رمان ماه گرفتگی (نیویورک سیتی) پارت۱۳
سریع سمت درب رفتم و بازش کردم ….
شتتتتت …..!!!! اینا دیگه از کجا دراومدن…
آنتونی – سلام بر هارلی ، ما و دوستان و آرتااا جان خوش اومدیم …
یعنی چییی ؟؟؟ دوستان ؟؟؟ چرا اینا رو برداشته اورده ؟؟؟
۹ یا ۱۰ نفری که بعضی هاشون از شرکت بودن و بعضی هاشون هم دوستای قدیمی ….
چاره ای نبود دیگه …. دعوتشون کردن داخل ….
چهارساعت بعد …..
دیگه تحمل نداشتم ، خیلی رو مخ بودن ، اصلا قرار نبود اینا بیان …. فقط آرتا و آنتونی ، اونم نه پارتی …. فقط یه جشن ساده ….
موزیک انقدر زیاد بود که گوشم دیگه تحمل شنیدن نداشت … از محوطه پشتی عمارت که بیشتر شبیه باغ بود ، اومدم بیرون و رفتم داخل عمارت ….
هیییی خداروشکر صدای موزیک داخل نمیاد ….
انقدر مست بودن که متوجه نبود من نشدن ، فقط میرقصیدن … منم که اصلا از رقص خوشم نمیاد …
کلا امشب خراب شد … چی تصور کرده بودم … چی شددد … هعیییی
رفتم بالا داخل اتاق نشستم و سعی کردم خودمو با کارای شرکت سرگرم کنم … لب تاپ و باز کردم … تا اومدم فایلا رو باز کنم ، یکی در زد ….
دستی روی صورتم کشیدم ، واییی خداکنه دوباره منو نبرن تو اون پارتی مسخره …
هارلی – بله ؟؟؟
درب باز شد و با دیدن آرتا خیالم راحت شد … از اول پارتی تا الان زیاد ندیدمش معلوم نبود کجا بود …
هارلی – اخییی ، خداروشکر تویی !
خنده ای روی لباش نشست و با پاش درب اتاقو بست …
توی یکی از دستاش بطری الکل و دوتا لیوان و اون یکی دستش هم یه بسته پاستور …
آرتا – حال بازی داری یا برم یه پارتنر دیگه پیدا کنم ؟؟
از روی صندلی بلند شدم و خودمو رو تخت انداختم …
هارلی – بیا بابا ، نمیخواد یه پارتنر دیگه پیدا کنی .
آرتا هم خودشو انداخت رو تخت و شروع کردیم بازی کردن ….
حدود یه ساعتی بود داشتیم بازی میکردیم ….
کلا آدمای پایین رو فراموش کردم ،هرکاری دلشون میخواد بکنن …
هارلی – ببین اثر الکلس من میبازما ، مگرنه من حریف سرسختیم .
آرتا – فعلا که ۶ تا دست باختی ، کلی بدهکاری …
دوتامون خنده ای کردیم ، آرتا هم پاستور ها رو جمع کرد …
رفتم دستم برسه به شیشه الکل که آرتا زد رو دستم …
آرتا – یذره آروم تر پیش بری بهتره …. آدمایی که اون پایینن زیردستاتن …. توصیه میکنم جلوشون مست نباشی …
خنده ای کردم و شیشه الکل رو برداشتم و نشستم روی صندلیِ پشت میز …
هارلی – کی اهمیت میده؟؟؟
قرار بود امشب خوش بگذره ، آنتونی خرابش کرد … من فقط گفتم یه دورهمی ساده با تو و آنتونی
آرتا از روی تخت بلند شد و درب و باز کرد …
آرتا – به جای اینکه اون و بخوری ، بیا ببرمت بجایی … هنوز شب تموم نشده که ، میتونیم خوش بگذرونیم …
از خدا خواسته بلند شدم … بعد از اینکه لباسامو چک کردم که اوکی بودن ، دنبال آرتا راه افتادم …
سوار ماشین آرتا شدم و نفس آزادی رو کشیدم ….
آرتا هم پاشو گذاشت رو گاز و برو که رفتیم … منم که عاشق سرعت …
برام مهم نبود منو کجا میبره … فقط میخواستم با آرتا باشم … وقتی پیشش بودم خیلی حس عجیبی داشتم … حس میکنم اونم منو دوست داره
فقط مشکل اینجاست که من نمیتونم دوباره یه عشق رو تجربه کنم و دوباره توش شکست بخورم …
ولی فعلا مهم نیست … هیچی نمیتونه شب منو با آرتا خراب کنه …
داخل عمارت آرتا شدیم … چپ چپ نگاش کردم …
هارلی – میرفتیم پیست دریفت بیشتر حال نمیداد ؟؟
آرتا – اومممم هنوز ساعت دوعه … میبرمت …
ولی اول برات یه سوپرایز دارم …
خوشحال میشم نظرتو بگی ❤️
نظرت برام خیلی با ارزشه 😍
☆راستی دریفت هم یک مسابقه ماشین رانی هست که پیست دریفت میشه همون مکانی که توش مسابقات برگزار میشه …