نویسنده هایی که به مدت یک ماه پارت گذاری نکنن رمانشون از سایت حذف میشه

رمان هزار و سی و شش روز

رمان هزار و سی و شش روز پارت 15

0
(0)

🌒هزار و سی و شش روز🌒
🌒پارت پونزدهم🌒

موهامو خشک کردم و بالا بستمشون و به قول دوستم دوتا سوسکی روی صورتم ریختم

تصمیم گرفتم اول لباسمو انتخاب کنم بعد ارایشمو طبق همون انجام بدم

داخل کمد درحال گشتن لباس بودم که مامان وارد اتاق شد

_ماهین مادر

_جانم

لباسی که داخل کاور بود رو به سمتم گرفت و گفت:

_این لباسو با خاله ت بیرون بودیم برات گرفتم میخواستم بهت زودتر بدم ولی دیگه فرصت نشد بپوشش فکر کنم سایزت باشه

لباسو ازش گرفتم و بغلش کردم

_مرسی قربونت بشمم

مامان لبخند مغمومی زد و به سمت در رفت

_مامان

_جانم

_خوشم نمیاد توی سال جدید ناراحت ببینمت

لبخندی زد و گفت:

_اره باید از این به بعد خوشحال باشم چون قراره یه زندگی پر از ارامش با بچهام داشته باشم

_افرین قربونت بشم برو زود حاضر شو به کیانم بگو زود حاضر شه دیر برسیم دایی باز از چشم من میبینه

_باشه عزیزم

با رفتنش لباسو از کاور در اوردم و نگاهی بهش کردم

لباس قرمز البالویی با استین و دامن پفی تقریبا تا زیر زانو

توی اینه نگاهی به خودم انداختم و سلیقه مادرمو برای انتخابش تحسین کردم

برای دیده نشدن پام و خنکی هوا جوراب شلواری مشکی پوشیدم

ارایشمو با رژ قرمز ماتی به اتمام رسوندم

انگشتر ماری و دستبندی که کیان برام خریده بود رو دستم کردم و کارمو به اتمام رسوندم

مانتو و کفشمو پوشیدم و کیف به دست از اتاق بیرون رفتم

همه حاضر بودیم و سعی داشتیم به نبود بابا توجهی نکنیم

دایی برای اینکه تنها نباشیم گفت بریم خونه مادربزرگم تا کنار خاله و دایی هام سال جدید رو شروع کنیم

نشستیم داخل ماشین و برای اینکه جو ماشین عوض شه اهنگ ملایمی پلی کردم

اولین سالی که بدون بابا بود شروع شد و همه دست زدن و مشغول بغل کردن همدیگه شدن

مامان خوشحال و با لبخند واقعی که برای اولین بار روی صورتش میدیدم درحال تبریک به خاله و مادربزرگم بود و من میخاستم زندگیم توی همین لحظه به پایان برسه

هرچقدرم میگفتم مرگش برام مهم نبود به خودم نمیتونستم دروغ بگم، مگه میشه ادم به کسی که بیست سال باهاش تو یه خونه مشترک زندگی کرده وابسته نشه؟

امکان نداشت که بگم ازش متنفرم ولی عین پدر دخترای دیگم جونم براش در نمیرفت و میتونم بگم این حس فقط از روی وابستگی بود و هیچ دوس داشتنی وجود نداشته

ولی….
ولی دلم برای اون روزایی که کمتر سرگرم کارش بود و بیشتر وقتشو برای من میزاشت تنگ بود

با فرو رفتن به بغل گرمی از افکارم دست کشیدم

_عیدت مبارک اِلی خانوم

_عین شماهم مبارک علی دایی

دستشو پشت کمرم گذاشت و دم گوشم گفت:

_این لباس زیادی بهت میاد ماهین نبینم جایی که غریبه هس بپوشیا

مسخ شده فقط به صورتش نگاه کردم

این جمله فقط با صدای تو برام لذت بخش بود و حال یکی دیگه بجز تو این جمله رو بهم میگفت

متعجب به صورتم نگاه کرد

_ماهین

_بله

_خوبی؟

_اره… اره

از بغلش بیرون اومدم و به یکی از اتاقها پناه بردم

ای کاش هیچوقت این جمله رو دایی به زبون نمیاورد

با همین یه جمله باعث شد بازم به یادت بیوفتم و کل ثانیه های روزمو به تو فکر کنم و سوال های بی جوابم توی سرم چرخ بخوره

یعنی الان تو کنار همسرت و بچه ت اونور دنیا سال رو تحویل کردی؟

مگه قرار نبود تا ابد سال تحویل هارو کنار هم باشیم و تنها ارزو و دعامون این باشه که تا ابد کنار هم باشیم؟

دلم میخواست تمام خاطراتمونو، تمام دلتنگیام، تموم سوالاتم، تمام بغضای فروکش شده م رو بالا بیارم تا سبک بشم ولی نمیشد

با چند تا نفس عمیق بغضمو قورت دادم و از اتاق زدم بیرون

اونشب به قشنگترین شکل ممکن گذشت البته اگر فکر به تو رو فاکتور میگرفتم

……………..

روز هفتم بابا بود و باز هم سر مزار پر از جمعیت

پوزخندی زدم به پچ پچهاشون
همشون میگفتن حیف شد مرد به این خوبی

بابام بازیگر خیلی قهاری بود
تو ظاهر هرکی بهش نگاه میکرد یه مرد خوشرو و خوش خنده بود ولی هیچکس توی خونه نبود تا بفهمه چه هیولایی بود این مرد خوشرو و خوش خنده

مردم کم و کمتر شدن دایی سینی های خرما و حلوا رو برداشت و گفت:

_ماهین نمیای؟

_من یکم میمونم شما با ماشینم برین میام خودم

_باشه، زود بیا

سری تکون داد که انگار یه چی یادش اومد

_راستی من مامانتو میبرم خونه مون، فعلا تا خونه رو عوض کنین اونجا نباشه بهتره و حواسم بهش هست

_هرکاری صلاح میدونی بکن دایی

سوییچ رو بهش دادم و رفت

روی صندلی که بغل قبر بود نشستم و به قبری که هنوز خاکش خیس بود و قبری روش نبود نگاه کردم

_بابا

جوابی نشنیدم و بی دلیل خندیدم

_دیگه نیستی که وقتی صدات میزنم با سری که تو گوشیه بگی بهم چیه و بخاطر بی اهمیت بودنت نسبت بهم ناراحت بشم

بازهم سکوت…

_خوبه که نمیتونی حرف بزنی بابا، تو این بیست سال زندگیم همه حرفارو تو زدی و من سکوت کردم و حالا نوبت توعه که سکوت کنی

گلهای روی پارچه رو برداشتم و مشغول پر پر کردنشون شدم

با بوی گل نرگس پرت شدم تو گذشته و بازهم خندیدم

_بابا یادته سالگرد ازدواجتون میشد باهم میرفتیم یه دسته گل نرگس برای مامان میخریدیم؟ یادته میگفتی مامانت عاشق گل نرگسه؟

عصبی و ناراحت گفتم:

_اون دسته گل شد اخرین دسته گلی که بهش دادی حتی دیگه اون تاریخی که با خوشحالی ازش یاد میکردین شد نحس و سعی میکردین فراموشش کنین

صدای قدمی میومد و بعدش پر شدن ریه هام از بوی عطری که زیادی برام اشنا بود به اندازه تمام خستگیام

_تسلیت میگم

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 0 / 5. شمارش آرا : 0

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نمایش بیشتر

𝐸 𝒹𝒶

به خداحافظی تلخ تو سوگند نشد که تو رفتی و دلم ثانیه ای بند نشد
اشتراک در
اطلاع از
guest
0 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
دکمه بازگشت به بالا
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x