رمان هزار و سی و شش روز پارت سوم
🌒هزار و سی و شش روز🌒
🌒پارت سوم🌒
_الکی چرت و پرت نگو چی براش کم گذاشتم هان؟
پوزخندی زدم
همه چی، محبت، بغل، دوستی، همه چی برام کم گذاشتی بابا
_چی براش کم نزاشتییی؟ همیشه فقط نیازای مالیشونو تامین کردی، کجا بودی وقتایی که غصه داشت و نیاز به یه پناه داشت؟ همیشه من بودم همیشه خودش کوه بود برای خودش
برای اینکه بیشتر از این اعصاب مادرم خورد نشه دری زدم و وارد شدم
_سلام مامان، سلام بابا
مامان سعی کرد خودشو عادی جلوه بده
_سلام بهار نارنجم تولدت مبارک
مامان همیشه منو بهار نارنج صدام میزد و دلیلشو نمیدونستم
لبخندی زدم و گفتم:
_ممنون
و از قصد لب هامو کش دادمو کلمه م رو تبدیل به جمله کردم
_پری خانوم
نگاهی به بابا که با چشماش برام خط و نشون میکشید کردم و دست مامانو گرفتم تا بریم پایین
از پله ها پایین اومدیم و همه توجهشون بهمون جلب شد
همه دست و سوت و موزیک تولدی پلی شد
با لبخندی که سعی داشتم نگهش دارم به همه سلام دادم و تشکر کردم
بعضیا میرقصیدن و بعضیا سرگرم خوردن و صحبت بودن
مادربزرگم و زن عموم با چشمای پر از حسادتشون بهم خیره شده بودن برای فشار خوردن بیشترشون با لبخند دندون نمایی نزدیکشون شدم
_سلام مادرجون سلام زن عمو خوبی
از چشماشون حسادت فریاد میزد و با لبخند مصنوعی بغلم کردن و تبریک گفتن
_چخبر ماهین جون خوش میگذره؟ چقدر دیر کردی مثلا امشب شب تولدته ها یه روز از اون باشگاه دل بکنی بد نیست
با خنده گفتم:
_والا ما عین بقیه بی کار نیستیم که، هدف هامون خیلی مهمتر از عشق و حالای زود گذره
_منظورت از اهداف چیه؟!
نگاهی به بدنش کردمو و با دستام بدن خودمو نشون دادم
_درست کردن اندامی ورزشکاری و زیبا
زن عموم بعد بدنیا اومدن پسرش دیگه نتونست وزنشو پایین بیاره البته نخواست که پایین بیاره و حالا که تو سن میانسالی بود براش خیلی سخت بود
با خنده دستی تکون دادمو رفتم به سمت دیگه
استاد فرشید و همسرش تازه اومده بودن، رفتم پیشوازششون
_سلام سلام خیلی خوش اومدین
دسته گل رو ازشون گرفتم و همسرش لنا رو بغل کردم
_تولدت مبارک دختر قوی
_مرسی لنا عزیزم
به داخل دعوتشون کردم
مشغول صحبت با لنا بودم که مامان صدام زد
_جانم مامان
_گوشیت نمیدونم زنگ خورد صدای اس ام اس بود بیا بگیر
_باشه مامان
گوشیمو روشن کردم اس ام اس با شماره ناشناس برام اومده بود
_تولدت مبارک:)
همین، نمیدونستم کی بود ولی هرسال همین موقع یه همچین پیامی برام میومد
بیخیال فکر کردن بهش شدمو رفتم پایین
فضای خونه پر شده بود از ادم
خسته شده بودم از این جمعیت که همشون روت زوم شدن و همهمه ایجاد کردن و باید جواب تبریکاشونو با روی خوش بدی
بالاخره کیک رو اوردن
میخاستم شمع رو فوت کنم که کیان داد زد
_اول ارزووو
یهو یاد تو افتادم، اگر بودی دیگه ارزویی نداشتم جز اینکه با نگاه به چشمات لبخندی روی لبم بیاد و شمع رو فوت کنم
حتی از فکر بهشم لبخندی روی لبم اومد و بعد فوت کردم
همه دست زدن و کیک رو بریدم و کادوهارو برام اوردن
هیچکدومو باز نکردم حتی کادوی پدرم و گفتم بعدا بازش میکنم که کیان اومد نزدیکم
_ابجی
_جانم
جعبه ای جلوم گرفت و گفت:
_تولدت مبارک میدونم کوچولوعه ولی یادگاری بمونه ازم
لبخندی زدم، برادر کوچولوی 16 سالم کی اینقدر بزرگ شده بود که برای تولد خاهرش کادو بگیره
جعبه رو باز کردم دستبندی که روش اسمم به لاتین هک شده بود
_خیلی خوشگله کیان
_واقعا خوشت اومد؟
نگاهم قفل دستبند بود و سری تکون دادم و بغلش کردم
_این قشنگتری کادویی بود که یکی میتونست بهم بده
و توی دلم اضافه کردم قشنگترین کادو بعد کادوهای تو، کادوی کیان بود
دستبند رو برام بست و باز هم بغلش گرفتم
هیچوقت فکر نمیکردم کیانی که همیشه تو بچگیم باهاش دعوا داشتم و همیشه بهش میگفتم کوچولو اینقدر بزرگ شده باشه و برام تکیه گاهی باشه با همه کوچیکیش
ساعت سه نصفه شب بود همه مهمونا رفته بودن و خدمه ها با مامان مشغول جمع و جور کردن خونه
یه عادت بدی که مامان داشت باید قبل از خابیدنش از مرتب و تمیز بودن خونه ش مطمئن میشد و این جزو قاموس های این خونه بود
رفتم اشپزخونه، تازه کاراشون تموم شده بود و بعد حساب کردن پول خدمه ها روی یکی از صندلی های میز نهار خوری نشست و دستشو به گردنش گرفت
_خسته نباشی عشقم
_سلامت باشی، خوش گذشت بهت؟
میتونستم بگم چرت ترین و حوصله سربر ترین مهمونی عمرم بود ولی خندیدم گفتم:
_بهترین تولد عمرم بود، مرسی که هستی
بغلش کردم و بوسیدمش
_خداروشکر
نگاهی به مادرم کردم، رد های چروک کمی توی صورتش مشهود بود، رد های خستگی از ادامه دادن و امید به زندگیش بخاطر ما
ولی هنوزم زیبا بود و برای من حکم ملکه رو داشت
بعد از شب بخیری رفتم اتاقم
صورتمو شستم و لباسامو عوض کردم
نگاهی به خودم توی اینه انداختم، هنوز گردنبند توی گردنم بود دستی روش کشیدم و بازش کردم و گذاشتمش تو جعبه ش
در کمدمو باز کردم
جعبه ای که لای لباسام قایمش کرده بودمو در اوردم
جعبه ای که تو برام گرفته بودی و قرار شد هر عکسی که میگیریم بزارمش اونجا تا در اینده همشونو به دیوار اتاق خابمون بچسبونیم
خیلی کم بودن عکسامون اخه خیلی کم پیش میومد پیشم باشی
انگشتر ستمون، دستبندی که اول اسمت روش بود، گردبند اغوشی که روی یکیش اسم من بود و روی دیگریش اسم تو
کاغذی که توش نامه ای برام نوشته بودی تا هروقت دلتنگت شدم و نبودی بخونمش و اروم بگیرم
و تیکه موی فری که داخل یه جعبه گذاشته بودمش
موهات لخت بود ولی وقتی بلند میشد اگر سشوار نمیکردیش فر میشد
خیلی بهت میومد خیلی خوشگل میشدی برام شبیه یه شاهزاده میشدی برای همین از حسودی هیچوقت نمیزاشتم موهاتو بلند کنی و اینقدر سرت غر غر میکردم تا مجبور شی کوتاهش کنی
اینقدر بهت فکر کردم تا چشمام گرم خاب شد
صبح با صدازدن های مامان بیدار شدم
_ماهین پاشو تا دمپاییمو در نیاوردما
بالاخره چشمام باز شدن ولی تا یادم اومد دیشب جعبه مو نزاشتن سر جاش سریع پاشدم از جام
جعبه از دستم افتاده بود و پشت تخت خابم بود و خداروشکر مامان اینجا نیومده بود
سریع همه عکسا و یادگاری هامو جمع کردم و گذاشتمش سر جاش
بعد از شستن دست و صورتم و شونه زدن موهام نگاهم افتاد به کادوهایی که برام اوردن
حوصله نداشتم بازشون کنم و دورمو پر از وسایل بیخودی که برام اوردن کنم برای همین دست بهشون نزدم تا بعدا خود مامان بیاد و جا به جاشون کنه ولی یه جعبه کوچیک روی میز ارایشم بود نظرمو جلب کرد ببینم چیه کادوی کسی بود که میگفت این مهمونی الکیه و لیاقتشو ندارم
سوییچ ماشین لیفان بود
پوزخندی زدم، بچه بودم بابام لیفان داشت اونموقع خیلی میونه خوبی با بابام داشتم و همیشه به قول مامانم دم بابام بودم
عاشق این بودم جمعه بشه تا منو بابام بریم پارکینگ و کارواش بازی کنیم
وقتی ماشینو میشستیم خودمونم با ماشین حمام میکردیم
تمام شیشه های ماشینو برق مینداختیم و صندلی ها و ضبط و هرچیزی که داخل و بیرون ماشین بود رو تمیز میکردیم
خیلی روزای خوبی بود ولی بخاطر ورشکستگی پدرم و بدنیا اومدن کیان مجبور شدیم لیفان رو بفروشیم و یه ماشین مدل پایین تر بخریم
وقتی ماشین فروخته شد تنها دریچه منو بابام برای گذروندن وقت باهمدیگه هم بسته شد
شاید شروع دور شدن من از پدرم همون نقطه بود
با صدای جیغ مامان از گذشته جهنمیم بیرون اومدم و سوییچ رو گذاشتم سر جاش
من الان دیگه به این ماشین نیاز ندارم، خیلی دیر به فکرش رسید بازم این ماشینو برام بگیره
لباسامو پوشیدم و رفتم بیرون
مامان تو اتاق بابا بود رفتم سمتشون
_مامان جان دیرم شده باید برم
نگاهی به سمت بابا انداختم و گفتم:
_مرسی بابت ماشین ولی نیازی بهش ندارم میزارم کیان گواهینامه شو گرفت باهم بریم دور دور
سریع خدافظی کردم تا باز با غر غرای مامان مواجه نشم
رشته من هنر بود و شاگر اول کلاس بودم ولی بعد جدا شدنمون دیگه نشد دل به درس بدم و کنکورمو خراب کردم ولی بخاطر مامان بازم درس خوندم و تونستم وارد دانشگاه بشم
با گرفتن فوق دیپلم تونستم یه جایی به طور پارع وقت کار پیدا کنم و طراحی هامو بفروشم
یه طرح ساده منو میلیونی میخریدن و خارج از کشور دو سه برابر میفروختن
امروز دانشگاه نداشتم و قرار بود با دوستام بریم کافه
از تاکسی پیاده شدم و با حسرت نگاهی به در کافه انداختم
قدیما یه تخته روی در بود با این مفهوم که
(اگر قراره برای تموم کردن رابطتون یا گفتن خبر بد بیاین لطفا راه رفته رو فلش بک بزنین)
خیلی قشنگ بود ولی انگار کار و بارشون کساد شده بود که اون تابلو رو برداشتن
وارد کافه شدم و نگاهی به دور و برم کردم
همه چیز تغییر کرده بود بجز اون میزی که همیشه منو تو اونجا قرار میزاشتیم
حالا اون صندلی ها با کسایی بجز ما پر شدن
پوزخند تلخی زدم که دیدم ماهور صدام میزنه سمت صدا برگشتم و رفتم سمتشون
دوستان دوران راهنمایی و دبیرستان بودیم بعد انتخاب رشته دیگه عین قبل نمیتونستیم همو ببینیم بعدشم که تو اومدی و اونارو به کل فراموش کردم ولی بعد رفتنت خیلی دورمو میگرفتن و من از همشون دوری میکردم
واقعاً عالی بود👌🏻👏🏻 قلم گیرا و زیبایی داره موضوع رمانت جذابه و به دل میشینه کاش بشه زود به زود پارت بذاری🤒 منم مثل مادر ماهین تا دور و برم تمیز نباشه خوابم نمیبره نمیتونم راحت یه جا بشینم🤣 از شخصیت ماهین خوشم میاد حتی از حسی که به پدرش داره هنوزم دوستش داره و کامل معلومه که چقدر از دستش دلخوره شاید این از علاقه زیاد به پدرش باشه…خیلی دوست دارم ادامهاش رو بخونم موفق باشی نویسنده جان❤
سری هم به رمانهای نوشدارو تو رماندونی و سقوط تو مدوان بزن اگه دوست داشتی😍
مرسی لیلا جون
چشم والا درسام نمیزاره ولی سعی میکنم زود به زود بزارم
خیلی خیلی دوس دارم رمانای همتونو بخونم بخدا ولی سال اخرم انتخاب رشته دارم و مجبورم درس بخونم ولی رمان سقوط رو دستو پا شکسته خوندم خیلی قشنگه ❤
موفق باشی😍