رمان هزار و سی و شش روز پارت 22
با دیدن پیام مطمئن شدم این همون دختره که داداشم بخاطرش مثل ابر بهار میبارید
یک جای کار میلنگید، اگر اون دختر کیان رو نمیخواست قطعا یه همچین پیامی نمیفرستاد و روی قول و قرارایی که بهم داده بودن پایبند نبود پس حتما کاسه ای زیر نیم کاسه س
باید میفهمیدم اون قولی که ازش حرف میزد درمورد چی بود تا بتونم به اصل ماجرا پی ببرم
از اتاق خارج شدم و با دیدن ساعت که هشت صبح رو نمایش میداد پوفی کشیدم
بعد شستن دست و صورتم کمی سرحال شده بودم و به سمت طبقه پایین حرکت کردم
با دیدن چراغ خونمون که مشغول حاضر کردن صبحانه س لبخندی به صورتم زینت داد
صبح بخیری گفتم و روی صندلی جا گرفتم
_افتاب از کدوم طرف دراومده که ماهین خانم این وقت صبح بلند شده؟
_دیشب درست نخوابیدم، صبحم که پرده اتاق مو روشن خریدی نور افتاد نشد بخابم
با اوردن چای سفره صبحانه رو کامل کرد و نشست
_اهاان یعنی صدای پرت شدن و افتاد چیزی از خونه ما نبوده
مامان با اینکه طبقه پایین میخوابید بازهم بخاطر اینکه خوابش سبک بود اگر پشه هم رد میشد میفهمید
خودمو به کوچه علی چپ زدم
_نه بابا من که له بودم بیهوش شدم کیانم که زودتر از همه شب بخیر گفت و خوابید
_باشه
این باشه همون خر خودتی خودمونه فقط به زبان محترم
_باشه میگم چیشده بزار یه لقمه بخورم بعد
پیروزمندانه لبخندی زد و قلوپی از چایش خورد
مشغول خوردن صبحانه بودیم که کیان با ظاهری اشفته سلامی سر سری داد و به سمت سرویس رفت
_این یه گندی بالا اورده کی رو بشه خدا میدونه
این جمله با من رفاقت دیرینه ای داشت
مخصوصا توی اون سالهایی که اراز بود
سعی کردم عقده های قدیمیم رو سرپوش بزارم و ارامش خودمو حفظ کنم
_مادر من عزیزم چرا همیشه همینو میگی؟ یه بار با همین حرفات منو چزوندی و باعث شدی همیشه خودمو گناهکار بدونم بس نبود حالا نوبت کیانه؟
مامان مسخ شده نگاهم میکرد
من هیچوقت با مامان بد رفتاری نمیکردم و همیشه سعی میکردم مطیعش باشم ولی کافی بود و این نهیب براش لازم بود تا درمورد کیان بی گدار به اب نزنه
_دستت درد نکنه بابت صبحانه، نگران کیان نباش حواسم بهش هست و هواشو دارم، میدونم نگرانی ولی الان تنها کاری ک از دستت بر میاد اینه بهش پیله نشی مادر من
از روی صندلی بلند شدم و حرکت کردم ک کیان هم از اشپزخونه بیرون زد
بی صدا لب زدم به سمت اتاقش بره و حرکت کردم
بعد چند لحظه کیان هم وارد اتاق شد و روی تخت نشست
_کیان باید یه چند تا سوال ازت بپرسم و بدون پرسیدن سوالی جوابمو بدی
سری تکون داد ک کفتم:
_بهش قولی داده بودی؟
_اره،چطور؟
_گفتم سوالی نپرس، فقد بگو اون قول درمورد چی بود؟
_خب… خب چندین مدت بود ک کم باهم صحبت میکردیم اواخر ازم به زور قول گرفت که اگر قبل از من اتفاقی براش افتاد هر وقت ک دلتنگش بودم براش رز ابی بخرم و سر….
نتونست ادامه بده و من اخر جمله رو فهمیدم
_کیان نمیخوام بترسونمت ولی امکانش هست اتفاقی براش افتاده باشه یا بیماری؟
رنگ از رخش پرید و کفت:
_یع…. یعنی چی؟
_دیشب ک گوشیت رو زدم شارژ پیام داده بود که قولی که بهش دادیو فراموش نکنی و با قولی ک بهش دادی معلومه بیماری یا اتفاقی باعث شده ازت جدا بشه
چنگی به موهاش زد و اشفته تر از قبل گفت:
_نه… نهه…. اتفاقی براش نیوفتاده
_یه حدسه فقط اگر تلقنی از رفیق صمیمیش داری بهش زنگ بزن شاید ماجرارو…..
با صدای زنگ گوشی کیان چنگی به گوشیش زد و تماسو وصل کرد و روی بلندگو گذاشت تا من هم بشنوم
صدای گرفته و ریز دختری اومد
_کیان… برای اخرین بار بیا ببینش اون تنها امیدش تویی لعنتی نزار تنهایی و با نا امیدی بره
کیان مسخ شده فقط گوش میداد ک دختر بازهم صداش کرد
_میشنوی چی میگممم؟ لعنتی عاشقت بود دارع رو تخت بیمارستان جون میده و بازم نگرانه تو ناراحت نباشی اونوقت تو هیچی نمیگیییی؟
گوشیو از دست کیان قاپیدم و گفتم:
_ادرسو بفرست میایم
دختر متعجب گفت:
_شما؟
_فکر نکنم الان شناختن من مهمتر از جون رفیقت باشه پس سریعتر ادرسو بفرست
سریع قطع کردم و از داخل کمدش یه دست لباس براش در اوردم و به دستش دادم
_معطل چی هستی؟ نمیبینی میگن حالش خوب نیست؟ زودتر حاضر شو بریم
انگار تازه به خودش اومد ک سریع مشغول لباس پوشیدن شد و من هم به اتاقم رفتم تا حاضر بشم
سرسری یه سوالات متعدد مامان جواب دادیم و از خونه زدیم بیرون
با سرعت از خیابونها گذر میکردم تا به بیمارستان برسم
ماشینو کامل پارک نکرده بودم که کیان پرید بیرون
بدو بدو وارد بیمارستان شدیم و به سمت پذیرش رفتیم
کیان با پرسیدن اتاق و بخش دوید و من هم پشتش
از اسانسور خارج شدیم که با دیدن دختری سریع جلو رفت
دختر با دیدنمون گریه رو از سر گرفت
کیان خواست وارد اتاقی بیمار بشه که جلوشو گرفتم
_اگر بری مادر پدرش نمیپرسن تو کیـ؟
_برام مهم نیس الان فقد سلامتی ملیسا مهمه برام
_الان مهم نیست ولی بعدا خیلی اتفاقات ممکنه بیوفته لطفا بخاطر یه لحظه اینده رو خراب نکن
به ناچار سری تکون داد و من وارد اتاق شدم
مادرش با گریه مشغول ناز کردن دختری ک حال فهمیدم اسمش ملیسا س بود و پدرش با بغض مشغول اروم کردن مادرش
با سلام دادنم نگاهشون به من افتادن و سلامی دادن
به ناچار گفتم:
_معلم ملیسا جان هستم
_خوش اومدین
لبخندی زدم و رفتم بغل دختر ریزه میزه روی تخت که رنگش شباهت زیادی به گچ روی دیوار داشت
_چطوری دختر؟ تو که مارو کشتی از نگرانی، همه بچها نگران حالت بودن
با تعجب بهم خیره شده بود ک بغل گوشش گفتم:
_یه پسری اون بیرون برای دیدنت و خوب شدنت داره بال بال میزنه، زودتر خوب شو تا داداشم دیوونه نشده
با گفتن کلمه داداشم بهش فهموندم ک خواهر کیانم
برق خوشحالیو تو چشماش میدیدم که اروم سری تکون داد
دکتر وارد اتاق شد و گفت:
_مُشتُلق بده جناب طاهری کلیه با گروه خونی دخترت یکیه و قراره دخترت دوباره به زندگی برگرده
مادرش خوشحال روی زمین نشست و سجده شکر کرد
پدرش خوشحال کفت:
_کی میتونه کارای عمل رو انجام بدین؟
_هرچه سریعتر بهتر شما بیاین و فرم عمل رو پر کنین تا پرستارا اتاق عمل رو حاضر کنیم
خوشحال به سمت ملیسایی که با صورت رنگ پریده ش اشک ذوق میریخت رفتم و بغلش گرفتم
_داداشم خیلی خوش شانسه که دوباره زندگیش به زندگیش قراره برگرده
بخاطر وخیم بودن حالش زود اتاق عمل رو حاضر کردن و من هم به کیان خبر دادم اما دلم طاقت نمیاورد این خانواده رو تنها بزارم
پرستارا وارد اتاق شدن و ملیسا رو برای عمل اماده کردن
تختش رو به حرکت در اوردن و به سمت اتاق عمل حرکت کردن
من هم پشتشون از اتاق خارج شدم و به رفتن تختش به اتاق عمل خیره شدم
نگاهی به دور و برم کردم و دیدم کیان پشت دیوار با چشمای سرخ داره مسیر رفتن تخت رو تماشا میکنه
خوشحال بودم که خدا به برادرم و اون دختر شانس دوباره ای داده بود
نفس عمیقی کشیدم و به سمت رفیق ملیسا رفتم
بغلش گرفتم تا کمی اروم بشه
کمی گریه کرد و بالاخره اروم شد
نگران کیان بودم و نمیتونستم تنهایی ولش کنم
به سمت مادر و پدر ملیسا رفتم و گفتم:
_بیخشید کار فوری پیش اومده و باید رفع زحمت کنم ولی بعد از بیرون اومدنش حتما مزاحم میشم
مادرش لبخند بی جونی زد و گفت:
_مرسی که به دیدنش اومدی، دخترم خیلی تنها بود با اومدنت کلی امید بهش دادی
چشمامو باز و بسته کردم و گفتم:
_ایشالا سالم و سلامت برمیگرده پیشتون
بعد بغل گرفتنش خداخافظی کردم و به رفیقش گفتم:
_اگر میخای تا جایی برسونمت
دختر که میدونست منظورم از این حرف چیه سری تکون داد و بعد خداحافظی از بیمارستان خارج شدیم
کمی دور و بر محوطه بیمارستانو گشتم اما اثری از کیان نبود
ترسیدم اتفاقی افتاده باشه گوشیمو برداشتم ک دختر گفت:
_زنگ نزن پشت اون درخته
به سمتش رفتیم و روی صندلی کنارش جا گرفتم
بالاخره لب از لب باز کرد و گفت:
_چرا نگفتین که مریضه؟
دختر ناراحت سرشو انداخت پایین
_گفت نمیخواد نگرانت کنه ناراحت بشی، گفت کلیه ش پیدا میشه ولی پیدا نشد و روز به روز وضعش بدتر شد
کیان عصبی رو یه دختر گفت:
_اگر یه تارمو از سرش کم میشد زندت نمیزاشتم یاسمین من تو این مدت خودمو جر دادم تا دلیل حال خرابشو بدونم و تو هربار گفتی بیخبری
بازوی کیانو گرفتم تا بشینه و کمی اروم شه
_کیان الان که خداروشکر کلیه پیدا شده براش و بعد عمل سالم و سلامت میاد پیشت اینهمه دعوا و جنگ اعصاب برای جیه؟
_ماهین اگر پیدا نیمشد چی؟ اگر دیشب اون پیامو نمیداد و نمیدیدی جی؟ اونوقت من تا اخر عمرم باید با حسرت نبودنش زندگی میکردم
_باشه قربونت بشم الان اروم باش زود خوب میشه برمیگرده
از صبح چیزی نخورده بود و با استرس هایی که کشیده بود رنگ به رو نداشت
از دکه بیمارستان اب میوه و کیکی گرفتم و به سمت یاسمین و کیان گرفتم
به زور به خردشون دادم تا کمی از اشفتگی در بیان
با صدای اس ام اس گوشیم و دیدن پیام متین پوفی کشیدم
امروز قرار بود برای رسیدگی به کارای شرکت بابا و واگذار کردن سهام بابا بهم بریم و با اتفاقات افتاده فراموش کرده بودم
با نوشتن الان میام گوشیو خاموش کردم و رو به کیان گفتم:
_کیان باید برم شرکت برای واگذاری سهام و امضای قراردادها تو میای یا میمونی؟
_نه نمیام، دلم طاقت نمیاره
سری تکون دادم
_باشه پس هروقت اومد بیرون از اتاق عمل خبرم کن بیام
سری تکون داد و بغلش گرفتم و دم گوشش گفتم:
_تا من هستم غصه هیچیو نخور همه چی درست میشه نگران نباش
…………..
_پوفففف متین من اصلا از حرفای اینا سر در نمیارم کارای حقوقی اینا چرا اینقدر پیچیده س؟
_ قرارداد های بزرگ کارای حقوقی زیادتری هم داره
_منکه سر در نمیارم کسیم که بغل دستم نیست که بفهمه حرفاشونو و اعتماد داشته باشم بهشون اینطوری پیش بریم سال بعد باید در اینجا تخته شه
_من یکیو میشناسم هم قابل اعتماده هم بغل دستته
_کی؟
_ماهان
_متین من بهت….
_ماهین باهاش حرف میزنم اگر قبول کرد میارمش برای پر کردن فرم اگرم نتونست که نمیاد
کلافه پوفی کشیدم و باشه ای گفتم
نمیدونم چطوری بابا تونسته این همه کارو باهم هندل کنه و برام واقعا جای سوال داشت
شرکتو به منشی که بابا بهش اختیار همه چیو داده بود سپردم و به سمت بیمارستان حرکت کردم
عمل با موفقیت انجام شده بود و چند ساعتی بود که بهوش اومده بود
کمپوت و اب میوه ای گرفتم و با در زدنی وارد اتاق شدم
با اینکه چند ساعت از عمل گذشته بود اما حالش به نسبت صبح خیلی بهتر بود
_سلامم به ملیسای قوی
لبخند کمرنگی بهم زد
مادرش با قدردانی گفت:
_مادر چر باز اومدی کار داشتی زحمتت شد
بغل تخت ملیسا نشستم و موهای مشکیشو دست کشیدم
_این چه حرفیه، ملیسا جان مهمتر از هرکاریه برای ما
دم گوشش رفتم و گفتم:
_دارم دروغ میگما کیان سوراخم کرد از بس زنک زد بیام تا مطمئن شه خوبی یا نه
با گفتن این حرف بغضش گرفت
_الان کجاست؟
اروم گفتم:
_پایینه، خودشو کشت بیاد بالا ولی نزاشتم
_ای کاش میشد ببینمش
برای اینکه از حالت ناراحتی در بیاد کفتم:
_خبه خبه قدیما یه حیایی عروسا داشتن جلو خواهرشوهر داشتن الان فقط کم مونده جلوی من ماچش کنی
صورتش ازخجالت سرخ شد و لبخند کمرنگی زد
یکم پیششون موندم و با گفتن چیزی لازم داشتین خبرم کنین خداحافظی کردم و رفتم
کیان داخل ماشین منتظرم بود و با نشستنم داخل ماشین سوالاتش شروع شد
_چیشد ماهین؟ خوب بود؟ درد داشت؟
_وایی سرمو خوردی کیان بسهه
حالت زاری به خودش گرفت و کفت:
_ماهینن بد جنس نشو توروخدا
_باشه بابا خودتو شبیه خر شرک نکن، خوب بود حالش تازه تا اسمتم گفتم میخاست بدو بدو بیاد ماچت کنه حیا نداره که
نگرانی از چهره ش رخت بر بست و جاشو به خنده و ارامش داد
_خداروشکر
_اره خداروشکر هاتو بگو وقتی خواهرشوهر بازی در اوردم نزاشتم یه دقه م بغل هم باشین بهت میگم
خنده ای کردیم و استارت زدم به سمت خونه
…………..
اونشب با کلیی دعوا و غرغرای مامان گذشت و فرداش ملیسا از بیمارستان مرخصی شد و با کلی عملیات فوق تخصصی تونستیم تماس ویدیویی انلاینی بگیریم تا این دو کفتر عاشق باهم حرف بزنن و کمی اروم بگیرن
سر قبر بابا بودم و مشغول گذاشتن گل روی سنگش بودم
_بابا ای کاش بودی و میدیدی دخترت که همه بهش میگفتن لوس چطوری داره شرکت به اون بزرگیو اداره میکنه، چطوری داره عین یه مرد نون اور خونه رو اداره میکنه، چطوری داره تمام تلاششو میکنه تا اعضای خانوادش شاد باشن
(دوستان شرمنده بابت پارتگذاری نامنظم سرما خوردگی شدید داشتم و نتونستم سمت گوشی بیام ولی تک و توک رمان هاتون رو خوندم و کامنت گذاشتم امیدوارم ناراحت نشده باشین خسته نباشین 🙏🏻🫂)
امتیاز فراموش نشه….. 🫂
تازه شروع ب خوندن رمانت کردم بنظر زیبا میاد،🫠امیدوارم همینطور ادامه بدی😉
مرسی گشنگم بوسس❤❤
اون تیکه بالا چیه
نمیدونم😐😂
چه همه شوک بهم دادی دختر😍😁
چرااا😂😂
فوق العاده ای قشنگم اگه مریض نبودی میکشتمت پارت نمیذاری 😂
آخی کیان چه عاشقیههههه🥰
خداروشکر ملیسا حالش خوب شد اگه یه وقت میمرد کیان باید دوستشو خفه میکرد چرا هیچی نگفته بود
فقط اونجا که دوستش زنگ زد من توقع داشتم خود کیان بره دنبالش و بفهمه فک میکنم یذره سریع اتفاق افتاد 🙂
خسته نباشی عزیزمممم الان حالت اوکیه؟
عی داذ بیداد😂😂
ارع🥺😂😂
مرسی گشنگمم اره بهترم خداروشکر زنده برگشتم از اون برزخ😂😂
خوشحالم که برگشتی اداجان🤩 وای که این ویروس لعنتی آفته😑 مراقب خودت باش دختر. و اما در مورد رمان:
خب به عنوان یه خواننده یه تحلیل کلی از روند و قلمت میکنم.
تا اینجای رمان خیلی خوب پیش رفتی، قلم روون و دلنشینی هم داری و باید بگم راوی اول شخص برای این رمان مناسبترین گزینه بود که تو با زیرکی برای داستانت انتخاب کردی👌🏻
شخصیت قهرمان داستان یعنی ماهین یه دختر سختیکشیده با گذشتهای تلخ بوده که سعی میکنه خودش رو بسازه و قوی کنه، با وجود ناملایمات زندگیش و آشفتگی درونی حواسش به خونه و خانوادهاش هست که این بازخورد خوبی برای مخاطب داره.
وجود شخصیتی به نام ماهان به نظر یکی از نقاط عطف داستان میتونه باشه و خودم به شخصه مایل هستم که بیشتر در موردش بدونم😄
عنوان رمان یعنی اسمش باید با روند داستان همخونی داشته باشه،چیزی که من توی رمان سقوط راجبش خوب فکر نکردم و نمیخوام که توام به اشتباه من دچار بشی. هزار و سی و شش روز حتماً یه اسم فکر شدهست و براش دلیلی داشتی اما یه پیشنهاد خواهرانه: اسمهایی رو برای رمانهات انتخاب کن که خواننده با دیدنش ترغیب به خوندن اون رمان شه و به نظرم عنوانهای طولانی بیشتر خستهکننده به نظر میاد. خواننده با خودش میگه چرا هزار و سی و شش روز؟ آیا این اسم یکی از رازهایی که توی زندگی ماهین تاثیر خواهد گذاشت؟
یکی از نقاط ضعف رمان رابطه کیان با ملیساست! اینکه یه پسر و دختر تو سنین پایین درگیر چنین رابطههایی بشند امری طبیعیه؛ اما واکنش ماهین در این مورد کمی دور از عقل بود، به عنوان یه انسان بالغ باید میدونست که رفتارهای کیان ناشی از هیجانات نوجوونیه اما در کمال تعجب ماهین حتی به عاشقیشون هم فکر میکنه و خیلی این مسئله رو جدی گرفته!
در پایان باید بگم که از خوندن این رمان واقعاً لذت میبرم و قلم زیبات باعث میشه که با شخصیتها راحت انس بگیرم، این رو بدون نقد شدن رمان چیزیه که مسیر نویسندگیت رو هموارتر میکنه، امیدوارم اگه حرفی زدم به دل نگرفته باشی😍🤗
ینی دو هفته س منو از کار و زندگی انداخته😐
درمورد ماهان راستیتش هنوز بین موندنش تو رمان یا نموندنش سردرگمم ولی چشم حتما درموردش بیشتر میزارن و اسم رمان در اینده بعد وقوع اتفاقات معلوم میشه چرا اسمش هزار و سی و شش روز بوده و کاملا درسته حتما تو رمان های بعدی بهش توجه دارم
خب دلیل داشتم ببین ماهین خودش تمان این احساسات رو تجربه کرده بود و دلش نمیخواست برادرشم بخاطر سختگیری هاش اژ عشق زندگیش که هرچند زودگذر و از روی هیجانه به تلخی یاد کنه برای همین اینطور به تصویر کشیدم
خیلی ممنون بابت انتقادات واقعا درست بودن و فکرم رو درگیر کردن تا بهتر به نویسندگیم ادامه بدم❤🫂🫂
موفق باشی عزیزم😍 هنوز اول راهی، اوووو اینقدر وقت واسه یادگیری داری که😂همیشه برای کارت ارزش قائل شو، این رو بدون همین اشتباهات مسیر درست رو نشونت میده😊 در مورد کیان هم خب ماهین باید این رو هم در نظر میگرفت که تو این سن مسلماً برادرش یا از سر کمبود و یا کنجکاوی و تجربه داشتن رو به اینجور رابطهها آورده، باید بیشتر مراقبش باشه تا اینکه تشویقش کنه، حالا این نظر شخصیمه، هر کَس یه تدبیری داره🙃
مرسییی ❤بله درسته واقعا🫂
اره در پارت های بعدی دلیلش رو متوجه میشیم و امیدوارم درست پیش بره
مرسی از نظراتی ک دادی لیلا جون خیلی کمکم کرد ❤❤❤
ای جانم کیان عاشق🤩
خسته نباشی عزیز دلم💜💜💝💝💝💝💝
مرسی گشنگمم❤🫂
دیشب داشتم این پارتو میخوندم خوابم برد نشد کامنت بزارم😂خسته نباشیییی خیلی قشنگ بود🥺❤️
خسته نباشی ادا جان.
چه رابطه قشنگی کیان و ماهلین دارن.
امیدوارم تا الان حالت خوب شده باشه که سرما خوردگی بدترین مریضی دنیاعه