رمان قلب بنفش پارت هجده
رمان قلب بنفش💜✨
#پارت_هجده
《تیدا》
نشسته بودیم و حرف میزدیم که ایلدا از کنارش بطری ای برداشت…
ایلدا_بچه ها بیاین بطری بازی.
یا خود خداا!!جرات حقیقت؟!باید حواسم باشه فقط جرات انتخاب کنم؛اگه حقیقت انتخاب کنم نمیتونم به سوالاشون جواب بدم و سوتی میدم.
همه جمع شدیم دور هم برای بازی…
گلناز_این بازی قوانین اش فرق میکنه…نگید چرا چون من میگم…
و با خنده ادامه داد
_بطری رو میچرخونیم؛به دو نفری که افتاد جرات یا حقیقت رو انتخاب میکنن…اما از اونجایی که میخوام حسابی همتون رو اذیت کنم؛من تعیین میکنم که طرف چه سوالی جواب بده یا چیکار کنه.
رزا_هووی!چی میگی تو همه مون رو بدبخت میکنی؛قبول نیست.
گلناز با جیغ و با لحن معترض گفت
_سییناااا!
سینا با عشق به گلی نگاه کرد…آخیی!چقدر قشنگن با هم…
سینا_نه بچه ها گلناز بگه…قول میده خیلی اذیت نکنه!
گلناز لبخند رضایت مندانه ای زد و بطری رو چرخوند…
رزا و ایلدا…
گلی_خب ایلدا جون جرات یا حقیقت؟
ایلدا_یا خدا!حقیقت…
گلی_تاحالا دزدی کردی؟چند بار؟
ایلدا سرش رو پایین انداخت و با خنده گفت
_یه بار بیشتر انجام ندادم…بچه که بودیم خالم برای من و آرتا از سوئیس شکلات سوغات آورد؛دوتا شکلات خرگوشی بزرگ…بعد من از اونجایی که خواهر بزرگ بودم و شیطون،یه شب که آرتا خواب بود شکلات اش رو برداشتم و گذاشتم توی کیفم؛فرداش هم بردمش مدرسه و با دوستام خوردیم…
قهقهه ای زد و ادامه داد
_آرتا تا یک ماه در به در دنبالش میگشت…
همه خندیدیم… حتی تصور اینکه آرتا برای یه شکلات این همه بگرده هم خنده دار بود…
آرتا_نامرد بدجنس!خجالت نمیکشی تو؟!
قیافه ی آرتا دیدنی بود…
رزا هم جرات رو انتخاب کرد
گلی_بدون استفاده از دستات با لیوان آب بخور.
بعد از اینکه رزا هم جرات اش رو انجام داد بطری دوباره چرخید و این بار به من و آرتا افتاد…
اول از آرتا پرسید که حقیقت رو انتخاب کرد…
گلی_حاضری پارتنری که قدش از تو مقدار قابل توجهی کوتاه تر باشه،داشته باشی؟
هه!این سوال رو از کی میپرسه…از اینی که همیشه میگه دخترای قد کوتاه ال و بل…
آرتا نیم نگاهی بهم انداخت…
نکبت!الان از لج منم که شده میگه نه…بی لیاقت؛فقط اگه بگی نه…اصلا به تو چه تیدا؟!ایش…
رو به گلی گفت
_آره!
چیییی؟!درست شنیدم من؟؟؟گفت آرهههه؟!
نمیدونم چرا همه برگشتن سمت من…آخه مرض!چرا من رو نگاه میکنین؟؟!
ولی خودمونیما،همین که گفت آره نه دلم یه جوری شد…
عه بس کن تیدا! تو هم عقلت رو از دست دادی…
گلی_خب تیدا نوبت توئه.جرات یا حقیقت؟
_جرات.
لبخند شیطانی ای زد و گفت
_به مدت سه دقیقه ی کامل نفر سمت چپ ات تورو قلقلک میده…
چییی گفت این الان؟؟نفر سمت چپ یعنی آرتاا؟؟نه خدایا!کمکم کن!!!من انقدر قلقلکی ام که تحمل یه ثانیه هم ندارم چه برسه سه دقیقه…بعدشم چرا آرتا؟یکی دیگه رو میگفتی…الان عقده ای بازی درمیاره و من رو میکشه…
_نه تورو خدا یه چیز دیگه بگو…
گلی_همین که گفتم!
به کنار اشاره کرد و ادامه داد…
_برو روی اون تشک که وقتی پرت شدی زمین سر و کله ات نشکنه…
چرا انقدر من بدشانسم آخه؟!دختره ی احمق کاش لال میشدی نمیگفتی جرات!
به زور مجبورم کردن روی اون تشک بشینم…
آرتا با یه لبخند شیطانی سمتم اومد…
خیلی سریع دستش رو روی شکم ام گذاشت و شروع کرد…
نفسم حبس شد و احساس میکردم دارم میمیرم از خنده…
با بی رحمی تمام به قصد کشت من رو قلقلک میداد و اشک بود که از چشمام پایین می اومد…
میون نفس نفس زدنم به زور دهانم رو باز کردم…
_ت…تو…تورو خدااا!!!
ول….ولم کن!!!!
با جیغ میخندیدم و دلم حسابی درد گرفته بود…
ایلدا_آرتا ولش کن کشتیش؛نفس اش بالا نمیاد!
آرتا حالم رو که دید بالاخره ولم کرد…
آخخخ دلم!خدا لعنتت کنه گاو!
خدا ازت نگذرههه!
همه غش غش بهم میخندیدن…
دو سه تا لیوان آب خوردم تا نفسم سر جاش بیاد…
آرتا دم گوشم زمزمه کرد
_میخوای زنگ بزنم اورژانس کوچولو؟!
و خندید…
مرض!زهر مار!ای آرتای بیشعور؛یه روزی انتقام همه ی این ها رو از تو میگیرم…
باز هم بطری رو چرخوند که این سری به آریانا و آراز افتاد…
××××
《آریانا》
آراز حقیقت رو انتخاب کرد که ازش سوال کردن…
_دو مشخصات ظاهری و یک خصوصیت اخلاقی از دختر ایده آل ات بگو…
لبخند کمرنگی زد و جواب داد
_چشم ابرو مشکی،موهاش کوتاه باشه…مهربون هم باشه.
نمیدونستم حرف هاش رو پای چی باید بذارم…غیر مستقیم داشت بهم اشاره میکرد؟؟یه احساسی به دلم افتاده بود؛هم بگی نگی خوشحال شدم و هم متعجب…
آریانا!شاید اصلا منظور اش تو نیستی؛الکی جوگیر نشو…
کمی سکوت برقرار شد و از من پرسیدن که من جرات رو انتخاب کردم…
تیدا یهو به سرفه افتاد و بلند شد…
میون سرفه هاش گفت…
_من…الان برمیگردم!شما ادامه بدین.
پشت سرش آرتا هم رفت…
رزا_ما ادامه بدیم.الان میان.
گلی_ آریانا!یه کم اون طرف تر یه کلبه ی متروکه ی خیلی کوچیک و تاریکه…کلید اش هم اینجاست…باید بری و ده دقیقه اونجا بمونی…
××××
《فلش بک》
همینجوری با هم صحبت میکردیم که آراز یهویی گفت
_آریانا،از چه جایی خیلی بد ات میاد؟
آخه چرا یهو این سوال رو پرسید؟!شوک شدم…
با من و من گفتم
_جاهای تاریک و بی در و پیکر رو دوست ندارم…حس خوبی بهم نمیده!
نمیتونستم بگم که میترسم…واقعا از جاهای تاریک و متروکه میترسم؛همه ی این ها هم یادگاری از زخم های گذشته و شکنجه هایی هست که به من و تیدا میدادن…
××××
《زمان حال》
وااایی آخه تیدا چرا الان سرفه ات گرفت؟؟!
اگه اینجا بود،برای اینکه ترسم رو میدونست نمیذاشت که من برم…
آروم زمزمه کردم…
_اگه میشه یه جرات دیگه بده!
گلی_نههه همین رو برو خیلی باحاله…من که گفتم میخوام همه رو اذیت کنم.
و چشمکی زد…
اگه بیشتر اعتراض میکردم لو میرفتم؛نمیخواستم کسی از این ماجرا خبردار شه…
_میرم باشه!
آراز_نه گلناز!
انگار یه چیزایی یادش بود…اما باید میزدم زیرش.
_نه؛ میرم!
هووف ای کشید…
تا کلبه باهام اومدن…
سیاه و کهنه بود…حتی دیدن اش هم داشت سکته ام میداد…چه برسه بخوام فضا اش رو تحمل کنم…
آب دهانم رو قورت دادم و رفتم داخل… در روم بسته شد و قفل اش کردن…
_ما میریم سمت خونه!ده دقیقه دیگه برمیگردیم.
دارن تنهام میذارن…
روی زمین نشستم و زانو هام رو بغل گرفتم…
صدای باد لای حفره های میون چوب ها میپیچید و صدای ترسناکی تولید میکرد…
اشک تو چشمام جمع شد…
از پنجره سایه ای رد شد که هیین بلندی کشیدم.
خدایااا الان میمیرم!
از ترس زدم زیر گریه و اشک هام پایین ریخت…
پارت جدید ارسال شد😊
عالی بود نیوشا گلی
ممنون از شما😍❤
بسیار زیبا👏🏻👌🏻💓
دلم واسه آریانا سوخت بچم بیچاره خیلی میترسه منم از جاهای تاریک اونم همچین کلبه مخوفی وحشت دارم ☹️
آرتا هم دست از این شیطنتهاش برنمیداره پسره پررو انگار از خدا خواسته بود🤣🤦🏽♀️
فدات عزیزم❤😍
آره بنده ی خدا آریانا ترسید🥺😂
کارهای آرتا بدجور رو اعصاب خودمه😂🤣
پس حرص خودتو هم درمیاره ای بابا😂
پارت جدید بوی گندم رو فرستادم حتما بخونیا
من کلا مرض دارم لیلا😂
چشم عزیزم مگه میشه من نخونم بوی گندم رو😍
عشق منی تو😍😘
😘😘😘
عالی بود❤👏
فعلا نمیدونم چه کسی رو از تو رمانت بکـ🗡ـشم ؟ آرتا یا آراز؟
قربونت😘
آرتا رو بکش من رو راحت کن😂😂
لیلا گفتی بوی گندم رو فرستادی ولی نیومده🤔🤷♀️
آره امان از این ادمین🙄
مرسیی تارا جونم😘🥰
مرسی که دنبال میکنی عزیزم❤