رمان مروارید فیروزه ای پارت 2
« مروارید فیـروزهاے »
#پارت_دوم
مردی که در جواب آن همه محبت و عشق پاکش با بیرحمیِ تمام نادیده اش گرفتم! انگار چشمهی اشکم در حال فوران بود و ذهنم درحال سفر به گذشته! گذشته ای نه چندان دور! گذشته ای پر از خطا و درست …
#گذشته
– عاشقش شدی؟
جوابی نداشتم ، انگار خودم هم نمیدانستم یا هرچند هم غیرممکن بود اما گمراه شده بودم!
سهیلا بود که هنوز سوالی نگاهم میکرد و من غرق در افکارم بودم که سری تکان داد و گفت:
پس عاشقش شدی!
دوست چندین ساله ای که مرا خوب میشناخت!
– یعنی نمیدونم! ولی یه حس خوبی بهش دارم! یه حسی که نه میدونم درسته …
نگذاشت حرفم تمام شود و بلافاصله گفت:
پریزاد بسه! تو میدونستی این پسره دنبال فرصتیه که بهت نزدیک بشه! میدونستی چشمش دنبالته! همهی اینارو میتونستی و باهاش وارد رابطه شدی! حالام بهش دل بستی!
بغض کرده نگاهش میکردم و دوباره سکوت تنها جوابم بود!
– میدونم دوستت داره، ولی خیلی حواستو جمع کن! ممکنه یه قصد و غرضی داشته باشه!
با وضع مالی خوبی که پدرت داره هر پسری آرزوشه با تو باشه و چه کسی بهتر از مهراد که هیچ کس و کاری نداره!
نگاهش انداختم و با عصبانیت گفتم:
مهراد که خودش مثه یه آقازاده میمونه!
از خونش تو پنتاوس و ویلا گرفته تا ماشینای رنگارنگش ، مگه بیکاره به همچین قصدی بهم نزدیک شه؟!
اصلا من مهرادو میشناسم غیر ممکنه همچین آدمی باشه! حداقل تو این چند ماه شناختمش!
لبخند تلخی زد و به صندلی تکیه داد!
– اما توی چند ماه نمیشه شناخت پیدا کرد!
کوله ام را روی شانهام انداختم و با عصبانیت گفتم: تو اینطوری فکر کن! اصلا هم برام مهم نیست چی فکر میکنی یا نسبت بهش چه نظری داری! اما اینقدر احساساتم برام با ارزشه که حاضرم به خاطرش قید همه چیو بزنم!
•┄┅┅┄┅┅┄┅┅┄┅┅┄┅┅┄•