رمان مروارید فیروزه ای پارت اول
•┄┅┅┄┅┅┄┅┅┄┅┅┄┅┅┄•
« #مروارید_فیـروزهاے »
#پارت_اول
همیشه در لحظاتی که احساس نگرانی میکرد به او آرامش میداد و در دلش نور امید تابیده میشد! نگاهم به سمت تسبیح فیروزه ایِ روی میز میافتد، تسبیحی به زیبایی مروارید! شاید هم مروارید فیروزه ای!
نگاه نگرانم به سمت ساعت میرود و دلشوره ام بیشتر میشود! امشب دیر کرده بود یا شاید هم من حساس شده بودم! با خودش نمیگفت این دخترک بیچاره تنها در خانه میترسد؟! خانه ای که در تاریکی به سر میبرد و تنها صدایی که شنیده میشد عقربههای ساعت بود و مروارید های فیروزه ایِ تسبیح!
باصدای چرخیدن کلیدِ در سریع از جا بلند شدم و به در چشم دوختم! مثل همیشه زیر لب یا اللهِ آرامی گفت و در را بست .
قدمی برداشت که سکوت را شکستم: چرا انقدر دیر اومدی؟!
از اینکه تا این موقع شب بیدار ماندم و منتظرش بودم متعجب شد ولی سرش را بالا نیاورد!
– سلام ، کاری برام پیش اومده بود.
تسبیح درون دستم را مشت کردم و با عصبانیت به داخل اتاق رفتم! در را محکم بستم و پشت در نشستم! دلیل این تغییر ناگهانی در رفتارش را نمیدانستم و این بود که مرا ناراحت کرده بود!
هنوز دو، سه ماهی از ازدواجمان نمیگذشت و هرروز بد تر از دیروز بود! توقعی هم نباید داشت ؛ او میداند من به اجبار تن به این ازدواج دادم و هیچ علاقه ای به او ندارم! اما میدانم تک پسر حاج فتاح را از درون شکستم! هنوز صدای گریه هایش در نماز ، در سرم اکو میشود و حالم را بد میکند!
عذاب وجدانی که وحشتناک به دامنم گره خورده و بغضی که در گلویم درحال شکستن است! کاش تمام میشد! کاش! به او بد کردم! به خودم بد کردم! به زندگیِ ناتمامم بد کردم طوری که در جوانی آرزوی مرگ کنم! به دلِ عاشقم! به تمنای پدرم! به جفای خودم! زندگی که بیش از بیش سخت شده بود و به تار مو رسیده بود .
مثل این است که دخترک قصه تاوان گذشته را میدهد! قفسهی سینهام درد میکرد و همین بغضم را بیشتر میکرد ، خودکشی راه خوبی بود اما نه برای منی که تنها امید پدرم هستم ، امیدِ مادر بزرگِ پیرم! خواهر کوچولوم و شاید هم ؛ سبحان!
•┄┅┅┄┅┅┄┅┅┄┅┅┄┅┅┄•