رمان هرج و مرج پارت7
گوشی از دستم بر زمین میخورد و هزار تکه میشود..
دستانم رعشه میگیرد..
چه شده؟؟ چرا انقد وحشت زده ؟
به سرعت پشت فرمان مینشینم و به سمت خانه میرانم
نمیدانم چقدر طول میکشد که به خانه میرسم … فقط تند از ماشین پیاده میشوم و حتی در راهم قفل نمیکنم
با دیدن جمعیتی که کنار خانه جمع شدند پاهایم سست میشود..
صدایشان از اینجا هم به گوش میرسد
-وایی زن بیچاره .. اگه بفهمه چیشده سکته میکنه
-خودشو بچش تازه اومدن این محل… خدا نصیب گرگ بیابونم نکنه..
-چرا بچشو تنها گذاشته تو خونه…خودش کجاس الان؟؟.. چطور میخواین بهش بگین؟
قدمی دیگر نزدیک میشوم.. گوشیه آش و لاش شده میان دستم دوباره زنگ میخورد
بی توجه به سمت خانه قدم برمیدارم
یکی از همسایه ها با دیدنم به سرعت به سمتم می اید
توجه بقیه به این سمت جلب میشود
-وای ریحانه خانم دستشو بگیر بنده خدا رنگش پریده..
به سمتم می ایند و کمکم میکنند..
روبه آنها تقریبا مینالم:
-چیشده؟ چرا در خونم جمع شدین؟
یکی از همسایه ها که ریحانه خانم نام دارد لب میگزد..
با تردید نگاهی به بقیه میکند و روبه من میگوید
-عزیزم….. بچتو گذاشته بودی پیش کی؟ طرف اشنا بود؟
حس میکنم جانی در تنم نمانده.. سرم را به بالا تکان میدهم
ادامه میدهد:
-راستش چطور بگم.. والا من از خونه دخترم برمیگشتم.. دیدم یه زنو مرد از خونت اومدن بیرون .. بچه هم باهاشون بود..
اولش شک کردم .. گفتم حتما مهموناتن.. دیدم نه بچه یسره جیغ میکشید و گریه میکرد.. فقط دیدم سوار ماشین شدن و گازشو گرفتن و رفتن..
دیگر صدایش را نمیشنیدم.. دنیا دور سرم چرخ میخورد و روی زمین سقوط کردم…
خدایا! حکمتت چیست…
…………….
صدای جیغ مانا اعصابم را خط خطی میکرد… از ته دل زجه میزد…
محمد دست به سرش گرفته بود و کیانا نگران به او نگاه میکرد
-من به تو چی بگم نورا؟ من به تو چی بگم؟؟؟
چنان عجزی در صدایش بود که گریه مانا بلندتر شد
در سکوت خیره او بودم.
چرا تمام نمیشد؟ خدایا چرا جانم را نمیگرفتی؟
نیم نگاهی به مچ دستم انداختم.. هنوز هم زخمش عمیق بود..
مانا مانع خودکشی ام شده بود و چقدر بخاطر این کارش از دستش ناراحت بودم..
-نورا قربونت برم؟ تو که مارو نصف عمر کردی!
اخه چی با خودت فکر کردی؟ الان تو اون کارو میکردی همه چی درست میشد؟
جوابم به کیانا تنها سکوت بود و سکوت..
صدای گوشی محمد که بلند شد نگاهم را از او گرفتم.. محمد سریع گوشی را برداشت..
-الو !چیشد اهورا؟ پیداش کردین؟
اهورا! اهورای عزیزم! حتی در این شرایط هم نامش لبخندی بر لبانم میاورد..
سرم را بیتوجه به مبل تکیه میدهم.. مانا آرام شده
کیانا چیزی نمیگوید و محمد به سمت در میرود..
-بیا تو داداش! خوش اومدی..
نگاهم را به او میدوزم… عمیق به من زل میزند.
چند قدم فاصله ای که داریم را طی میکند ..
روبرویم می ایستد.. چقد دلتنگش بودم..
اغوشش را باز میکند و لبخند کجی میزند
پناه میبرم به اغوشش و بوی عطرش را به مشام میکشم
درست مثل کودکیمان.. وقتی خرابکاری میکردم همیشه او پشتم بود.. وقتی دعوا میکردیم همیشه او بود که ناز میکشید و برایم خوراکی میخرید.. جانم در میرفت برای او!
چه استقبال گرمی داشتیم از او بعد از این چندسال!
محمد میفهمد و طعنه میزند: ببخش داداش.. اوضاع الان یکم قمر در عقربه .. اول کاری انداختیمت زحمت
همانطور که مرا در اغوشش فشار می دهد سری تکان میدهد و چیزی نمیگوید
او هم دلتنگ است!
تنم را به ارامی فاصله میدهد و به من چشم میدوزد
جز به جز صورتم را زیر نظر میگیرد
-چه کردی با خودت عزیز اهورا؟
همین جمله کافیست تا بغضم بترکد
گلایه میکنم از او از خدا! از خودم… میگویم و میگویم
مثل همیشه گوش میدهد ..سرم را نوازش میکند و میگوید:
-هیششش! کسی غلط میکنه اشک نورای منو دربیاره!
و بعد لبخند محوی میزند: مامان بودن چقد بهت میاد!
داغ دلم تازه میشود پردرد لب میزنم
-مامان بدی بودم اهورا.. سایمانم الان دیگه نیست.
مهربان است اما.. صورتش جدی میشود.
-نبینم این حرفو بزنیا! پیداش میکنیم .. اهورا بهت قول میده پیداش میکنیم..
ته دلم ارام میگیرد.. او قول داده بود!
از من رو میگیرد همزمان که کتش را میپوشد به محمد نگاه میکند..
-بلندشو بریم پیش این مرتیکه!
با نگرانی دستش را چنگ میزنم ..
-کجا میخواید برید.؟
دستم را به ارامی از دستش جدا میکند..
-توکاریت نباشه.. داریم میریم سراغ ارسلان
نفسم بند می آید.. ارسلان؟ نه! ارسلان آخرین گزینه ایست که به ذهنم خطور میکرد..
دوباره دستش را میگیرم…
-نه! ارسلان نیست.. ارسلان نبردش
مانا سر تکان میدهد: نورا چی میگی؟ معلوم هست چی میگی؟؟ رفتی سر خود شرکتش .. ابروشو بردی.. یارو میدونه شمالی.. این دختره رو به احتمال زیاد واسه همین نزدیکت کرده بعد میگی کار ارسلان نیست؟؟
اهورا به او تشر میزند : حالش خوب نیست.. مراعات کن!
با تحکم میگوید.. و مانا ساکت میشود
اما من مغزم درگیر است..
به آرامی نگاهم را به مانای بغ کرده میدوزم
زبانم را روی لب خشک شده ام میکشم و میگویم:
-مگه تو اون روز شماره ی این دختره رو به من ندادی؟ مگه تو این دختره رو به من معرفی نکردی؟ مگه تو نبودی مانا؟
جمع سکوت میکند.. همه چشم میشوند و به مانا زل میزنند
مانا دستپاچه میشود.. گنگ به او و حرکاتش خیره میشوم..
محمد رو به او میگوید: د یچیزی بگو مانا.. مگه این دختره مورد اعتماد تو نبود؟!
-من.. من این دختره رو اصلا نمیشناسم.. اسم دوست من اصلا رعنا نیست.. اسمش .. اسمش شقایق بود
آشکارا دروغ میگوید.. یا شاید هم من زیادی شک کرده ام؟؟
بلند میشوم.. پای فرزندم در میان باشد خودی و ناخودی نمی شناسم.. به سمت گوشی داغون شده ام میروم
هنوز کار میکند.. روی پیام میزنم و به سمت همه میگیرم.
-قبل از اینکه سایمانو ببرن یکی این پیامو بهم داد!
جز مانا و محمد کسی شمارمو نداشت.. پس این کیه؟
(🫡پارت جدید خدمتتون)
وایی کار ارسلانهه😐مرتیکه بیشور نامردد
خسته نباشی قشنگمم💙
قربونت🤎
هدفی جز خلوچل کردن خوانندهها نداری تو😂 خیلی حساس شده، همش سر بزنگاه قطع میکنی🤒 حداقل هر روز بذار😥 والا منم به مانا شک کردم🤨 آخ بچم سایمان😭😦
مرسی از همراهیت🤍:)
کار ارسلان؟ بگو که ارسلان لااقل دلم آروم شه بچه پیش پدرشه😁💔
میفهمیم
متشکر از همراهیت🤍
نویسنده عزیز
پارت اول رمانت رو خوندم و عالی بود
در اسرع وقت پارت های بعد هم میخونم و کامنت میدم.
قلم جذابی داری موفق باشی
متشکر از لطفت گل🤍
خسته نباشی عزیزم😍😍😍
💙💙
سلام خانم نویسنده
رمان موضوعش قشنگ هست و قلم زیبایی دارید فقط کاش پارتها طولانی تر بشه یا لااقل هر روز پارت باشه.
سلام عزیزم
خوشحالم که دوست داشتی
اگه وقت کنم هرروز میزارم🤍