رمان قلب بنفش پارت چهل و هشت
رمان قلب بنفش💜✨
#پارت_چهل و هشت
《راوی》
در خانه را بست…
سر و کله زدن با آرتا بیشتر از این فایده نداشت وقتی تمام حرف هایش را برای در و دیوار میزد…
فقط یک چیز را تکرار میکرد و حتی حاضر نبود حرف های کسی را گوش دهد.
ماشین را روشن کرد و راه افتاد…
صحبت های ضد و نقیض آرتا،او را به فکر فرو برده بود…
چیزهای گنگ و نامفهومی در مورد تیدا میگفت و باعث شده بود که در ذهنش طوفانی به پا شود…
از همه چیز بی خبر بود و این شک و تردید روانش را نابود میکرد…
نمیدانست!حقیقت همین بود…
نمیدانست آریانا حتی کجاست…چه برسد که بخواهد به چیزهای دیگر و علت رفتنش فکر کند…
فرصت کم بود…
تا قبل از اینکه در همین شب های طولانی خودش را گم کند؛باید او را میدید…
جایی در کنار جاده توقف کرد...
_چی شد؟پیداش کردین؟
_نه آقا!شرمنده…
دستی به صورتش کشید…
از این گشتن های بیخود خسته شده بود…
هیچ ردی پیدا نمیکرد…
هر روز همین حرف های تکراری را میشنید…
صدایش بالا رفت
_هر روز همین ها رو میگی!بهت گفتم سریع گیرش بیار…تو این ده روز چه غلطی کردی؟!
_آقا به خدا هر کاری لازم باشه برای اینکه سریع تر پیدا کنم انجام میدم…ببخشید!
تماس را قطع کرد…
_یعنی کجایی الان؟
××××××××××
از شب قبل تا حالا،هزاران بار فکر کرده بود…
به این ماجرای بی سر و ته…
به رفتن آریانا...
حس میکرد الان،تنها راه رسیدن به او،این بود که از سینا کمک بگیرد…
مگر دیشب تیدا را تا خانه نرسانده بود؟!
اصلا از کجا میدانست که او آنجاست؟!
دو دلی را کنار گذاشت و شماره اش را گرفت…
_سینا!
_سلام داداش.خیر باشه…
_دیشب تیدا خونه ی آرتا بود...تو اون رو کجا بردی؟
کمی مکث کرد و سپس جواب داد
_چطور؟
_هر جا که اون باشه،حتما آریانا هم هست…
بهم یه آدرس بده؛همین!
سینا،در وضعیت بدی گیر افتاده بود...
از طرفی میدید که آرتا و آراز،چگونه در به در به دنبال آنها میگشتند…از طرفی دیگر گفتن جای دخترها به صلاح هیچکدام نبود...
باید اول این قضیه جمع و جور میشد…
باید حقیقت برملا میشد…
برای نجات واقعیت،باید فعلا دروغ میگفت…هرچند دلش رضا نبود…
_آراز،راستش دیشب به من آدرس یه مسافرخونه اطراف شهر رو داد…من هم اونجا بردم…در مورد آریانا هم ازش پرسیدم…گفت که پیشش نیست!خودش هم قرار بود امروز صبح بره از اونجا…
دستش را مشت کرد…
دوباره همان حرف های سابق را می شنید…
ناامید لب زد
_باشه!ممنون…
تماس را قطع کرد…
به دیوار روبرویش خیره شد…
حس درماندگی و حسرت،مانند طناب دار به دور گردنش بود و قصد جانش را داشت…
میخواست خلاص شود…رها شود از این کابوس دوری…
یک بار دیگر در چشمانی زندگیش را زیر و رو کردند،زل بزند…
دستانش را بگیرد…فقط یک بار دیگر!
شیشه ی مشروب را برداشت و کمی برای خودش ریخت…
شاید اینطور میتوانست فکر و خیالش را حداقل برای چند دقیقه،یا شاید چند ساعت دور کند…
با صدای زنگ در خانه،چشمانش را باز کرد…
گیج دور و برش را از نظر گذراند…
نگاهی به عقربه های ساعت انداخت…
چند ساعتی میشد که خوابیده بود..
زنگ،دوباره به صدا در آمد…
از روی مبل بلند شد و نزدیک در رفت…
دستگیره را پایین فشار داد…
هیچ کسی جلوی در نبود!
خواست در را ببندد که نگاهش روی زمین افتاد…
یک پوشه ی سیاه…
با تعجب،خم شد و از روی زمین برش داشت…
اسم خودش را روی آن نوشته شده بود…
نگاهی دوباره انداخت که شاید کسی را در اطراف راهرو ببیند…
اما هیچ کس حتی رد نشد…
برایش مرموز بود چرا هر کسی که آن را به اینجا آورده؛صبر نکرده و رفته…
در را بست…
سمت میز رفت و پوشه را رویش قرار داد…
بازش کرد…
بند آمدن نفسش را به وضوح حس میکرد…
یک عکس از مدارک…
مدارکی که اسم پدرش روی آن بود…
عکسی که تیدا و آریانا را در کنار صمدی نشان میداد!
توانایی دیدن و باور کردنشان را نداشت…
این آریانا بود که نارو زده بود؟!با او و قلبش بازی کرده بود؟!
چشمهایش از اشک لبریز شدند…
سرگیجه گریبان گیرش شد…
“_هیچی؛منظره قشنگه…
_ولی تو از اون قشنگ تری!”
“_دوست دارم روزم با کنار تو بودن تموم بشه!”
“_آراز؛من رو ببخش!”
همه ی لحظه هایشان از جلوی چشمانش رد میشدند…
عکس خنده هایش…
بغض آخرش…
حرف های عاشقانه…
آشوب دنیایش را برداشت…
نه!نمی شد…
امکان نداشت…
این ها نمیتوانستند حقیقت داشته باشند…
مگر نمیگفت دوستش دارد؟!
مگر نمیگفت عاشقش است؟!
حرف هایش نباید دروغ میبودند؛نباید!
تمام وجودش به لرزش افتاده بود…
××××××××
سلام سلام!این هم پارت جدید🥰
حمایت و کامنت یادتون نره دوستان😁💖
حمایت خوب باشه پارت بعدی رو زودی میذارم😉
من چرا بغض کردم 🥺
چقدر قلمتون قشنگه شماااا
عالی بود نیوشا جان🍃
عزیز دلممم بگردممم🥺
نظر لطفته مهی جونم قلم شما که ماشالا بی نظیره😍🥲
مرسی میخونی💋🥺
فک میکردم آراز متفاوت تر از آرتا میفهمه داستانو😐
مرده شور صمدی رو ببرن الهی😤😤
عالی بود نیوش گلی😘❤
متفاوت بود
دست آرتا فلش و عکس رسید از طرف یه دختر بچه
مال آراز فرق داشت…بعد اینکه توی اون عکس تیدا کنار شایان نشسته بود و آرتا فکر کرد یه خیانتکار و شغلش همینه اما ما هنوز نمیدونیم طرز فکر آراز چیه که😁
آره الهی🤣
مرسیی عزیزدلم❤
بیا آرازمون هم که یکم عاقل بود حالا دیوونه میشه نیوش بیا دست بردار همه از دست من شاکی بودن نمیدونند یکی تو خباثت از من جلو زده
🤣😂😂😂الههییی
بابا فعلا صبر کنید ببینیم شاید اونجوری که فکر میکنید نشد😂😁
کارما عزیزم کارما!این همه پدر ما رو در آوردی با امیر و گندم این همه گلبم گرفت🤣
پس داری مقابله به مثل میکنی سر نوشدارو جبران میکنم جونم😁
ای بدجنسسس😂😂😂
حالا صبر کن شاید آرتا و آراز نبودن مثل امیرارسلان🤣
والا فکر کنم دی ان ای آرتا به امیر بوی گندم رفته همه چیو با زور و کلهشقی پیش میبره😂
🤣😂ببریمشون آزمایش ژنتیک شاید داداشن🤣
قلمت عالیه عزیزم فقط با خوندن این رمان ناراحت شدم 💔
مرسی خوشگلم😍
عهه چرراا فقط برای همین چندتا پارت؟🥲😂
من دل نازکم …💔
پارت بعدی و زود بزار عزیزم 💗
آخی😅💖
باشه حتما
بمیرم واسه همشون خیلی گناه دارن🥺😥
کاش زودتر حقیقت برملا بشه🥺😮💨
عالی بود نیوشی قلمت فوقالعادهست🤍✨️😃
خدا نکنههه🥺🥺
ای کاش🥲💔
مرسیییی غزلی گشنگم😍😁لطف داری تو
بخدا من با ستی قهرم دیگه پارت نمیزارم😭😭😭
ای بابا ای بابا😂😂😂
آخه دو روزه تا من پارت رو ارسال میکنم آف میشه و ۶ ساعت بعد آنلاین میشه😥😭
امروزم پارت فرستادم هنوز نیومده
🤦🏻♀️😂😭
ای بابا چی بگم
صبحا تا بیدار میشی بفرست من اکثرا همین کار رو میکنم مثلا ساعت نه میفرستم ساعت ده و نیم اینا تایید میشه
من طی روز میتونم بنویسم و هموم موقع هم ارسال میکنم
معمولا ساعت ۲ نهایت ۳ میفرستم قبلا زود تایید میشد اما الان نه
احتمالا از شنبه موقعی که از مدرسه برگشتم بفرستم
ظهر
وااای بچه ها بعد ۶ سال موهامو کوتاه کردم
نم چرا خیلی خوشحالم 😂😂😂
مبارک باشه😁🤍
ممنانم
خواهش میکنم عزیزم ممنون که همراهی😅❤