رمان قلب بنفش پارت سی و یک
رمان قلب بنفش💜✨
#پارت_سی و یک
《راوی》
همه در خانه ی گلناز نشسته بودند و جمع شان جمع بود.
امروز برای ناهار،دور هم بودند و حالا هم دخترها با هم مشغول صحبت و غیبت و پسرها هم مشغول تماشای تلوزیون بودند.
سینا کنترل را دست گرفت و کانال را عوض کرد…
با شنیدن صدای گزارشگر انگلیسی که بازی بسکتبال را گزارش میکرد…
همزمان نگاه آریانا و آراز روی صفحه ی تلوزیون چرخید…
×××××××
《فلش بک》
توپ اش را برداشت و از خانه بیرون زد…
از محله ی خودشان بیرون آمد و دست اش را برای ماشینی تکان داد.
سوار ماشین شد و آدرس را داد…
محله ای دور و ناامن؛سالها بود که برای بازی بسکتبال به آنجا میرفت…
هفته ای چند بار این مسیر طولانی را از محله ی خودشان تا آن زمین خاکی می رفت…قبل از فوت پدرش که تنها مشوق اش در بسکتبال بود؛به امید اینکه یک روز موفق شود با مربی های اسم و رسم دار کلاس داشت اما بعد از رفتن پدر،دور از چشم خانواده اش،فقط برای خالی کردن کمی از خشم اش به همچین جایی می آمد و بازی میکرد…
راننده جلوی خاکی توقف کرد…بعد از حساب کردن کرایه پیاده شد و از قسمتی از حصارهای زنگ زده که خراب شده بودند؛داخل رفت.
توپ را زمین انداخت و شروع کرد…
دور زمین میچرخید و با هر دور،توپ را داخل حلقه می انداخت.
نمیدانست زمان چقدر گذشته بود که صدای چند تا پسر او را متوقف کرد…
_مگه بچه خوشگل ها هم اینجا میان؟!
صدای خنده ی همه شان اعصاب اش را بد خورد کرده بود…
دل اش میخواست همین جا آنها را به زمین بکوبد و تا صبح کتک شان بزند…انقدر بزند که کمی روان اش را تخلیه کند.
با غیض نگاهشان کرد و فحشی زیر لب نثارشان کرد...
شروع کردند به کل کل و لات بازی…
نفس اش را عصبی بیرون داد و با صدایی نسبتا آرام اما خشونت آمیز زمزمه کرد…
_گم شید.
با دست محکم یکی شان را کنار زد…
_بودی حالا!
سمت کسی که حرف را زد هجوم برد و حواست مشت اول را حواله ی صورت اش کند..با پررویی گفت
_نشون بده چی بلدی پسر خوب!ببینیم زنده میمونی یا نه.
داشتند برایش بازی شرط میکردند؛چه خیال خامی!آراز مطمئن بود از پس همه شان بر میاد و در آخر آنها هستند که بعد از بازی زیر دست و پایش داد و بی داد می کنند…
مچ دست پسر را پیچاند و از جا بلند شد…
با صورتی قرمز از عصبانیت توپ را بلند کرد…
_قبوله!
پشت بند اش هم حرفی اضافه کرد که از همچین آدمی بعید بود.
بازی را شروع کردند…
کاملا به دور از عدالت بود چون او تنها بود…اما مطمئن بود که به تنهایی همه ی آنها را حریف است.
با اعتماد به نفس یکی پس از دیگری گل میزد.
خواست سمت حلقه برود که پایش به پای یکی از پسرها گیر کرد و پسر محکم افتاد…
با فریاد دردناک اش همه سمت اش رفتند…
یک نفر رفت که به پدر و مادر پسر خبر دهد…
از درد بلند و کش دار نفس میکشید و فریاد میزد…
چند دقیقه بعد زنی چاق و چادر به کمر با داد و بی داد آمد و سمت پسر رفت…
_کی جرات کرده به پسر زری نگاه چپ کنههههه؟؟؟
رو به بچه اش گفت
_خوبی ننه؟؟
خواست سمت آراز برود که جلویش را گرفتند…
_پسره ی ……
چند نفر از زنها و مردها دورشان جمع شده بودند…
یکی از آنها پیشنهاد داد که به پلیس زنگ بزنند و شکایت کنند برای گرفتن دیه…
پلیس ها خیلی سریع آمدند و انگار زمین و زمان روی مغز آراز راه میرفتند…
حالا باید چه کار میکرد؟!پلیس ها به زور شماره ی مادرش را گرفتند…
ساعتی کنار پلیس ها ماند تا مادرش خودش را برساند…در آن فاصله یکی از بستگان پسر او را به بیمارستان برد و خبر آوردند که رباط پایش پاره شده…
با آمدن مادرش غوغا به پا شد،زن سریع سمت اش هجوم برد و شروع کرد دهن به دهن گذاشتن…
مادرش بود که غمگین نگاه اش میکرد…نگاه مادرش بعد از آن از یادش نرفت.
_پسر دیوانه ات رو جمع کن زنیکه!شکایت میکنم ازش…بدبخت اتون میکنم.
مادرش مثل همیشه با آرامش توضیح میداد و سعی میکرد خودش را کنترل کند…
دسته ای پول از کیف اش در آورد و رو به زن گرفت
_خانم خواهش میکنم.باور کنید که عمدی نبوده…هزینه ی عمل پسرتون هرچقدر که بشه میدم.معذرت میخوام.
زن انگار فقط منتظر شنیدن کلمه ی “پول”بود که سریع بیخیال شکایت و اینجور داستان ها شود…
پول را گرفت و با پررویی بیخیال شکایت شد و رفت…
بعد از اینکه همه رفتند؛مادرش با داد و بغض سمت اش برگشت
_پسرم تو میخوای من رو دیوانه کنی؟!!!چرا اینجوری میکنیییی؟؟؟
اشک ها دانه به دانه از چشم های مادرش پایین می آمدند و او اصلا طاقت دیدن آنها رو نداشت...
_چقدررر باید بدوم دنبالت؟؟؟چقدر باید التماس ات کنم شر نکنییی؟؟؟
بهناااام کاش بودی میدیدی چه بلایی داره به سرم میاره این پسر…
با شرمندگی جلوی پایش را نگاه میکرد…روی اینکه در صورت اش نگاه کند را نداشت.
هر روز داستانی درست میکرد…بعد از مرگ پدرش عجیب خشن شده بود و همه اش به دنبال دعوا بود…
_از این به بعد حقققق نداری بری دنبال این ورزش کوفتی!تموم شد آراز؛تموم شد.دفعه ی بعد باید از روی جنازه ی من رد شی!
دست آراز را کشید و با خودش به سمت خانه برد…
از آن روز به بعد،دیگر هرگز دنبال بسکتبال نرفت و برای همیشه رهایش کرد!
××××××××
《زمان حال》
همزمان،نگاه آریانا و آراز روی صفحه ی تلوزیون چرخید…
صدا زیاد شد و همه روی مبل برای دیدن مسابقه جمع شدند…
آریانا هم علاقه ی زیادی به بسکتبال داشت و در کودکی،در حیاط خانه ی متروکه ی شرمین،برای خودش حلقه ای درست کرده بود و بازی میکرد…
با گلی که تیم قرمزپوش زد آریانا با خوشحالی دست هایش را به هم کوبید…
آراز که خاطرات اش زنده شده بود؛باید هیجان بازی را دنبال میکرد…
از اینکه تیم قرمزپوش گل زد؛حال اش گرفته شد…اما اشکالی نداشت چون بازی همچنان ادامه داشت…
آریانا با دقت تماشا میکرد…
بازیکنی از تیم نارنجی سمت یکی از بازیکنان قرمز میرود و او را میزند…
آریانا دستی به موهایش میکشد و عصبی می شود
_لعنتی!خطا بود؛داور احمق!
آراز با پررویی دست به سینه شد و خیره به چشمان آریانا گفت
_هیچ هم خطا نبود…
آریانا اخمی کرد…
به حالت قهر رویش را برگرداند…
چطور میتوانست این حرف را بزند؟!
در دل دعا کرد که تیم نارنجی ببازد و دل اش کمی خنک شود از این مرد…
همه با هیجان به کل کل این دو نفر نگاه میکردند…
کمی سکوت بینشان برقرار بود تا اینکه
بازیکن دیگری از تیم آریانا سه گام رفت…
داور بازی را متوقف کرد…
منتظر نتیجه بود…امیدوار بود اتفاقی نیفتد انگار تمام دغدغه ی زندگی اش برای لحظه ای این شده بود که اتفاقی نیفتد…
اما آرزویش هنگامی که برای آن بازیکن بخت برگشته رانینگ گرفتند نقشه بر آب شد…
از عصبانیت دست هایش را مشت کرده بود…
نیدا فهمید که حسابی جوش آورده است و در گوش اش گفت
_آریانا این فقط یه مسابقه هست؛چی به ما میرسه این ببره یا اون؟!
اما نه!تیدا متوجه نبود…متوجه این لبخند پیروزمندانه آراز که داشت دیوانه اش میکرد…
با عصبانیت گفت
_داور رو خریدن؛این بازی عادلانه نبووووود.
آراز چشم هایش را ریز کرد
_هه!خیلی هم عادلانه بود.طاقت شکست رو داشته باش!
عصبی نفس کشید…
دل اش میخواست داد بزند…
بازی را تیم آریانا در نهایت برد…
آریانا با خوشحالی از جا پريد
_هوووراااا!
خنده ی دخترها هوا رفت و پسر ها با کنجکاوی به آراز نگاه میکردند…گویا آنها تنها تماشاگر بحث این دو نفر بودند…فقط تخمه شان کم بود…
آراز دستب در موهایش برد و با حرص گفت
_عادلانه نبود!اصلا هم نبود!الکی خوشحال نباش این اصلا درست نبود….
دست اش را بر کمر زد
_چطور تا دو دقیقه پیش عادلانه بود؟!!!آخییی…بعد وا رفتی نه؟!
خندید…
آراز با عصبانیت برو بابایی گفت
بحث داشت شدت میگرفت که در نهایت هر دو با هم گفتند
_بیا بازی کنیم!
سپس هر دو با هم گفتند
_قبوله!
دهان همه از این هماهنگی باز ماند…
هیچکس فکرش را نمیکرد ماجرا به جایی بکشد که قرار بازی بذارند…
آن شب آرتا به یکی از دوستان اش که زمین داشت زنگ زد و برای فردا آنجا را رزرو کرد…قرار شد خود دوست آرتا هم بازی کند و آراز هم یکی از دوستان اش را بیاورد تا تعداد هر دو تیم برابر شود…
پایش را بر زمین کوبید و مرموز به آراز نگاه کرد…
بی صبرانه منتظر فردا بود؛بی صبرانه!
××××××
سلاااام🖐🏻
اومدیم با پارت جدید فردا هم پارت داریم😁💛
نظراتتون رو حتما کامنت کنید؛انرژی نیفته ها!پارت فردا هیجانیه حسابی🤤💜
تانسووو بیا شخصی پی ام رو ببین جواب بده تا عکس رو بدم😁
ستی گشنگه مرسی تایید کردی زود😁💋
بوس بهت😁😘❤
ولی الان فرصت خوندنشو ندارم شب میخونمش نژر میدم😁❤
نظر*
اشکالی نداره ستی ژونم شب بخون😘😇
عالی بود نیوشی
ولس کوتاه بود
اصلا هر چقدر هم زیاد باشه همش دلم میخواد بازمممم بخونم 🤦🏻♀️
رمانت خیلی قشنگه و زیباس..راستی نشد بگم
اسم تیداااا خیلی قشنگه
از نظر من ی دختر گوگولی و ریز میزه است 🤣
حالا نمیدونم درسته یا
قربونت مهییی😘😘💋
😂😂😂عزیزممم لطف داری رمان تو هم عالللیه❤
مرسی گشنگم منم خیلی دوست دارم این اسم رو
آره دقیقا گوگلی و خوشگل و کوچولو😂😂😂
گوگولی گوگلی چیه😑
آهان خوبه
تصورم این بود ازش 🤣
عالی و قشنگ بود👏👏👏👏
میگم نیوش عکس شخصیت هارو نمیزاری؟ چون نمیتونم تصور شون کنمممم تلگرام داری؟ اونجا واسم میفرستی؟
مرسییی تانگو گشنگه😍
نه به هیچ عنوااان😂😂😂تلگرام دارم…اونجا فقط عکس تیدا و آرتا رو برای خودت میتونم بفرستم چون آراز و آریانا رو من ندارم دست یکتاس.ولی برای خودت میفرستم نری فوروارد کنی یا بگی آرتا فلان خواننده یا بازیگره😂😂🤣
تانسو😁🤣
همه ی کامنت های رمانم شد اشتباه تایپی🤣🤣🤣
🤣🤣🤣🤣
بابا اشتباه تایپیه خب این بی صاحابم ویرایش نمیشه😑😡😂
تانسو تانسو تانسو تانسووووو😂😂😂😂
باشه به هیچ کیییی نمیگمممممم آیدیم رو تو شخصی واست میفرستم
نوشمک بد واسه منم بفرست خو🤣
واسه تو هم میفرستم قسم بخووور نمیگی به کسی هااا🤣
قسم میخورم که تا پای جان با تو باشم🤣🤣🤣🤣
آفرین😂❤
باشه تمرینم تموم شه میفرستم برات
اوه چه شود بسکتبال سه نفره😈🤣
عالی بود نوشمک😍
بسکتبال سه نفره؟!🤔سه نفره نیست بابا ده نفرن😂😂😂😂
قربونت عشقم❤😘😍
واقعا؟🐵
خب پس همون حالت عادی ۵ به ۵ بازی می کنن😁 . فقط کی داوره؟🤔
آره😂بازی دوستانه اس داور ندارن🤣
اوکی🤣
خیلی قشنگ بود
تروخدا طولانی تر بزارر
مرسییی فاطمه ژون😍
چشم
از الان بگم من تو تیپ آریانام ایشاالله میبرن و روی آراز هم کم میشه
تیم🚶🏿♂️
حتی اون ایموجیه هم اشتباه تایپی بود میخواستم اینو🤦♀️ بذارم
اشکالی نداره منم تانسو رو اشتباهی تانگو زدم😂🤦🏻♀️وقتی موبایلت خودکار ادیت میکنه همین میشه دیگه
منم .ایشالله که آریانا یه گل سه امتیازی هم میزنه منم از اینجا براش میرقصم🤣🤣🤣🤣🤣🤣🤣🤣🤣🤣
ایشالااا همه با هممم
آریانا عشق تیم ماااا
آریانااا خوشتیپ مااا
همیشه هستی تووو
بسکتبال ندیده مثل تووو🤣🤣🤣🤣
ضحی بیا تل
ایشالااا😂😂😂😍
ای بابا
همه تون آدمو بزارید تو خماری باشه؟؟؟🤣🤦♀️
حیف من ک رماناتون رو میخونم🤣🤦♀️
بابااا چه خماری ای مگه این پارت خماری داشتتت😑😑😑😂😂😂
همین ک بازی رو کی میبیره خودش خماریه🤣🤦♀️
عجببب😂😂😂😂بچه ها فقط یه بازی ساده انقدر درگیرتون کرد🤣🤣
باورت نمیشه عمین چیزای ساده منو خیلی بیشتر از چیزای بزرگ درگیر میکنه🤣🤦♀️
😂😂😂😂الهییی
#حمایت از نیوشیییییی🥰😘
ماچ بر کله ی غزل💋💋💋😂🥺
مرسییییییی عالی بود
مرسی از نگاهت عزیزم😊🧡
وااای نیوش خیلییی قشنگ بود آراز چقد تو بچگی هاش کراش اخلاق بود خیلی حال کردیم🤣🤣🤣
پرسی نیوشش خوشگله🧡🧡🧡😍😘
سلام علیکم تارایی😂❤
آره خیلی گنگ بوده بچه🤣
مرسی که میخونی عشقم😍
از رمان خودتم پارت بده دیگهههه
سلام عشقم😘🤣
فدات شم
میدم حتما🤣🤣🙂