رمان هرج و مرج پارت 19
سایمان کلافه دستم را میگیرد و نق میزند.. جان حرف زدن ندارم.. حس میکنم فشارم افتاده..
صدای قدم ها متوقف میشود… به وضوح نفس های کشداری را میشنوم…
سایمان متعجب سر میجنباند و به عقب نگاه میکند…نمیدانم چه میبیند که ترسیده خود را در آغوشم پنهان میکند…
– مامانی این آقاعه چرا اینجوری نگاه میکنه!
به خودم جرئت میدهم و به عقب برمیگردم.. زمان گویا متوقف میشود!
هیچچیز و هیچکس را نمیبینم جز او! . نگاهش سرد و غریب است.. چند ثانیه ای طول نمیکشد که نگاهش را میگیرد و مسیرش را کج میکند…
دور میشود! به همین راحتی..!
روی زمین سقوط میکنم… رفتارش را نمیتوانم هضم کنم… انگار که مرا ندیده! انگار که نورایی وجود نداشت..
اشک میریزم .. بی توجه به سایمان وحشت زده…میدود و چند دقیقه بعد با تورج برمیگردد..
حس میکنم نمیتوانم نفس بکشم… تورج حرف میزند اما چیزی نمیشنوم.. تمام قدرتم را گرفته بود نگاه سردش..
سیلی که به صورتم میزند درد دارد! اما نه به اندازه ی بیتوجهی او..
– لعنتی چت شد یهو؟ نورا عزیزم.. نگام کن.. آروم باش نفس عمیق بکش
– تو.. تورج!
– جان!! کجا رفتی تو؟ چرا اومدی اینجا؟ چیشد که سایمان انقدر ترسیده بود؟؟
بیحال سرم را به سینه اش تکیه میدهم… دستش را زیر زانوام میاندازد و بلندم میکند…
سایمان ترسیده را نوازش میکند و همانطور که مرا در اغوشش بلند میکند رو به او میگوید:
– با غلام بشینین تو ماشین تا بیام ، باشه بابا؟
سایمان سر تکان میدهد و به سمت ماشین میرود..
همین که به سمت سالن حرکت میکنیم سرم را بیشتر در آغوشش پنهان میکنم…
سرش را خم میکند و زیر گوشم پچ میزند
– چته دردت به جونم ؟ بگو چیشده که این حالو روزته!؟؟؟
صدای خشمگینش ترس به جانم میریزد.. دستم را به پیرهنش چنگ میزنم..
– بریم .. فقط بریم از اینجا…
کلافه از سوال بیجوابش بیشتر مرا به خود فشار میدهد و به سمت سالن حرکت میکند…
کیف و پالتویم را میگیرد و بدون توجه به سوال های میزبان از ویلا خارج میشویم..
همینطور که روی صندلی عقب قرارم میدهد لب میزند
– من که آخرش میفهمم چی به روزت اومده نورا! ولی وای به وقتی که بفهمم..!
تهدید میکند اما برایم مهم نیست.. دیر یا زود سایمان لومیدهد.. الان تنها چیزی که میخواهم کمی خواب است…
حرکت ماشین گهواره مانند است و خواب به چشمانم هجوم میبرد… غافل از اینکه سرنوشت چه بازی هایی را برایم تدارک دیده..!
***
…🤍
– تو که منو نمیخواستی پس چرا جوری رفتار میکردی که انگار عاشقمی؟!؟!
– …
– حتی نمیتونی تصورشو بکنی که چقدر دوستت دارم ،!
بطری مشروب را بالا میرود و میخندد..
حرکاتش غیرعادی است و وحشت به دلم میاندازد..
– میدونی نورا ؟ میدونی وقتی سایمان بهم گفت ارسلانو دیدی چقدر بهم ریختم!؟
پوزخند میزند
– نه معلومه که نمیدونی.. میدونستیم کاری نمیکردی..
سوال میپرسید و خودش جواب خود را میداد.. کلافه از جا برمیخیزم..
– کجا میری ؟
سوالش را بدون جواب میگذارم و از کنارش میگذرم… به آنی دستم را در دستش میگیرد و روی پایش مینشاندم..
پیشانی اش را به پیشانی ام میچسباند و لب میزند:
_ برام مهم نیست که ازم بدت میاد… برام مهم نیست که زنم هنوزم عاشقه رقیبمه.. برام مهم نیست… تنها چیزی که برام مهمه خودمم! تا وقتی موهات مث دندونات سفید بشه بیخ ریش خودمی نورا!!!
در صورتم عربده میزند:
– ملتفت شدیی؟؟؟؟
تقلا میکنم برای رهایی از آغوشش اما محکم تر خودش را به تنم میچسباند… گرمای تنش کلافه ام میکند..
با نگاه مخمور دستش را نوازش بار روی بدنم حرکت میدهد:
– بدجوری مستم میکنی نورا..فکر اینکه تو بغل اونم همینجوری ولو میشدی داغونم میکنه..
– و.. ولم .. کن!!
دستش پیشروی میکند و بالا تنه ام را چنگ میزند..
– چرا باید چهارسال از زنم محروم شم ؟ فقط بخاطر اینکه هنوزم قلبت پیش اون آشغاله؟؟ آرهههه؟؟ صبر منم حدی داره.. امشب تموم میشه .. امشب برا خودم میشی…
رعشه ای بر بدنم وارد میشود… چه میگفت ؟؟ خدایا. خدایا خودت کمکم کن..
– ولم کن تورج… تو دیوونه شدی نمیفهمی داری چیمیگی!!
دستم را میگیرد و روی کاناپه هلم میدهد….
– اتفاقا امروز چشمم وا شده عزیزم..!
از شدت استرس و وحشت هق هق ام اوج میگیرد..
– نکن.. نکن تورج جون عزیزت نکن..! بخدا خودمو میکشم دستت بهم بخوره…
حرف هایم بنزین میشود بر آتش خشمش… مثل گرگ وحشی به تنم حمله میکند و تمام وجودم را میدرد
صدای جیغ و دادم به آسمان میرسد و او بی توجه فقط لذت میبرد… تک تک بدنم جای خراش و کبودی است.. لبش را روی سینه ام قرار میدهد و نفرت انگیز میبوسد..آخرین ضربه را که میزند روی بدنم رها میشود…
نفس نفس میزند..
– تموم شد نورا!!!دیگه تنت واسه اون مرتیکه نیست!! دیگه واس خودمی!! واس خودم!
لبش را که روی لبم قرار میدهد و از لذت ناله میکند… ناخوادگاه عوق میزنم.. ولی از رویم کنار نمیرود و شدت بوسه اش را بیشتر میکند
با تمام توانی که دارم او را هل میدهم و به سمت دستشویی پاتند میکنم… تمام جانم را عوق میزنم و بالا میاورم…
تنم از روی دیوار سر میخورد و زجه ام دل سنگ را آب میکند دل تورج را نه!
از شدت گریه و حالت تهوع نفسم بالا نمی اید و به گلویم چنگ میزنم… حس مال باخته ای را دارم که پس از محافظت از تنها دارایی اش آن را هم به یغما برده اند… تورج مرا کشت! کاری که قبلاً با من کرده بودند.. ضربه آخر را او زد و ندید مردنم را!
موهایم را چنگ میزنم و فریاد میکشم:
– خدا لعنتت کنه آشغاااالللللللل..
جنون وار دستم را به سمت تیغ دراز میکنم و روی دستم قرار میدهم.. طولی نمی کشد که در با شدت به دیوار برخورد میکند و تیغ از دستم به گوشه ای پرتاب میشود
– چه غلطی داری میکنی؟؟؟؟
جنون واربا تمام توانم صورتش را چنگ میاندازم
– خفههه شوووو مرتیکهههه هوس باززز
سیلی به گوشم میزند و سرم محکم به دیوار برخورد میکند
– دور برت داشته ، آره؟؟؟ این همه سال بچتو تحمل کردم این بود مزدم؟؟؟
عربده میزند و چشم میبندم…
– من بعد همش باید بهم سرویس بدی!!!! میخوام ببینم کی میخواد جلومو بگیره؟؟؟ کییییی؟؟؟
– نمیخوام… من این خفتو نمیخوام!!
پوزخند میزند :
– دست تو نیست عزیزم.. دست تو نیست!!
دست زیر زانوام میاندازد و بلندم میکند که ناخوداگاه دوباره عوق میزنم…
روی لباسش بالا می آورم.. بی توجه روی تخت قرارم میدهد و کامی از لبم میگیرد…
محکم به سینه اش میکوبم که بالاخره جدا میشود..
به سمت در میرود و خدمتکار را صدا میکند…
نمی شنوم چه میگویند و فقط چشم میبندم بعد از چند دقیقه صدای در حمام به گوشم میرسد…
لای پلکم را باز میکنم… با دیدن خدمتکاری که در چند قدمی ام ایستاده اخم هایم درهم میشود.. نگهبان گذاشته که خودکشی نکنم؟؟
– اینجا چی میخوای؟؟؟
خدمتکار با صورتی یخ زده لب میزند
– آقا خواستن پیشتون باشم..
سرم را زیر پتو فرو میبرم و چشم میبندم
صدای در حمام و سپس بوی شامپو به مشامم میرسد
چشم باز میکنم با بالا تنه ای برهنه بالای تخت ایستاده.. رو برمیگردانم و با دیدن خدمتکار که چشم شده و به تورج زل زده پوزخند عمیقی میزنم..
تورج با شنیدن صدایم به سمت خدمتکار برمیگردد و با دیدن نگاهش عصبی فریاد میکشد:
– به چی نگاه میکنی هرزه؟؟؟ برگرد سرکارت ببینم!!
دختر با تمام توان به سمت در اتاق میرود و خارج میشود..
صدای پوف کلافه اش را میشنوم و سپس روی تخت خیمه میزند… دستش که دور کمرم حلقه میشود اخم در هم میکشم
سرش را درون گردنم فرو میبرد و بومیکشد
– خوبی؟؟
– ازمچی میخوای؟؟
صدای گرفته ام شوکه اش میکند
– چی ؟ چی میگی نورا؟
برمیگردم و به او که متعجب خیره ام شده نگاهی میاندازم
– اون شب گفتی ارسلان قراره بیاد… بهم گفتی اگه قبول نکنم کاری میکنی سایمانو دیگه نبینم… روز اولو یادته تورج؟ اون روزی که فقط یه دانشجوی بدبخت ۱۶ ساله بودم؟؟ بهم گفتی تو نخبه ای! همین که با ۱۶ سال سن رفتی دانشگاه یعنی آیندت تضمینه! گفتی بهترین دانشگاه های دنیا میفرستمت اگه دل بدی به دلم!
رو به او که عمیق به حرف هایم گوش میداد ادامه میدهم:
– دل دادم به دلت! اما دل ندادی به دلم!! وقتی فرستادیم هاروارد تو خوابمم نمیدیدم همچین روزی رو! وقتی کمکم کردی بیمارستان بخرم و یادم نمیره! وقتی اهورا رو فرستادی اونور! من اینا رو یادم نرفته! اما من نمیدونستم تو کارت قاچاقه تورج! تو به من نگفته بودی!!
اشک در چشمانم جمع میشود و با صدایی لرزان ادامه میدهم:
– من دوستت داشتم تورج! من همون موقع که زیر بال و پرمو گرفتی بهت حس داشتم! اما تو چیکار کردی؟؟ میخواستی منو قاچاق کنی.!!!!! یادته تورج؟؟یادتهههه؟؟
فکش زاویه دار میشود و رگش باد میکند
– میخواستی بدیم به شیخای عرب!!! بهم گفتی به یه شرط تموم کاراتو میتونم برات جبران کنم…. یا اینکه برم دبی یا برم پیش ارسلان.. یادته مگه نه؟؟؟ ارسلان بلد بود چطور عاشقم کنه! عاشقمم کرد ..
دندان روی هم فشار میدهد و میخواهد چیزی بگوید که دستم را بالا میبرم
– جوری عاشقش شدم که فراموش کردم تورجی هم هست!! توخودت همه چیو خراب کردی تورج!!! خودت!!! عاشق رقیبت شدم! ارسلان! یه دورگه ی عرب و کرد! گفتی بین بدو بدتر یکی و انتخاب کن.. وقتی عاشقش شدمو ازدواج کردم اونموقع رگ غیرتت یهو باد کرد؟ اونموقع یادت اومد که نورایی هم بوده؟؟ اونموقععع؟؟
– همون موقع ها بهم گفتی اگه به ارسلان نزدیک نشم اهورا رو میکشی.. الانم دوباره همون رواله! اگه جلوی چشمش نقش بازی نکنم سایمانو ازم میگیری ، مگه نه؟
خداقوت عزیزم💓 پارتت کوتاه بود؟ یا نصفه اومده؟ پارتهایی که از سی الی چهل خط کمتر باشند تایید نمیشند عزیزم
قربونت..
راستش پارتم خیلی طولانی تر بود فک کنم خودم دستم خورده نصفشو کپی نکردم متاسفانه
به نظرم اگه یهکم بیشتر در مورد صحنههای مهمونی مینوشتی بهتر بود. دیدارِ دوباره ارسلان و نورا بعد چندین سال هیجانآور بود.🙃 چه خوابی واسه این نورای بدبخت دیدی هان؟ بگو کلک.
پارت طولانی تر بود نمیدونم چرا نیومده🤦🏼
فقط تونستم پارت تو رو بذارم چون عکس فرستاده بودی. رمانهای بقیه دوستان رو متاسفانه نمیتونم😞
فاطمه جان بهتره که عکس جلد رو زیاد تغییر ندی، همین قشنگه😍
بعضی از دوستان گفتن عکس شخصیتا رو بزار منم دیگه عکسو عوض کردم😂🥲
میتونی لینک عکسهات رو پایین متنِ رمانت بذاری اینجوری واست راحتتره😊 ادامه پارتت رو برام بفرست تو همین پارت اضافه کنم🙂
ادامشو فرستادم🤦🏼😂..تو پارت ۲۰
ممنون میشم تاییدش کنی چون اصلش اون پارته… شرمنده واقعاً..
نمیدونم چرا نصفشو کپی نکرده بودم
تو همین پارت اضافه شد
من جا نورا بودم همین تورجو می چسبیدم 😂
راس میگم خو خیلی مرد خوبیه حالا هدفش شوم بوده ولی خبه
توام دچار دوگانگی شدیااا😂یبار رو تورج کراش میزنید یبار رو ارسلان 😂🤦🏼
تورج کدومه ارسی کدومه
سمت راست ارس
سمت چپ تورج
از تورج میترسم🥲
کوشولو😂
عههه خیلیم بزرگم😌
عالی بود، دمت گرم
و خسته نباشی❤️
🤍قربانت
سلام خانم نویسنده،وقتتون بخیر
امشب پارت نداریم؟
سلام عزیزم..
نه ایشالله برای چهارشنبه یه پارت طولانی میزارم
یکم درگیرم