رمان هرج و مرج پارت 15
انقدر تحت فشار روحی قرار گرفته ام که ناگهان چشمانم سیاهی میرود و آخرین چیزی که میبینم آغوش ارسلان است
……..
– د تو چه گوهی میخوردی اونجا مفت خور؟
– آقا غلط کردم… بخدا ندیدم چطور اومد تو خونه..
– گوربابات لعنتی…
با شنیدن صداهای گنگی هوشیار میشوم.. با دیدن مکانی ناآشنا بهت زده نیمخیز میشوم…
– چه غلطی میکنی تو ؟ بتمرگ سرجات سرمت رگتو پاره کرد
با شنیدن صدای تورج چشمانم گشاد میشود… من کجام؟
– تو.. تو..
دهنش را کج میکند و همانطور که سرم را از دستم بیرون میکشد میگوید:
– من چی؟ از همون اول اگه دوبار میزدم تو دهنت کارمون به اینجا نمیرسید
– ارسلان ؟؟ ارسلان کجاست؟؟؟
نگران میپرسم.. نگران ارسلانم .. آخرین چیزی که به یاد دارم خانه ی خودمان بود نه خانه ی تورج! پس من چطور اینجام
با شنیدن اسم ارسلان دستش را مشت میکند و به دیوار میکوبد
– اسم اون حرومزاده روجلوی من نیاررررر
ترسیده با چشمانی وحشت زده به او نگاه میکنم اما از موضع امپایین نمی آیم
– بچم سایمان کجاس ؟ من اینجا چیکار میکنم تورج؟؟؟
قبل از اینکه جوابم را بدهد گوشیاش زنگ میخورد…
– اهورا رو فرستادی ؟ خیلی خب! سایمانم بیار اینجا… چی؟ گوه خورده مرتیکه… پدرشو در میارم
گوشی را قطع میکند و روبه من میگوید:
– صورت اهورا رو پوکونده بود لاشی… فرستادمش اون ور..خیالت بابت اون تخت
نگران لب میزنم:
– فهمیده؟؟
– خوابت بخیر عزیزم ! صورت اخویتو داغون کرده خودتم میخواس بکشه بعد میگی فهمیده ؟ جا این چرتو پرتا بگیر بخواب یکم جون بگیری
– کجاس ؟ الان کجاس؟؟
کلافه از سوال های رگباریم چشم میبندد
– پرهامو گذاشته بودم جلو خونه… صدای دادو بیداد که میشنوه بهمون خبر میده .. با بچه ها ریختیم توخونه… جالب اینجاعه شوهر عزیزت بدون هیچ تلاشی گذاشت ببریمت!!
قهقه میزند و ادامه میدهد
– بدبخت تو شوک بود!!!! آی نورا باید میدیدیش چطور بود حال و روزش…!
شوکه به او که با خیال راحت میخندد خیره میشوم.. چه غلطی کرده بود!؟
با دیدن صورت وا رفته ام خنده اش قطع میشود و اخم میکند
– چته تو باز ضدحال؟ نکنه بخشیدیش با اون گندکاری که شاخ شمشادت کرد؟!
– حق نداشتی زندگیمو داغون کنی .. حق نداشتی!!!!!!!
با شنیدن صدای فریاد بلندم از جا برمیخزد.. مقابلش قد علم میکنم و با تمام وجود به سینه اش میکوبم.. با هر ضربه ی من قدمی به عقب برمیدارد..
– بی لیاقت.. حیف تموم اون روزایی که واسه تو کار میکردم.. گند زدی به زندگیم .. نابودم کردی.. حالم از قیافت بهم میخوره
با صدای بلند فریاد میزند:
– من بی لیاقتم یا تو؟؟؟؟؟ تموم این مدت تو و اهورا رو زیر بال و پرم گرفتم که بری زیر یکی دیگه ؟
نمیفهمم چه میشود ، دستم را بالا میبرم و با تمام قدرت زیر گوشش سیلی میزنم
صورتش به سمت چپ مایل میشود… دستم از شدت درد ذوق میزند
با تمام نفرتم رو به او که چشم بسته لبمیزنم
– تلافیشو سرت در میارم !
از اتاق بیرون میزنم .. با دیدن مانا که سایمان را به اغوش دارد پاتند میکنم سایمان را از او میگیرم
– یبار دیگه ببینم دستت به بچم خورده انقد ملایم رفتار نمیکنم!
شوکه شده به من نگاه میکند اورا هل میدهم و از راه کنارش میزنم
باید بروم و به ارسلان ثابت کنم که بیگناهم باید بروم و ثابت کنم!
روزگار بالاخره یجایی یقه اتو میگیره! میشینه بیخ خرت و تا جونتو نگیره ول نمیکنه! تا یک ماه قبل تمام دغدغه ی نورا انتقام از ارسلان بود .. ارسلانی که خود رکبخورده بود
از تورج از هلما از نورا… و..و!
امروز چه؟ هیچکس از فردای خود خبر ندارد.. نورا هرگز فکر نمیکرد که روزی تمام حس نفرت و انتقامش نسبت به ارسلان دود شود و خود بدنبال بخشش از جانب ارسلان باشد!! اما شده بود !
………
مقابل خانه میایستم و کلید را درون در میاندازم
حتی روی نگاه کردن هم به چهره ی ارسلان ندارم.. چقد زود جایمان عوض شد..
وارد خانه میشوم و با دیدن وسایل شوکه قدمی به عقب برمیدارم.. به معنای واقعی کلمه خانه، ویرانه شده بود!
تمام سالن را شیشه یخورد شده فرا گرفته بود..
با بهت به وضعیت اسفناکی که پیش آمده بود نگاه میکنم… قدمی به جلو برمیدارم.. ارسلان را میبینم!!!!
روی مبل ولو شده و بوی گند الکل و سیگار خانه را فرا گرفته بود… به آرامی از شیشه های خورد شده عبور میکنم و روی مبل روبرویش مینشینم.. لبم را میگزم تا بغضم نشکند
چه وضعیتی برای خودت ساخته بود! خدا میدانست که چه فکر ها با خود نکرده بود…
نفس عمیقی میکشم اما بوی گند الکل به مشامم میرسد و بغضم شدت میگیرد… با صدایی به شدت لرزان که سعی در کنترلش دارم لب میزنم:
– ار..ارسلان!!!
چشمانش را به آرامی از هم باز میکند و خیره ام میشود.. با دیدن نگاه به خون نشسته اش لرزی از بدنم عبور میکند.. نگاه خیره اش را از من به سایمانی میدوزد که در آغوشم به خواب رفته! مردمکش که لرزان میشود… هزاران بار خودم را لعنت میکنم!
یکی نیست پارت جدیدو تایید کنه؟
اشکم میخواد در بیاد
راه نداره پارتاتو طولانیتر کنی دختر
خداقوت واقعا لذت بردم
قربونت عزیزم🤍😻
راستش یکمی سرم شلوغه به این دلیل پارتا یکم کوتاه شدن
خیلی قشنگ نوشتی. خداقوت😍 دلم واسه هردوشون سوخت😥 تورجِ عوضی😑 نورا خوب کاری کرد اومد پیش ارسلان
😻🤍ممنون که خوندی
دمت گرم
چاکریم😂
چه بلایی به سر زندگیشون اومد🥲
نرگسسسس فردا کاوه رو بزاریاااا از فضولی دارم میمیرممم😂
چش😂
دعا کنین واسه نزول رمان🤲🏻😂
🥲💔هعی
بچمم ارسلان 🥲توف به تورج شغاللل
نویسنده من بیشتر پارت میخاممم عههه😑🔪🥲
تولوخدا زیادترش کن دیگک من کوچولوعم تحمل اینهمه صبرو ندارم🥲🔪
خیلی خسته نباشی 🎉❤
😀🔪باشه الان میزارم