نویسنده هایی که به مدت یک ماه پارت گذاری نکنن رمانشون از سایت حذف میشه

رمان هرج و مرج

رمان هرج و مرج پارت6

4.3
(88)

او اینجا چ میکرد؟ اصلا به چه جرئتی در کنار شوهر من بود؟

ناگهان به خود امدم…. کدام شوهر؟! شوهری که دوسال هویت اصلیش را از من پنهان کرده بود؟

یا شوهری که دختری را منشی خود کرده بود که قسم‌خورده بود دیگر سمتش نرود.. !!گفته بود او یک فاحشه بی ابروست که فقط در زمان مجردی اورا تکمین میکرده…اخ نورا اخ! عشق کورت کرده بود.. حال بیا و با چشمان خودت ببین که اگر بیرونت نمی انداخت همین روز ها خودت با پای خودت بیرون می آمدی…

دختر با نشنیدن صدایم سرش را بالا اورد اما با دیدنم شوکه شده از صندلی بلند شد.. با لبخندی پر معنی به او زل زدم..

به تته پته افتاده بود و نمیدانست چ بگوید! پس مرا به یاد داشت! راستی اسمش چه بود؟ فکر کنم آیه !..یا شایدم ‌..

+ با رییست کار داشتم..

زود خودش را جمع و جور کرد.. ادم رومخی بود.. خداقل این را میدانستم..

-رییس اینجا نیستن .. و شما… اینجا چیکار میکنید؟

ابرویی بالا انداختم..عجب‌‌.. این سوال را من باید از او میپرسیدم یا او از من؟

روی میز خم شدم
در چشمانش خیره شدم و گفتم: عزیزم! بنظرت تو شرکت شوهرم چیکار میکنم؟ …
و انگشت اشاره ام را ارام بالا اوردم و به صورتش نزدیک کردم که شوکه سرش را عقب برد..

با نیشخند ادامه دادم: و اما تو! تو اینجا چیکار میکنی ؟ دوباره زدی توکار ارضا کردن شوهر بقیه؟
دستم را پایین تر بردم و اشاره ای به سینه اش که تا نصفه بیرون انداخته بود کردم: البته مشخص که جز فاحشگی اینجا کار دیگه ای نداری ..

سالن در سکوت عجیبی فرو رفته بود… روی نوک پا چرخیدم و روبه بقیه که حال نظاره گرمان بودند لبخندی زدم و گفتم: اکثرا شاید منو بشناسید ولی … بزارید خودمو معرفی کنم.! من همسر ارسلانم! و خب شوهر عزیزم برای یه مدت اداره شرکتو ب من سپرده .. امیدوارم بتونیم در کنارهم روازی خوبیو داشته باشیم دوستان!

به سمت آیه برگشتم که رنگ به رو نداشت و لبخند دیگری زدم وگفتم: راستی! داشت یادم می‌رفت ایشون هم شریک جنسی همسرم هستن .. گفتم شاید با ایشونم اشنایی کافی نداشته باشید‌..

کم کم صدای پچ پچ ها بلند شد … ابدارچی .. معاون .. حسابدار همه و همه دیگر اشکارا ارسلان را مورد خشم قرار میدادن

-چی میگه این .. میگه زن محمدیه؟؟ پس این دختره.. منشیه کیه پس؟؟ .. مگه نمیگفتن دوست دخترشه!!

+وا .. ادم چه چیزا میشنوه! من از همون اولم میدونستم رییس ادم پاکی نیست حتی یبار به خود منم پیشنهاد داد..

با شنیدن این حرف پوزخندی زدم.. خدا بدادت برسذ ارسلان ! از امروز بازار کنایه و حرف و حدیث شروع میشد و خدا میدانست که تا کی یقه اش را میگیرد

کار من اینجا تمام شده بود… با لبخند کیفم را در دست گرفتم .. چه بلوایی برپا شده بود با این چند کلمه! خدا میدانست اگر میخواستم اورا به زمین بزنم چه کارها که از من بر می امد..

بی توجه به بقیه از شرکت بیرون زدم و به سمت خانه حرکت کردم.

…‌…….

ارسلان فهمیده بود ! همانطور که حدس میزدم خبر خیلی زود بدستش رسیده بود.. و الان او در همین شهری که من در ان نفس میکشم نفس میکیشد و حس میکردم هوای شهر را الوده کرده!.. خوشحال بودم! دیوانگی بود؟ شاید اطرافیانم انتظار داشتند که خود را مانند یک بزدل از او پنهان کنم اما نه! جوری هر روز جلوی چشمانش پرسه میزنم که ارزو کند عزرائیل همان لحظه جانش را بگیرد اما دیگر رخم را نبیند..

مثل الان! درحالی که با شادی تمام قضیه را برای مانا تعریف میکردم رژ قرمز را محکم تر بر لبانم کشیدم

صدای مانا که جیغ میکشید از ان سوی خط لبخند برلبم اورد

-نورای دیوونه چه غلطی کردی؟ رفتی تو شرکت اون مرتیکه
چیکار کنی؟ 9ماه سگ دو زدیم که تو الان بری بیخ ریشش؟

احمق نشو نورااااا…. میدونی اگه بفهمه سایمان پیشتته
میگیرتش!؟ مگه نمیدونی این مملکت مردسالاره؟ فردا پس فردا تویی و یه بچه .. از این دادگاه میری اون دادگاه اخرشم هیچ!

+مانا فکر میکنی من کاریو بدون فکر انجام میدم؟ اون تا بخواد به خودش بیاد من صد قدم ازش جلوتر افتادم..راستی فعلا چیزی به محمد نگو… میاد نقشه هامو داغون میکنه

-منکه سر ازکارات درنمیارم.. خود دانی..فقط لطفا کاری نکن که اون بچه همین اول کاری قاطی کارات بشه

-نترس.. ارسلان حتی نباید از وجودش باخبر شه! نمیذارم بچم طعم بدبختی رو بچشه..

بعد از کمی صحبت از او خداحافظی کردم.. کمی عطر به خودم زدم و وقتی از سرووضعم مطمئن شدم به سمت در راه افتادم

نگاهی به سایمان که درکنار رعنا بازی میکرد انداختم .. این بچه نه به مقدار کافی طعم مادر چشیده بود و نه پدر..

اما چاره چه بود؟ میشد تا ابد موش و گربه بازی کنم و از دست ارسلان پنهان شوم؟

نه ! من بدنبال زندگی اسوده ای برای پسرم بودم! گیرم خودم که به اندازه کافی داغون شده بودم .. به درک! گناه این بچه چه بود؟

رعنا به سمتم آمد و لبخندی زد

-اوهه! چه کردی دختر! امشب قراره بترکونیا!!

خندیدم و در حالی که سایمان را نوازش میکردم گفتم:

-ببخش دیگه تورم انداختم تو زحمت این چند روزه! سایمان یکم زیادی نق میزنه… اگه اذیت شدی حتما بهم زنگ بزن..

سری تکان داد و در حالی که سایمان را ازم میگرفت گفت :

-زحمت چیه؟ من سایمانو مثل بچه ی خودم دوست دارم.. توام برو به کارات برس دیرت شد.

سری تکان دادم و خداحافظی کردم

نیم نگاهی به ساعت مچی ام انداختم..
هشت و نیم شب را نشان میداد.. به ارامی از ماشین پیاده شدم و در را بستم..

استرس شدیدی داشتم و حس میکردم همین الان هرچی خورده و نخورده ام را بالا میاورم

حرف های مانا در سرم می پیچید

(نورا احمق بعد 9 ماه سگ دو زدن رفتی بیخ ریشش که چی؟)

(میدونی اگه بفهمه سایمان پیشتته میگیرتش؟)

لعنتی زیر لب زمزمه میکنم..
دروغ چرا میترسیدم .. ارسلان چرا باید به دنبال من باشد؟

اصلا چرا امیر همه چیز را انقد شفاف به من میگوید؟
او که جانش برای ارسلان در میرفت..

سرم گیج میرود.. حس میکنم هزاران معما حل نشده دارم

میخواهم به سمت خانه قدم بر دارم که ناگهان با صدای پیام گوشی از جا میپرم… پیام را باز میکنم…

-نورا برگرد… احمق نشو..

گنگ خیره پیام میشوم! احمق نشوم؟ یعنی چه؟

پیام بعدی را بلافاصله دریافت میکنم….

-برگرد همون قبرستونی که بودی.. پاتو بزاری اونجا ارسلان میکشتت..

نگاهی به شماره میکنم… ناشناس است!

بجز مانا و محمد کسی شماره ی مرا ندارد.
کلافه سوار ماشین میشوم.. تند تند تایپ میکنم

-تو دیگه کی هستی؟ اسم منو از کجا میدونی؟

چند ثانیه صبر میکنم پیام را سین میکند اما جواب نمیدهد

حرصی مشتی به فرمان میزنم … دیوانه!
دستم به سمت دکمه ی بلاک کردن میرود

که ناگهان نوتیف پیامش را میبینم

-سایمانو پیش کی گذاشتی؟!

دیگر از تعجب شاخ در میاروم!!! سایمان؟ او از کجا مرا میشناسد.؟؟!!.

دلشوره به دلم چنگ میزند.. میخواهم جوابش را دهم که

گوشی در دستم زنگ میخورد

ماناست! دکمه وصل تماس را میکشم و صدای وحشت زده اش بر شکم می افزاید

-نورااا؟؟ کجایی؟ سایمان پیش کیه؟

-مانا حالت خوبه؟ چیشده؟ بیرونم.. سایمانم پیش رعناست..

مانا هیچ نمیگوید..
متعجب نگاهی به گوشی میکنم.. تماس هنوز قطع نشده
پس چرا ساکت است؟؟

-نورا؟

-جان؟ چته مانا .. کشتیم خو

انگار جان میکند تا آن چند جمله را بگوید..

-ر.. رعنا.. کیه؟؟

با همین چند کلمه چنان لرزی بر تنم مینشیند که یخ میزنم
به سختی میخندم:

-مانا؟ الان وقت شوخیه؟؟ رعنا مگه دوستت نیست که معرفیش کردی واسه پرستاری از سایمان.. چند وقته که پرستارشه… فراموشی گرفتی؟

با شنیدن صدای عربده محمد از ان طرف خط شوکه میشوم

-مانا؟؟ محمد اونجاست؟؟ چیشده چرا داد میزنه؟؟

صدای ضعیف مانا به گوشم میرسد نای حرف زدن ندارد

-بدخ..بت شدیم نورا..
بدبخت شدیم

وبعد صدای محمد که عربده میزند

-برگرد خونه نورااااا ..‌ زود باشششش

(اینم یه پارت جوندار🫠حمایتت فرموش نشه گل!برا منم دعا کن امتحانمو خوب بدم😉😂)

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.3 / 5. شمارش آرا : 88

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نمایش بیشتر

Fat M

حتی‌اگه‌بمیرمم‌فکرت‌نمیره‌از‌سرم! یه آدم مودی.. INTJ
اشتراک در
اطلاع از
guest
10 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
لیلا ✍️
9 ماه قبل

وای دختر کولاک کردیاااا😲😱😱 یعنی من عاشق این رمان شدم😍🤩 به خودم بود میگفتم روزی چهار تا پارت بذاری اما خب شدنی نیست🤒🤣 هر پارت هیجان‌تر از قبلی، می‌خوای ما رو شوکه کنی؟ فقط خدا کنه سایمان چیزیش نشه، این رعنا دیگه کیه؟ نکنه آدم اجیرکرده اون ارسلان نامرده؟😑😡 بمیری ایشاالله مرتیکه، اون بچه رو نمی‌خواستی که🤬🤬

سارا ساوا
سارا ساوا
9 ماه قبل

👏

ALA
ALA
9 ماه قبل

😭😭سایمانم
بچم رو چه کردی؟

𝐍𝐚𝐫𝐠𝐞𝐬 𝐛𝐚𝐧𝐨𝐨
9 ماه قبل

رعنای کثااااافت
بچرو کجا بردن؟
آخه چرا نورا رفت شرکت ارسلان میتمرگید سرجاش دیگه 🥺

Eda
Eda
9 ماه قبل

چرا هر پارت میخونن بیشتر کنجکاو میشم😂من پارت میخام اقاا پارتتت😂🔪
خسته نباشی عزیژم❤

دکمه بازگشت به بالا
10
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x