رمان هرج و مرج پارت 21
– کدوم قبرستونی سیر میکنی؟
هول شده دستی به شالم می کشم
– توکِی اومدی؟
پوزخند میزند و سایمان را در آغوش میکشد
– همون موقع که محو اون مرتیکه بی خایه شده بودی!
– مزاحم بود.
همین یه کلمه کافیست که فحش رکیکی زیر لب به غلام بدهد…
– آخ من یه پدری از این غلام درارم فقط.. زود باش راه بیوفت چندساعت دیگه مهمونی دارم..
سوار ماشین میشوم و سعی میکنم غرغر هایش را نادیده بگیرم..
مشت محکمی به فرمان میکوبد و غلام را زیر لب به باد فحش میبندد.. بیچاره غلام!
کلافه چنگی به موهایش میزند و بر میگردد و مرا نگاه میکند
– تورج نگاتو بده جلو! الان میکشیمون..
– چرا بی خبر به غلام زدی بیرون از پاساژ ؟ میخواستی فرار کنی؟
شوکه از سوال ناگهانی اش تک خنده ای میکنم.!
– نه دیگه مطمئن شدم امشب همه زده به سرشون!
بی توجه به حرفم ادامه میدهد
– اصلا چرا بمونی؟ چیزی داری که به من وصلت کنه؟. معلومه که نه! یه تویی و یه سایمان!
به طرز ناگهانی سرش را محکم به فرمان میکوبد
از شدت استرس و وحشت قفل میکنم.. جیغ های پی درپی سایمان وحشت زده ترم میکند
عربده میزند
– نههههه !!!!!توعه لعنتی هیچیی نداری که پایبندم بشی…
تند تند سرش را تکان میدهد:
– آره آره باید یه غلطی بکنم وگرنه از دستم میپری! باید یه توله بکارم تو شکمت.. اینجوری اگه بری بچمو نمیتونی ببری!!
تنها کاری که میتوانم بکنم آرام کردن سایمانی است که یه شدت وحشت کرده … حرف هایش را نمیتوانم هضم کنم..
بغض بیخ گلویم را فشار میدهد.. سایمان هق هق میکند و با دست های کوچکش به بازوی تورج میکوبد
– ازت بدم میاد…همیشه.. مامانمو.. اذیت میکنی.
ترسیده دستش را عقب میکشم.. تورج کلافه پایش را روی پدال گاز فشار میدهد.. دردش چیست؟
– تورج این اداها چیه در میاری؟؟ دردت چیه؟ یواش برو تروخدااا… من اگه میخواستم برم تا الان رفته بودم!!
سکوت میکند. همین سکوتش وحشت در دلم میاندازد.
ماشین را در پارکینگ پارک میکند و بدون توجه خارج میشود.
از ماشین پیاده میشوم و نگاهی به عمارت که آماده ی مهمانی شده می اندازم.. قرار نبود امشب نه من و نه سایمان در این مهمانی حاضر شویم.
– مامان مهمونی داریم؟
لبخند میزنم
– آره مامانی! امشب دوستای بابا دعوتن ولی منو تو میریم تو اتاقت فیلم میبینیم و خوراکی میخوریم.
خوشحال میشود و پر انرژی به سمت خانه میدود.
دلشوره ی عجیبی دارم.. پله ها را با عجله رد میکنم.. وارد اتاق سایمان میشوم و در را از داخل قفل میکنم.
با دیدن سایمان غرق درخواب لبخند میزنم. نیم نگاهی به ساعت میکنم ، ۹ شب بود.
کلافه دور خود چرخ میزنم و حتی نمی دانم دلمشغولی ام از کجا نشأت میگیرد.
تصمیم میگیرم خود را سرگرم کنم. یکی از خوراکی های سایمان را در میاورم ، اما بلافاصله آن را در جا قرار میدهم. دلم نمی آمد بدون او چیزی بخورم.
صدای موزیک که بلند میشود میفهمم که مهمان ها از راه رسیده اند.
زیر لب فحشی نثار تورج میکنم. صدای قهقه های مردانه و شوخی که به گوشم میرسد پوزخند میزنم. جماعت دورو!
نخیر! فایده نداشت باید با چیزی خودم را سرگرم میکردم.
کلافه خودم را مشغول گوشی میکنم. اما ثانیه ای نمیگذرد که با صدای در از جا میپرم.
صدای خش خش در بلند میشود! انگار کسی با ناخن قصد داشت در را خراش دهد.!
میخواهم به سمت در بروم و آن را باز کنم اما در بین راه منصرف میشوم! گوش تیز میکنم و سرم را به در میچسبانم
با شنیدن صدای نازک زنی از پشت در بهت زده به در تکیه میدهم. چخبر بود؟
– این درم که قفله! سعی کن نفس عمیق بکشی.. با من نفس بکش ۱..۲..۳. حالا!
لبم را به دندان میگیرم. قرار نبود در این مهمانی پایجنس مونث باز شود! پس این زن که بود؟
– قرصات کجان آخه؟ من بهت چی بگم؟ نزدیک ۴۰ سالته! چرا یکم عقل نداری؟
از شدت کنجکاوی رو به موتم! پشت در چخبر بود؟ صدای وحشت زده زن کنجکاوی ام را بیشتر میکند..
– یا خدا… ارسلان .. ارسلان منو نگا کن!
منگ شده نگاهم را به ساعت میدوزم. ارسلان؟… روی دیوار سر میخورم. مدام اسم ارسلان در ذهنم چرخ میخورد.
نکند.. نکند…
تاب ندارم.. حتی نمیخواهم به فکرم پروبال بدهم.. سرم را محکم به چپ و راست تکان میدهم.. نه! ممکن است هرکسی باشد! حتما که او نبود! اصلا او چرا باید به خانه رقیبش بیاید؟؟ سرم را با اطمینان تکان میدهم ومیخواهم بلند شوم که صدای مردانه ای توان را از پایم میگیرد و محکم به زمین میخورم.
آنقدر محکم که مطمئنم صدای افتادنم را آنها هم شنیدن.
– بکش کنار ترانه..حوصله ندارم.
چند ثانیه سکوت میشود، صدای تقه های کوتاه به در روح از تنم جدا میکند!
– ببخشید کسی داخل اتاقه؟ میشه درو باز کنین؟ حال همراهم خوب نیست!
خدایا چه کنم؟ دستم را جلوی دهانم قرار میدهم و جیغ خفه ام را کنترل میکنم.. اشک هایم راه خود را پیدا کرده اند
دوباره صدای همان زن!
– لطفا درو باز کنین!!
دهنت را ببند زنیکه! کمر به قتلم بستی؟ کلافه سرم را محکم میگیرم
– نزن به در شاید اتاق بچه باشه! نمیبینی عکس رو درو!؟
صدای ارسلان که می آید دوباره جیغم را کنترل میکنم… دیوانه شده ام! مطمئنم!
سایمان که از خواب بیدار میشوم سکته ی ناقص میزنم..
صدای لرزانش به حدی است که به پشت در هم برسد:
– مامانی چرا پشت در نشستی؟ کی داره در میزنه!؟
سکته ناقصم کامل میشود و شوکه به سایمان نگاه میکنم
انقدر حالتم وحشت زده است که سایمان به گریه میوفتد.
– صدای گریه از پشت در میاد! انقدر در زدی بچه رو ترسوندی! بیا درستش کن!
اینبار محکم تر به در میزند و از جا بلند میشوم!.. پتانسیل کشتن آن زن را هم دارم.. زنیکه ی کنه!
به سمت سایمان می روم و لب میزنم
– هیششش! آروم باش مامانی! بگیر بخواب همینجام!
بغض آلود سر تکان میدهد و دوباره دراز میکشد .. از فرصت استفاده میکنم و با گام هایی بلند به سمت در حرکت میکنم
با پشت دست محکم اشک هایم را پاک میکنم! دستم را به سمت در میبرمو قفل را میچرخانم.. نقاب بی تفاوتی بر چهره میزنم! باید پنهان کنم ذوقی را که برای دیدنش دارم ، باید پنهان کنم عشقم را!
گلویم را صاف میکنم و از کنار در کنار میروم.. با دیدن زنی که آرایش ملیحی به صورت داشت تای ابرویم بالا میرود! براوو! زیباست!
در دل خدارا شکر میکنم که آرایشم را حداقل پاکنکرده بودم!
– بفرمایید؟
خودم هم از شنیدن صدای محکمم متعجب میشوم..
زن لبخند میزند و با لحن دلنشینی لب میزند:
– ببخشید شما باید صاحب مجلس باشید؟
بی حوصله سر تکان میدهم! هنوز ارسلان را ندیدم! مشخص نبود کجاست!
– اوم راستش حال دوستم زیاد خوب نبود همه ی در ها هم قفل بودن فقط از این اتاق صدا میومد..
حرفش را قطع میکنم و سر تکان میدهم
– خیلی خب! بیاین داخل..
لبخندش عمیق میشود و به جهت مخالفم رو برمیگرداند..
– بلند شو ارسلان .. بریم تو!
جلوتر از آنها وارد اتاق میشوم.. تپش قلب امانم را در آورده … پاهایم چنان یخ زده بودند که با میت فرقی نداشتم
بغض کرده ام.. نمی توانم.. این بازی را نمی توانم ادامه دهم…
سایمان خمار خواب نگاهم میکند.. با شنیدن صدای مردانه ای از پشت سر اینبار تمام انرژی ام خالی میشود..
– معذرت بابت مزاحمتمون!
صدایش در عین حال که محکم است لرزش خفیفی دارد.. برنمیگردم!! برنمیگردم ببیند حال و روزمرا
به سمت سایمان میروم و اورا از جا بلند میکنم..
– وای عزیزم چه بچه شیرینی! از خواب بیدارش کردیم؟ ای وای!! شرمنده!
بدون توجه به صدای زن.. روبروی تراس میروم و در را باز میکنم… سایمان کلافه در آغوشم جا به جا میشود
تمام صورتم را اشک فرا گرفته! ارسلان مرا دیده بود؟ پسچرا انقدر ریلکس بود؟
با تصمیمی ناگهانی به عقب برمیگردم و با دیدن مردی که سرش را تا آخرین حد پایین انداخته متعجب میشوم..
پس ندیده بود! هنوز هم مرا ندیده بود!
– راستش یکم تنگی نفس داره! باید بیاد یجای آروم حالش خوب بشه! ببخشید مزاحم شدیم یکم حالش بهتر شد برمیگردیم پایین!
میترسم کلمه ای حرف بزنم و صدایم را بشناسد.. به تکان دادن سرم اکتفا میکنم..
( بابت تاخیر معذرت!🌱 لطفا حمایتم کنید تا انگیره بیشتری پیدا کنم! و اینکه نظرتون درباره رمان رو دوست دارم بدونم)
خواهر!
عه عههه عه😂
بابا ای تورجم مجهول الحاله مرتیکه فازش معلوم نیس اصن
حالا ای وسط ارسلان چی میگه عین پرنده می چرخه😐
جان؟😂
ارسلان و نمیارم میگین چرا نمیاد میارمش میگین چرا میاد؟ خومن چیکنم؟☹️😂😂
قلمت گیرا و قشنگه فقط این صد بار کلمات ممنوع و فیلترینگ رو بذار کنار. گاهی یه کلمه تموم زحمتات رو به باد میده. واقعاً اونقدر وضعیت زندگی نورا متشنجه که اعصابم خورد شد😑 (نورا بود دیگه؟ تو خاطرم نیست.)
سیر داستان خوبه نه کنده نه سریع. دلم این وسط واسه سایمان میسوزه😥 گناه داره بچه😞 این تورج هم معلوم نیست چه مرگشه😒 توی بعضی جملات دقتت رو زیاد کن، مثلاً وقتی تورج محکم سرش رو به فرمون میکوبه تو شرایط عادی از پیشونیش باید خون بیاد چشمهاش سیاهی بره و تعادل ماشین بههم بخوره. در کل رمان قشنگ و قابل تاملیه😊 قلمت مانا
فیلتره؟ خب حقیقتش نوشته نویسنده شخصیت آدمو نشون میده من در کل در زندگی روزمرم ازین کلمات زیاد استفاده میکنم و کنار گذاشتنش برام به نوعی سخته، اما تلاشمو میکنم😂
مرسی🌸
خسته نباشی گلم بی صبرانه منتظر ادامه رمانت هستم
سلام مادمازل خانم😉😂
سلام عچقم
نازی چه جلف شدی؟🤣 عچقم چیه😂
آره والا امروز ستی بعد مدتها اومد
کجا من ندیدم….دیگه دیگه باید تغییر کرد عسیسم
خب حالا😑 میدونه من بدم میاد تکرار میکنه😂 حالا خودم تو خونه از این مدل حرف میزنمها🤣🤣
زیر رمان کاوه پایینتر از این رمان اومده بود
وای چقدر سایت سوت و کوره یه زمانی چقد خوش میگذشت ستی. ضحی .من .تو یه مدتم سعید وتاراونیوش بود الان دیگه هیچکس نیست
سحر نیست عجیبه🤔 حداقل سعید واسه پارتگذاری رمانش میاد اما سحر هر دو رمان رو نصفه رها کرد
ناگفته نمونه تارا گهگاهی میاد بچه😁
تانسو رو یادته؟😂
وای من برم تا وسوسه نشدم اینجا رمان بذارم
قربانت🌸
دمت گرم
🌸💗
اه از تورح متنفرم مرتیکه….
ارسلانممم🥲بچمممو به ج بیماری مبتلا کردیی🥲🔪
چرا نگاهش نکرددد🥲🔪نورا ننه🥲💔
خسته نباشیید❤
قربانت💗
خیلی زیبا می نویسی عزیزم . موفق باشی🥰
متشکر عزیزم💗