رمان ماه گرفتگی (نیویورک سیتی) پارت ۴
شیشه اسید در چشم بهم زدنی رو کاپوت پارچتام خالی شد ….
موتوری سرعت گرفت و رفت و من هنوز شوکه شده ماشن را نگه داشتم …
باورم نمیشد …
انقدر جسارت کرده بودند برایش ادم بفرستن ؟؟
از ماشین پیاده شدم
اسید قسمتی از کاپوت را به داخل فرو برده بود و رنگ سیاه براق را در خودش حل کرده بود …
به اطرافم نگاه کردم
خبری از موتوری نبود …
انقدر سریع اتفاق افتاد که انگار خواب بود …
درب عمارت باز شد و با ماشین داخل شدم
همه بادیگارد ها برگشته بودند
ارشام با دیدن قسمت فرو رفته کاپوت هارلی ، چشمانش گرد شد و سمت درب راننده رفت و آن را برای هارلی باز کرد
نگاه تیزی به ارشام انداختم
ازش توضیح میخواستم تا بفهمم قضیه چیه و توی این چندماه چه گندکاریایی کردن !
دوساعت بعد ……
آرتا :
استرس همه وجودم رو گرفته بود
فکر اینکه هارلی از کاری که کرده بودم باخبر بشه داشت دیوونم میکرد
سرم را میان دستانم گرفتم و چندتار مو را با حرص از سَرَم کندم
سرم را که بالا اوردم ، آنتونی مثل آدم هایی که آتیششون زده باشن داشت به سمتم میومد
دستاشو رو میز گذاشت و با حرص گفت :
اون مرتیکه ارشام همه چیو برای هارلی گفته
ببین فاتحت خوندس آرتا !
من کاریت نداشتم ولی الان هارلی میاد دنیا روی سرت خراب میکنه
خودت میدونی چقدر از اون یارو آرکا بَدش میاد !》
انگار دنیا رو سَرَم خراب شد
آنتونی با عصبانیت منو بلند کرد و با جدیت توی چشام نگاه کرد :
ببین میری همه رو خودت یکبار دیگه برای هارلی توضیح میدی
ارشام ممکنه کم و زیاد گفته باشه
همین امروز صبح که اومد باید همه چی رو بهش میگفتی ، تقصیر خودته
الانم که دیر شده ولی جمعش کن !
برای تاکید دستش رو بالا اورد و دوباره تکرار کرد :
همه رو میگی آرتا ، فهمیدی !؟
دستم رو از میان دستش خارج کردم و به سمت کُتم رفتم …
وارد حیاط عمارت که شدم ، ماشین ارشام و هارلی توی حیاط بود
پیاده شدم ، سعی کردم حرف هایی که میخوام بهش بزنم رو مرور کنم …
وارد عمارت که شدم با دیدن چِشم های قرمز و عصبی هارلی ، افتضاح بودن اوضاع رو درک کردم
فکر کنم به جای توضیح دادن باید اول هارلی رو آروم کنم !
هارلی :
در عمارت که باز شد فهمیدم آرتا اومده
آروم جلو اومدم و نزدیک آرتا ایستادم …
خواستم سیلی محکمی بهش بزنم بابت تمام کارهایی کرده …
بابت انداختن من توی تیمارستان !
بابت کاری که با مبین کرده بود ! بابت …..
ولی دلش نمیومد
همیشه چشمان مظلوم آرتا جلویش را میگرفت .
چشمانش برعکس آنتونی که پراز جسارت بود ، مظلومیت درآن موج میزد . این مظلومیت را فقط هارلی که از بچگی باهاش بزرگ شده بود میتونست درک کنه !
به جای سیلی زدن توی صورت آرتا ، از شونه هلش دادم به سمت مبل های نشیمن ….
– چرا غلط اضافه میکنی ؟؟ چرا رفتی خونه آرکا ؟؟
چرا فکر کردی زورت به اونا میرسه ؟؟ چرا واقعا ؟!
همه رو دوست دارم دوباره خودت بگی
میدونی من وقتی پای شرکت و آبروم درمیون باشه ، برام مهم نیست کی جلوم ایستاده …
آرتا خودش را جمع کرد …
رفتار هارلی برعکس همیشه بود ، ولی همین آرومش میکرد
صداشو صاف کرد و مطمئن شد الان بهترین وقت برای توضیح دادنه …
– ببین از اون روز که آرکا توی جلسه تورو تهدید کرد ، اعصابم ریخت بهم
هارلی ، اگر واقعا یکی از تهدیداتش رو عملی میکرد ، من چیکار میکردم ؟؟
باید قبل اینکه دیر میشد یه کاری میکردم .
اولین کاری که باید انجام میدادم ، باید تورو برای چندوقت دور میکردم … که خب تنها راهی که به ذهنم رسید اون بود …
بعدش گفتم شاید بهتر باشه آرکا رو تهدیدی بکنم که دیگه جرئت نکنه با تو اونجوری حرف بزنه …》
حرفش رو قطع کردم و با لحن تحقیر آمیز گفتم :
– آها ! حتما فکر کردی الان شبونه با چهارتا آدم میری سراغش ، اسلحه و چاقوت رو هم برداشتی ، گفتی چهارتا خط روش میندازم ، بادیگارد های آرکا هم نگات میکنن !
چرا نمیفهمی ؟! گند زدی به آبروم
حتی اگر هم بدونن من تورو نفرستادم ولی بازم تو شریک منی !!
آرکا بخاطر من اون شب تورو ول کرده !
مگرنه تو همون حیاطش به رگبار می بستد .
همون چاقوییم که خوردی ، حقت بوده !
بعضی وقتا فکر میکنم آنتونی واقعا عاقل تر از توعه !》
این حرفم براش سنگین تمام شد ، اما شاید همینو میخواستم که او را به خودش بیاورم ….
بهش بفهمونم که اینجا میدون جنگ نیست که
هرکی هرچی گفت لشکرکشی کنیم شبونه بریم خونش .