کامنت کنید لطفااااا🥲💖
امتیار هم فراموشتون نشه لطفا و این رو بدونید اگر حمایت ها خوب باشه من هم زود به زود پارت میدم و هم پارت طولانی میذارم🤍
بچه ها راستی یه سوال هم میخواستم بپرسم😁
به نظر شما تیدا و آریانا چیکار میکنن؟یعنی چیزهایی که صمدی میخوان رو بهشون میدن یا فکر دیگه ای میکنن؟🤗
به نظرم فرار میکنن این بهترین راهه
👌🏻👌🏻👌🏻
شاید تحدید بشن و مجبور باشن بدن🤦🏻♀️😞
ویرایش نشدااا🤦🏻♀️
*
👌🏻👌🏻
ستی🥺
بله؟؟😁
فقط ۵دقیقه دیگه صبر میکنی
منم بفرستم 🥺🥺🥺
اوکی😁
تایید کن
بیچاره آسو و کامران و این مامانبزرگه😢😢😢
عالی بودش نیوش گلی❤😘
تند تند پارت بزار دیگه😁😁😁
آره بنده خدا اول به اون گفتن نمیگن پیره بیچاره گناه داره🥺😂😂😂😭
مرسیی ستی ژونمم❤😘
چشم اگر حمایت ها خوب باشه مطمئن باش زود زود میذارم
ستی میای پیوی یا با زور بیارمت🗡
جوابتو دادم ک😁
دیدم برات پیام گذاشتم🙂
حماااایت کنید خوب
خیلی قشنگ بود لطفا پااارت بعدی رو زودتر بده نیوشی 🥺🙏🙏
ممنونم مهی ژوووون😍💕
میگم بسته به حمایت ها داره من که از خدامه🙃
عالی بود نیوشا جونم
تروخدا زود زود پارت بده♥️
قربونت فاطمه جانم😍😘
چشم امیدوارم انرژیه تامین بشه که بذارم تند تند😂🥲
#حمایت از نیوشییییییی🥰🤍
فدات شم😁💕
عالی لطفا زود زود پارت بزار 🥰🥰
ممنونم عزیزم چشم اگر بشه🥰😘
واقعا احسنت بهت دختر پر از ایده و استعدادی واقعا شوک بزرگیه و نمیتونم خودمو جای آسو تصورکنم عالی بود عزیزم پارت بعدی رو زودتر بذار😊
قربونتتت برم من لیلا جونمم😍🥲آره واقعا خیلی هضم اش سخته حالا باید واکنش آسو رو ببینیم در آینده ای نزدیک😅
چشم پارت بعدی رو سعی میکنم بذارم فردا😘
مچکرم
ممنون از شما💫
ستیییی جونم میگم من الان دیدم خط چهارم از شروع داستان این پارت لحظه ای رو اشتباها لحظه تی نوشتم میشه ادیت کنی تورو خدااا🥺🥺🥺🥺🥺🤣
واااای خیلی پارت قشنگی بود مرسی نیوشی💜😍
قربونت عزیزم ممنون که میخونی❤😍