رمان پاریس پارت 3
پانزده ساعت پرواز و تاخیری که در فرودگاه دبی داشت او را کلافه کرده بود..
خسته بود.. چند ماهی بود که خسته بود اما بالاخره فهمیده بود کجا برود تا خستگی اش در رود..
تا هیجده سالگی اش بهترین زندگی را داشت..
حال که فکر میکند شاید اگر به عقب برمیگشت از روستایی با مردمانی ساده دل نمیکند..
روستایی که حال خوب را به هرکسی که از آن گذرمیکرد میدادچه برسد به اهالی اش..
اصلا انگار ویژگی زندگی روستایی همین حال خوب بود..
با اینکه خسته بود اما به ترمینال رفت و بلیط اتوبوسی به استارا گرفت..
همیشه از سفر با اتوبوس به گیلان لذت میبرد.. تبدیل شدن بیابان ها به جنگل همیشه برایش لذت بخش بود..
خوابش نمیبرد.. تا آنه و دده اش را نمیدید دلش آرام نمیشد.. یک سالی بود که نیامده بود و چقدر بیمعرفت شده بود..
با رسیدن به آستارا سوار یکی از تاکسی ها شد و دربست گرفت..
راننده با لحجه ترکی گف: کجا میری جوون؟؟
– میرم حیران وسطی..
(دوستان یه نکته.. من خودم آستارا و گردنه حیران زیاد رفتم و خیلی طبیعتش رو دوست دارم.. میدونم ترک نیستن و فقط ترک زبانن و اسم حیران وسطی اسم یکی از روستاهای اون اطرافه اما فضایی که من از روستا توصیف میکنم الزاما واقعیت نیست.. چون من هیچ وقت روستاهای حیران رو ندیدم و توصیفاتش برگرفته از ذهنمه..)
مرد سری تکان داد و راه افتاد..
مردمان آستارا ترک نبودند اما بخاطر هم مرز بودن با آذربایجان و همچنین فاصله یک ساعته شان تا اردبیل ترک زبان بودند.. لحجه شان برای پسرک همیشه دلنشین بود..
با اینکه آنجا و کنارشان بزرگ شده بود اما هیچ وقت لحجه اش مانند آنها نشد و چقدر از این بابت ناراحت بود..
همیشه آمدن به آستارا را دوست داشت اما هیچ جایی حیران نمیشد..
حتی بکر ترین طبیعتهای اروپا و آمریکا..
هر وقت بخاطر کار دده به استارا می آمدند و درون خانه بزرگشان در استارا می ماندند برای برگشت به خانه ای با دیوار های کاهگلی روز شماری میکرد..
درون جاده شیشه را پایین کشید و عطر مه را نفس کشید..
اکثر اوقات سال مه جنگل و جاده را برداشته بود..
راننده وارد روستا نشد و دم اولین خانه ماشین را نگه داشت.. میدانست باب میل اهالی نیست غریبه ای میانشان برود..
پسر کرایه اش را حساب کرد و به سمت خانه آنه راه افتاد..
اهالی معمولا در این تایم یا پیش دامهاشون و سر زمین ها بودند یا درون خانه هایشان استراحت میکردند برای همین با کسی روبه رو نشد..
با رسیدن به در قدیمی و چوبی خانه محکم و تند کلون را به در کوبید..
صدای آنه می آمد که به ترکی میگف:کیه؟؟ مگه سر اوردی؟؟
در باز شد و خیره به بهترین مادربزرگ دنیا شد..
پیرزن شوکه به پسرک نگاه میکرد.. گفته بود یک هفته دیگر می آید تا سورپرایزشان کند..
چشمان آبی آنه اش مواج شد و برق اشک درونش به چشم می آمد..
از ذوق آمدن جانیارش نمیدانست چکار کند و گریه تنها فرمانی بود که مغزش دستور داد..
محکم پسر را بغل کرد و گف: آی جانُم به فدات.. خوش گلدیم پسرم…
جانیار خنده ای کرد و گف: بخدا آنه اگه میدونستم انقدر خوب ازم استقبال میکنی زود تر می اومدم..
سمیه خانوم گف: قبل از اینکه درو بزنی داشتم فکر میکردم برای اومدنت چی درست کنم.. میخواستم یه مرغ بُکشم و لونگی ( خوراک مخصوص آستارا) درست کنم.. حالا که خودت اومدی برو پیش ماه بانو و ازش مرغ بگیر..
جانیار خندید و گف: آنه بخدا نزدیک دو روزه که نخوابیدم..
سمیه ضربه ای به گونه اش زد و گف: خاک به سرم.. پسر جان چرا نخوابیدی؟؟
جانیار خدا نکنه ای گفت و ادامه داد: خب از ذوق دیدن شما و دده.. دده کجاست؟؟
سمیه دست جانیار را گرفت و به سمت ورودی خانه کشید و گف: اولا بیا حواسم نبود دم در نگه ات داشتم.. دوما این ددت بجز پیش اباذر کجا میره؟؟
جانیار با خنده گف: آنه یه جوری میگی انگار شما هم دائما پیش ملیح بانو نیستید..
آنه چشم غره ای رفت و گف: برو اتاقت رو برات مرتب کردم… گشنه ات اگه هست غذا رو گازه.. من میرم پیش ماه بانو..
جانیار: باشه.. میگماا آنه… خیلی پذیرایی گرمی ازم کردی… آدم دست نوه اش که بعد یه سال میبینه یه لیوان آب میده لاقل..
با دیدن آنه اش که دم پایی اش را در دست گرفته چمدانش را همان جا رها کرد و به سرعت به اتاقش پناه برد..
آخر ضرب دست آنه خیلی سنگین بود..
عااالییی بود عزیزم😍❤😘
مرسی زیبا❤😍
خیلی قشنگ بود پر از حس خوب از این نوشته ها به من تزریق شد خودمو اونجا تصور میکردم 😊
مرسی عزیزم❤😘
خوشحالم همچین حسی گرفتی😍❤🥰
قلمت خیلی زیباست عزیزم🤗
امیدوارم پر قدرت همینجوری پیش بری😁❤
ممنونم زیبا😘❤😍
خیلی قشنگ بود جانم❤️
من واقعا عاشق قلمت شدم خیلی زیبا می نویسی😊