رمان قلب بنفش پارت سی و پنج
رمان قلب بنفش💜✨
#پارت_سی و پنج
《راوی》
_تیدا؟پاشو اینجوری که نمیشه…
دست اش را گرفت و به زور بلند اش کرد…
هر دو شبیه موش آبکشیده شده بودند؛تمام وجودش داشت از سرما یخ می زد…
به زور قدم برمیداشت و دندان هایش به هم میخوردند…
کنار ماشین رسیدند…
آرتا صندوق را باز کرد…
انگار که دنبال چیزی میگشت…
نگاه اش میکرد تا اینکه لباسی را دست اش داد…
_بپوش!
ابروهایش بالا رفت…
با تردید گفت
_یعنی چی؟!
آرتا دستی به صورت اش کشید…
_یعنی اینکه برو تو ماشین و لباس ات رو با این عوض کن؛الان سرما میخوری!
با تردید زمزمه کرد
_ولی……ولی خودت چی؟؟؟
مردانه خندید
_کوچولو تو سیستم ایمنی خودت رو با من مقایسه میکنی؟!زود باش تا خودم تن ات نکردم…
با کلافگی داخل ماشین رفت و پایین صندلی عقب نشست تا راحت باشد…
بافتنی خیس اش را از تن اش درآورد و تعویض اش کرد…
در را باز کرد و بیرون رفت…
آرتا را دید که همان جا،پشت به او ایستاده…
دل اش برایش سوخت؛تنها لباسی که همراه اش بود را به او داده بود تا سرد اش نشود اما خودش…
هرچقدر هم که انکار میکرد بالاخره اولین ماه از زمستان بود و هوا به شدت سوز داشت…
صدایش کرد که به سمت اش برگشت...
پتوی مسافرتی کوچکی را که از صندوق ماشین پیدا کرده بود روی شانه هایش انداخت و مرتب اش کرد…
خواست پس اش بزند اما مانع شد...
_لجبازی نکن مرد!الان یخ میزنی حداقل این رو بنداز رو خودت…سر پا هم نباش؛بیا بشین روی زیر انداز….
آرتا هووفی کشید و کنارش روی زیرانداز نشست…
بی حرف نگاه اش میکرد…
سیاهی وحشی چشمان اش مانند گرداب او را در خود میکشید و باعث میشد که بدون اینکه خودش بفهمد محو تماشای آنها شود…
دست آرتا جلوی صورت اش تکان خورد و باعث شد به دنیا برگرد…
لحظه ای بعد سنگینی روی پاهایش احساس کرد که باعث شد پایین را نگاه کند…
آرتا دراز کشیده بود و سرش را روی پاهایش قرار داده بود...
حس نزدیک شدن دوباره حال اش را عوض کرد…
انگار که هیچ وقت برایش عادی نمی شد،هیچ وقت تکراری نمی شد؛این نزدیک بودن را هر چقدر هم که تجربه میکرد باز هم مثل بار اول،دست و پایش را گم میکرد و گر میگرفت.
پلک هایش را روی هم گذاشته بود اما مشخص بود که بیدار است…
منتظر واکنشی از تیدا بود…حال که حرف اش را شنیده بود،دیگر دوست نداشت فاصله ای بیفتد و چیزی بینشان قرار بگیرد…
دل اش میخواست این عروسک بغلی را بین بازوهای قدرتمند اش تا ابد زندانی کند.
آرتا با چشمهای بسته لب به سخن باز کرد…
_ولی ذهنم رو خوندی ها!
نگاه اش کنجکاو شد…
از چه چیزی حرف میزد؟!
_منظور ات چیه؟!
لبخند تخسی زد و ابروهایش را بالا انداخت…
_دیگه!
همچنان منگ بود و داشت فکر میکرد که چی را میگفت…
وقتی که دید نمیفهمد بیخیال شد…
_آرتا!بلند شو حداقل برو تو ماشین بخاری روشن کن…سرما میخوری!
مثل همیشه با پررویی جواب داد
_جام خوبه!
هوووف اصلا حریف این مرد لجباز نمی شد…حرف حرف خودش بود.خودش هم همیشه خوی لجبازی داشت اما خدا یکی بدتر از خودش رو تو کاسه اش گذاشته بود.
ناخواسته دست اش را میان موهای به هم ریخته اش برد…
تا خواست عقب بکشد مچ اش اسیر دست آرتا شد…
_ادامه بده…
چشمان اش گشاد شد...
دوباره نوازش کرد که نفس های آرتا کم کم منظم شد و این نشان میداد که به خواب رفته است…
به دریاچه خیره شده بود و در افکار خودش غرق شده بود…
به همه چیز فکر میکرد…
به نقشه و دزدی،به قلبی که حالا دیگر برای خودش نبود و گرفتار عشق این مرد شده بود،به ترک کردن اش…
اصلا بدون او هوایی برای نفس کشیدن وجود داشت؟!
از دست مردم این شهر،به جز آغوش امن او کجا میتوانست فرار کند؟!
راه نفس اش تنگ شد…
حس میکرد بدون او میمیرد!حاضر بود زندگی اش را پای او بگذارد…
آرتا باید سهم او میشد!
بعد از این همه سختی،این مرد را میخواست برای تمام عمرش و تمام وجودش خواستن او را فریاد میزد…
نمیتوانست برود…
با فکر دوری از او قطره اشکی از بین مژه هایش سر خورد و درست روی پیشانی آرتا افتاد و باعث شد بیدار شود…
هول زده خودش را جمع و جور کرد…
از خواب بیدار شده بود…
_گریه میکنی؟؟؟
_نه نه!گریه برای چی؟!
_اون قطره اشک چی بود تیدا؟!
_چیز….یعنی اون….اون که قطره اشک نبود!مگه نمیبینی هوا ابریه…خب اونم یه قطره بارون بوده دیگه لابد…
بلند شد و صورت اش را میان دستان اش گرفت
با جدیت به چشمهایش خیره شد و گفت
_یه بار دیگه این لعنتی ها رو اشکی کنی،من میدونم و تو!فهمیدی؟!
از حرفی که زد دل اش میخواست در آغوش اش فرو برود و تا خود صبح زار بزند…آخه برای چی با قلب بی جنبه ی او اینطور میکرد؟!
با بغض سرش را تکان داد و لب زد
_دیگه بریم…یعنی باید بریم مگرنه شب میشه…
چشمکی زد و با شیطنت گفت
_خب بشه…که چی؟!
با جیغ اسم اش رو صدا زد که باعث شد قهقهه بزند…
_باشه فرفری کوچولو حرص نخور الان میریم.
کم کم،بلند شدند و با هم وسایل را جمع کردند و راه افتادند…
در طول مسیر هم خواب اش برد و وقتی رسیدند آرتا بیدارش کرد…
میخواست از ماشین پیاده شود اما چشمهای قرمز آرتا توجه اش را جلب کرد…
نکند که دارد سرما میخورد؟!هوووف با اون وضعی که برای خودش درست کرد قطعا هم سرما میخورد…وای نه!مگر دل اش میامد؟!لباس اش را به او داد اما خودش…
_آرتا!یه لحظه چشم هات رو ببند…
با تعجب پرسید
_چرا؟!
در ماشین را باز کرد تا آماده باشد…
_حالا تو ببند…
زیر لب ای بابایی گفت و چشمان اش را بست…
سرش را با لبخندی خجول جلو برد
با بوسه ای که روی ته ریش اش نشاند خواسته اش را عملی کرد…
اصلا به آرتا اجازه ی واکنش را نداد و
به سرعت نور از ماشین پیاده شد و فرار کرد…
آرتا متحیر چشمان اش را باز کرد…
در قلب اش چه طوفانی رخ داده بود؟!بوسه ی معصومانه اش او را به مرز جنون کشانید…حتی نتوانسته بود که منتظر بماند و فرار کرد…
چقدر این دختر خاص بود!تا به حال هیچ دختری در زندگی اش ندیده بود که بابت این چیزها اینطور شرم کند…
با همین دلبری هایش،داشت بدجور کار دست اش میداد…
آن هم بعد از اتفاقاتی که در دریاچه افتاد…
××××××
دم دم های ظهر بود…
از دیشب نگران بود…
نگران اینکه آرتا سرما نخورده باشد…
بعد از کاری که دیشب در ماشین کرد رویش نمیشد زنگ بزند و حال اش را بپرسد…اما از طرفی هم باید کاری میکرد…
تصمیم گرفت که از آراز بپرسد،بالاخره او حتما خبر دارد…
به آراز زنگ زد…
بعد از تمام شدن صحبت شان موبایل را کنارش گذاشت و بلند شد…
همانطور که فکر میکرد،شدیدا سرما خورده بود!
اگر کمی حرف گوش میکرد الان اینجور نمیشد…
اما،او به خاطر تیدا بود که…..
دل اش برایش سوخت و دست به کار شد…
شاید اگر برایش سوپ درست میکرد میتوانست کمی کمک کند…
مواد را آرام آرام به قابلمه اضافه میکرد و هم میزد…
بعد از اینکه آماده شد،آن را در ظرف بزرگی ریخت و درش را بست…
اما خودش که نمیتوانست ببرد!یعنی به نظر میآمد اگر خودش نبرد بهتر است…فعلا رو به رو شدن برایش راحت نبود…
تازه ممکن بود مهتاب خانم یا ایلدا هم سری بزنند و او را آنجا ببیند…
از آراز خواست که بیاید و ببرد…
با صدای زنگ در،دوید و باز کرد…
_سلام آراز!بیا تو…
_سلام ممنونم تیدا.باید برم…کاری داشتی باهام؟!
_من…..یعنی آره…
پلاستیک را دست اش داد…
_یعنی…میشه اگه میخوای بری پیش آرتا این رو هم ببری لطفا؟
لبخند کمرنگی زد و سری تکان داد
_ممنونم!
خواستند خداحافظی کنند که آراز ناگهانی پرسید
_راستی؛آریانا کجاست؟!
وای!آریانا را یادش آمد که سپرده بود اگر آراز پرسید بگوید خونه نیست…
این دختر را هم درک نمیکرد آخر این موش و گربه بازی ها چه بود…
_الان خونه نیست…
سرش را پایین انداخت و خداحافظی کرد…
از حالت اش معلوم بود که دارد به آریانا فکر میکند…لبخندی روی لب هایش نشست و با آب و تاب رفت تا برای آریانا که توی پذیرایی نشسته بود تعریف کند….
××××××××
سر دردناک اش را فشار داد…
خواست قرص اش را بخورد که صدای آراز مانع اش شد…
_هوووش!پسر معده ی خالی که نمیشه بیا یه چیزی بخور…
کلافه نمیخوام گفت که سینی ای روی پاهایش قرار گرفت
_ناز نکن مرد بخور اینجوری که نمیشه…
نگاهی به کاسه ی سوپ درون سینی انداخت…
اخم هایش را در هم کرد…
از بچگی از سوپ متنفر بود و هر وقت که مریض میشد با هزار جور زور یک قاشق بهش میدادند…
برایش غیرقابل تحمل بود و اصلا دوست نداشت…
_نمیخورم آراز بیا این رو بردار ببر از جلوم!
آراز دست به سینه نگاه اش کرد و لبخند زد…
_باشه پس!نخور…ولی تیدا درست کرده ها!
چشم هایش گرد گرد شد…
تیدا؟!سوپ درست کرده برایش؟!
آراز جلو آمد و خواست سینی را ببرد...
_نه!نبرش…
_چی؟!نشنیدم…
_د میگم بذار بمونه حالا شاید یه قاشق خوردم…
قهقهه ی آراز بلند شد…
_زهر مار!
_تا فهمیدی تیدا درست کرده نظرت برگشت ها؟!
برو بابایی گفت و قاشق اول را در دهانش گذاشت…
این،میتوانست نظر او را در مورد سوپ تغییر دهد…چون به قدری خوشمزه بود که قاشق دوم را هم خورد و کم کم،کل ظرف را خالی کرد…
بعد از تمام شدن اش از تخت بیرون آمد و به آشپزخانه رفت
برایش سخت بود اما پرسید
_باز هم داریم؟!
_باورم نمیشه!کاش زودتر تیدا رو پیدا میکردیم برات…
×××××××××
یک روز گذشته بود…
آراز میگفت حال آرتا خوب شده است…
خواست زنگی بزند که به جای او،خودش زنگ زد...
صدای خش دارش در گوش اش پیچید
_سلام!
_سلام آرتا!حالت چطوره بهتری؟!
_چیزی ام نبود که…
عجب!سر این مسئله هم کوتاه نمی آمد محض رضای خدا آن غرور لعنتی را کنار بگذار…
چند ثانیه سکوت حکمفرما بود که آرتا گفت
_راستی؛بابت غذا هم ممنونم ازت!
لبخندی زد و با ذوق گفت
_خواهش میکنم!کاری نکردم که…تو به خاطر من مریض شدی…
_اولا که من مریض نشدم دوما دیگه چرت و پرت نگو
خندید و باشه ای گفت
_باشه همون که تو میگی…فعلا برو استراحت کن…
_باشه…فعلا!
گوشی را قطع کرد و با عشق روی قلب اش فشرد…
×××××××××××
بفرمایید این هم پارت طولانی!🥲
دست بوس خواننده هایی که حمایت رو ازمون دریغ نمیکنن هستیم🥺❤
خواننده های خاموش،یه کامنت شاید چند ثانیه بیشتر وقت شما رو نگیره اما باعث میشه خستگی بره بیرون از تن آدم؛اگر دوست ندارید که انرژی خون من بیفته لطفا شما هم دریغ نکنید و یه حمایت کوچولو کنید:)
اولییین💪🤣
🍬اینم جایزه😂😂😂😂
چقدررر تیدا و آرتا دوست داشتنینین😍😍😍
ای کاش نوشمک بد جنس نشی و از هم جداشون نکنی😁❤️
😁❤
من در هیچ زمینه ای هیچ قولی به هیییچکس نمیدم🤣
ولی حالا شما ناراحت نباشین شایدم جداشون نکردم❤😂
ستی بیا پی وی
چقدر قشنگن کنار هم جوری زیبا نوشتی که خودمو تو داستان گم کرده بودم، آرتای لعنتی بس که کراشه😤🤧
خسته نباشی بابت این پارت قشنگ و طولانی✨🏆
قربونت برم من مرسییی از نگاه قشنگت🥲🥺❤
کراشه خدایی؟😂🤣
ممنون از انرژییی عزیزم😍😁😁
آره خیلی فقط زود به زود پارت بده که ولم واسه رمانت تنگ میشه🤒
دلم😅🤦♀️
🥺🥺😭اوخیییی چشم باشه پارت زود میدم❤😂
وااای چقدر قشنگ بود
لطفا این دفعه پارت بعدی رو زودتر بده 🥺😊
مرسیی عزیزدلم😘😍
چشم سعی میکنم اگه حمایت ها خوب باشه حتما😊
قربون آرتاااااا😍😍😍
آرتا شد پسر وسطیم🤣🤣🤣
ای بابا یه مریض شد چقدر طرفدار پیدا کرد اگه منم مریض بشم اینجوری طرفداری میکنی ازم؟؟🤣🤣🤣🤦🏻♀️🤦🏻♀️🤦🏻♀️
راستیا ضحی یه کم این پس وسطی ات رو تربیت کن حجب و حیا بهش یاد بده انقدر دختر مردمو اذیت نکنه☹
حتما دختر مردم حقشه وگرنه پسر من کارش درستههه🤣🤩
ای نامرد کجا حقشه بچه ام…اصلا بزنم این پسرو نفله کنم انقدر کرم نریزه به جونش
هیعععع تو غلط میکنی بزنی پسر من و نفله کنی🗡🗡🗡🗡🗡🗡
امیر پسرم حملههه
به من ربطی نداره حقشه پسره ی بی ادب🗡🗡
با بد کسی ور افتادی نیوشششش🗡🗡🗡
ای جااانم🤣🤣🤣🗡
انشالله پسرِ کوچیکمم پیدا میکنم🤣🤣
ایشالا به زودی🤣
نه فقط آرتا پسرم🤣🤣
میشه تیدارو ول کنی آرتا بیاد منو بگیره؟کراش زدم روش
بعد از چند وقت این پارت خیلی قشنگ بود♥️
وااااتتت😂😂😂😂🤣🤣🤣🤣
آخه تو راضی ای قلبش یه جا دیگه گیر باشه بعد تورو بگیره؟خیانت میکنه بهتااا🤣🤣😂😂😂
مرسیی خوشگلممم💋😘❤
😂😂خب جای اسم تیدا اسم منو بزارر🥲😂😂
نه دیگه نمیشه میگه دلم تیدا رو میخواد🤣😂
برای تو یه کیس بهتری پیدا میکنیم😍🤣🤣🤣
جلوی چشم من دارین میگین پسرم بیاد شما رو بگیره؟😱
هیعععع😈
پسرم فعلا قصد ادامه تحصیل داره 🗿
پسرت غلط کرده هم خدا رو میخواد هم خرما؟😑
آره😂🤣
راستی اگه هم پسرم و دادم بهتون باید من و تحمل کنیدااا
مادرشوهرِ قاتلللل🗡🗡😈😈
پسرت فعلا که بگیر نیست اگه بگیر بود این تیدا رو میگرفت به جای هول بازی
خودم بهش گفتم بِگیر نباشه🤣🤣🤣
عه پس بزن در رو بودن رو از تو آموخته🤣😂
😂😂🥲کیس از آرتا بهتر؟
بابا این مرد زندگی نیست که😂😂😂🥲لیاقت تورو نداره
خیلی قشنگ بود خسته نباشی گلم🩵
مرسیی از اینکه میخونی عزیزم خستگی رو از تنم بیرون میکنید اینجوری😍🤗💖
عالی بود عزیزم
اععع چه جالببببب😍😍😍🤣🤣🤣
میشه اینطوری هم پیام داد امتحان نکرده بودم🤣🤣🤣🗿🗿
😑😂🤣فکر کردم یکی دیگه ای تا عکس پروفایل دیدم🤣🤣🤣
نه بابا اومدم امتحان کنم
میخواستم برات بنویسم پسرم و به کسی نمیدم🤣🤣🤣
باشه بابا ارزونی خودت😑
عالی ❤️💚
ممنونمم عزیزم🧡🧡🤗
بچه ها خبری از تارا نیست دلم تنگ شده براششش🥺
منم دلم برات تنگ شده خواهری توی وضع خوبی نبودم این چند روز ببخشید اگه نگرانتون کردم 🥺💞
عزیزم الهی🥺❤ایشالا که حالت خوبه الان
بهترینید
شما بهترینی عزیزم یک دنیا ممنون💖😍
واااای نیوشی من از این آرتا ها میخوام آقامون جنتلمنه جنتلمنه 🤣🤣
مرسی نیوشی جونم ولی تو رو خدا زودتر پارت بده😍😍🥺
اوهو تو غلط میکنی آرتا رو میخوای!!!!
آرتا مادر داره و مادرشم منم زنش نمیدم🤣🤣
خب بابا تحفه رو😂😑
😂🤣من نمیفهمم این شتر مغز چی داره جز لاشی گری انقدر همه دنبالشن🤣😂
امشب میدم پارت😘