رمان قلب بنفش پارت ۴
رمان قلب بنفش💜✨
#پارت_چهار
《آریانا》
هووففف معلوم نیست این دختر کجا رفته دو ساعت…کجا بردش یعنی؟؟موبایلشم که دست منه…خدایا اون دیوانه بلایی سرش نیاورده باشههه!!!
نه به خودت استرس نده…مگه جرات داره بلایی سرش بیاره؟؟تیدا با اون زبونش دو لپی قورتش میده…فقط امیدوارم تابلو بازی نکنه.
همینجوری تو فکر بودم که یه نگاه دور و برم انداختم…این کیه دیگه؟!
یه مرد با پیرهنی که دکمه های بالاش باز بود و چشمای قرمز داشت به سمتم می اومد…تابلو بود مسته…
_لیدی!افتخار یه دور رقص بهم میدی؟!
چشمکی زد و دستش رو به سمتم دراز کرد…
_من د…..
اومدم جوابشو بدم که…
_برو پی کارت پسر!!!برو پی دردسر نگرد…
صدای آراز بود…از این یارو ترسیدم… این آراز هم شاید برا اولین بار تو عمرش یه کار مفید کرد…
آراز نزدیکتر اومد…
_خیر باشه آقای سهیلی!من به این لیدی زیبا پیشنهاد رقص دادم…تو چرا رگت باد کرد؟؟!
و خنده ی رو مخی کرد…
آرتا محکم مچش رو گرفت…
_من دوست پسرشم!حالا فهمیدی؟گمشو!
اخم ترسناکی بهش کرد…
ترسیده از اونجا رفت…
_چیز دیگه ای بهت نگفت؟
_نه!م…..
سرش رو به معنای چی تکون داد…
در واقع میخواستم بگم ممنون…اما دو دل بودم…باید تشکر میکردم؟؟یا باید به روی خودم نمیاوردم…ولش کن!اگه تشکر کنم فکر میکنه که خودم نمیتونستم حال اون یارو رو بگیرم و نجاتم داده…نباید هوا برش میداشت…
بالاخره من بدون اون هم میتونستم اون یارو رو از سرم باز کنم…
تیدا با اون کفش های پاشنه بلندش قدم های کوچیک و تندی برمیداشت و سعی میکرد خودش رو تند بهم برسونه…
سرش رو دم گوشم آورد…
_آریانا!دیگه بریم…لطفا!
فکر بدی نبود…دیگه کارمون تموم شد برای امشب…اما وایسا ببینم؛چرا انقدر هول برش داشته بود؟اصلا چرا صورتش انقدر سرخ شده بود؟!
دستم رو گرفت و از در اصلی بیرون رفتیم به سمت رختکن…
لباسامون رو عوض کردیم و آژانس گرفتیم که دوتا کوچه اون طرف تر بیاد دنبالمون…
تو ماشین سرش رو روی شونم گذاشته بود…
_تیدا!نمیخوای بگی چی شده؟؟!نکنه اون کاری کرده هااا؟!
_نه نه!چیزی نشده!اونم کاری نکرده…
مطمئن بودم داره پنهان میکنه ازم…حالا بعدا از زیر زبونش میکشم بیرون.
رسیدیم توی خونه و بعد از پاک کردن آرایش از خستگی بیهوش شدیم…
تیدا از وقتی بیدار شده بود رفتارش عجیب بود…
چایی رو توی لیوان ها ریختم و پشت میز صبحانه روبروش نشستم…
دستش رو گرفتم و خیلی جدی تو چشماش نگاه کردم.
_من اگه تورو نشناسم باید برم بمیرم فهمیدی؟؟؟عین بچه ی آدم حرف بزن ببینم دیشب چی شده!
چشماش را به پایین دوخت که دستش رو فشار دادم…
تو چشمام نگاه کرد.
_اتفاق خاصی نیفتاده بابا!
با صدایی که انگار از ته چاه در می اومد آروم لب زد
_فقط رقصیدیم…
_چیی؟؟با تو رقصید؟؟!
سرش رو تکون داد…
_خدا خفت کنه…گفتم چی شده حالا…ولش کن بابا فراموشش کن اینم بخشی از بازیه…تازه اتفاقی نیفتاده که فقط یه رقص ساده بوده دیگه…
از حرف خودم با تردید گفتم
_فقط یه رقص ساده مگه نه؟!
با اطمینان سرش رو تکون داد…
_خب پس این مسخره بازیا رو نداره که…
××××
《تیدا》
الان دو روز بود که از مهمونی میگذشت و تقریبا سه هفته ی دیگه قرار بود یه سفر به کیش داشته باشیم برای یه سری از قرار های کاری سهیلی ها که ما هم به عنوان نماینده های پویان باید اونجا حاضر می شدیم…
تازه از حموم اومده بودم و یه کمی به پوستم رسیدم.
صدای گوشیم بلند شد؛
شماره ناشناس بود.
مسیج رو باز کردم…
“Emroz saat 5 miam baraye safar jazire kharid konim.”
چیییی؟؟؟این آرتاس؟؟؟
این چی داره میگه برای خودش؟؟؟نگاه کن تورو خدا بی شخصیت بی پرستیژ…حتی یه سلامم نداده…
پررو تر از خودش تایپ کردم
“Man nemitonam biam emroz.”
دینگ!
“Azat soal nakardam ke miay ya na!”
پشت بند اش یه پیام دیگه هم اومد…
“Saat 5 payin bash”
بیشعور الدنگ!فکر کرده با نوکرش حرف میزنه!
آریانا اومد داخل اتاق و ماجرا رو گفتم بهش…
_برو دیگه.انقدر خودتو لوس نکن؛ مثل اینکه یادت رفته برای چی اینجایی ها!!!
اه اصلا آدمو درک نمیکنن!بابا این یارو خیلی بداخلاقه…اینم شانس ما.
به خدا میترسم انقدر از دستش قاطی کنم که یکی بزنم زیر گوشش!
ساعت چهار بود که رفتم سراغ آماده شدن…
شلوار و مانتو کرمی رنگم رو پوشیدم با شال قهوه ای.
جلوی آینه ایستادم و خط چشم نازکی پشت پلکم کشیدم…سایه ی قهوه ای و ریمل…مثل همیشه رژ گونه و رژ لب که این سری آجری رنگ بود.
کیف و کفش قهوه ای هم برداشتم و رفتم بیرون…
اوه!ژستو ببین…
هر کی ندونه فکر میکنه این یه جنتلمنه والا!بدبخت هر کی که گیر این بیفته…
چه عجب!بالاخره من رو دید…
در رو باز کردم و نشستم…
_سلام!
_سلام!
چه عجب!این گلابی یه سلام کرد.
صورتش رو سمتم برگردوند…
کل اجزای صورتم رو آنالیز کرد و نگاهش رو روی موهای فرم که از شال بیرون زده بودن چرخوند…
پوزخندی زد و پاش رو روی گاز فشار داد…
آخه به چی میخندی تو؟؟؟مرض!
از این لبخند مسخره ای که همچنان رو لباش بود کلافه شدم…
_میشه بگی چی انقدر خنده داره؟؟؟
_هیچی!
_ نه ! جواب منو بده!
_نیازی نیست بشینی هر روز موهات رو انقدر فر کنی و خودتو خسته کنی! دختر مو فرفری اصلا جذاب نیست…من نمیدونم شما دخترا مشکلتون چیه…
بلند خندید…
بیشعور بی سلیقه…خدا لعنتت کنه خودشیفته ی مسخره…
از خشم قرمز شدم…
_کسی نظر مسخره ی تورو نپرسید!!!برای کسی هم اصلا مهم نیست که از نظرت دختر موفرفری جذاب نیست؛تو کی هستی ها؟!نظرت هم اصلا برای من مهم نیست!
در ضمن اگه فکر کردی من انقدر بیکارم که هر روز بشینم مو به این بلندی رو اینجوری فر کنم سخت در اشتباهی جناب آرتا سهیلی!این مویی که میبینی برای خودمه…
از عصبانیت نفس نفس میزدم…
همش باید میزد تو برجک آدم…مگه آدم تا کجا میتونه تحمل کنه آخهه؟!
روم رو به سمت پنجره برگردوندم که گفت
_باشه حالا!چقدر زود جوش میاری…
وقتی دید حرفی نمیزنم نگه داشت…
_هی کوچولو!قهری؟
چشم غره ای رفتم و برای اینکه بیشتر از این کش پیدا نکنه نه ای زمزمه کردم…
_خوبه!
چقدر پرروئه این بشر…
دم پاساژی نگه داشت و تو پارکینگ پارک کرد…
××××
عالی👏🏻👌🏻
خیلی خوب صحنهها رو به تصویر میکشی نویسنده جان جوری که حس میکنم کنار تیدا تو ماشین نشستم تمام کاراکترهای اصلی داستان خوب و دوستداشتنین
قلمت همیشه مانا😊
قربونت برم من مهربون😍❤
همش از نگاه قشنگ خودته😘