رمان پایانی برای یک آغاز پارت چهارم
من که پام سست شده بود گفتم:یعنی چی آقاجون
آقاجون برگشت سمتم و گفت:یعنی همین ، حالا هم وقت شام بیاین سر میز
با این حرف آقاجون دلم ریخت امکان نداشت یعنی برای خودش میخواست بیاد ولی من همسن دخترشم این ته نامردیه
اشکام از چشمم سرازیر میشد نمیدونستم چیکار باید بکنم
با صدای عمو مهدی به خودم اومدم که دست من و محکم گرفته بود و گفت:گریه نکن دختر ما کمکت میکنیم
با صدای بغض آلودم گفتم:چی چیو کمک میکنید اگه آقاجون زورم کرد و گفت جوابت باید مثبت باشه چی هان؟
دستم و کردم توی موهام با پاهای لرزونم از روی مبل بلند شدم و رفتم سمت میز شام روبه روی آقاجون قرار گرفتم ، با فریاد گفتم :ببین جناب مالک مالکی بهشون بگو نیاین و الکی خودشون و تو زحمت نندازن چون من جوابم مثبت نیست
این اولین باری بود که تو روی آقاجون وایمیستم
آقاجون:اتفاقا میان و توهم جواب مثبت میدی
مانیا :ن م ی د م
آقاجون :گفتم که میدی
با فریاد گفتم:نمیدم
آقا جون یه چک زد زیر گوشم جوری که گوشم داشت سوت میکشید
کل خانواده امدن سمتم
همشون و با دست کنار زدم و رفتم بالا توی اتاقم در قفل کردم و پشت در زار زدم انقدر گریه کردم که چشمام تار بود
در اتاقم زده شد
با صدای گرفته ام گفته ام:بله
صدای مسیح از پشت در اومد :باز کن
کلید و توی قفل در چرخوندم و رفتم نشستم روی تخت که یهو همه شون مثل گاو ریختن رو سرم
منظورم از همه شون یعنی شیدا و شیوا، مسیح،شروین ، آرسین،رزا ، رهام، رها،آرین،سارا، ساره و مرشید بود
همه شون اومدن تو و هی وراجی میکردن که یهو گفتم:اه بسه دیگه شما اومدین من و دلداری بدید یا اومدین داغ دلم و تازه کنید
شروین:آقا اینارو ولش چیکار کنیم
رزا:من میگم جواب مثبت بده
شیدا:رزا گیجی یارو ۶۰ سالشه بعدشم مانیا ازدواج نکرده حالا هم میخواد ازدواج کنه با یه مرد ۶۰ ساله ازدواج کنه
رهام :مانیا فرار کن
مانیا:رهام اگه فرار کنم دست آقاجون بهم برسه زنده زنده خاکم میکنه
رها:دور از جون مانیا
آرسین :پس میخوای یه چند روز بیا خونه ما تا آقاجون بیخیال بشه
نیش خند زدم و گفتم:آقا جون و بیخیالی ؟!محالللههه!!!
آرسین :من یه نقشه دارم
شروین :خب بگو دیگه
آرسین:مانیا وسایلش و جمع میکنه میاد خونه ما به بهانه اینکه فکراشو کنه
روز خواستگاری به آقاجون میگه که من با یکی صیغه ام
مرشید:صیغه کی؟؟
آرسین :یکی از ما
مانیا :بعدش چی؟؟
آرسین:بعدش هم مطمئنن آقاجون با قضیه کنار میاد
مسیح:فکر بدی نیست ؛حالا صیغه کی بشه ؟
آرسین:من ؛خودم یه تنه هواشو و دارم کنارشم میمونم تا آبا از آسیاب بیافته
آرین:اوهوع !داش ماهم عاشق شد
مانیا:عهه آرین قصد آرسین فقط اینکه کمکم کنه درسته آرسین؟!
آرسین سرش و یه نمه تکون داد
بچه ها رفتن پایین
از کوشه اتاقم چمدان کرمی رنگم و برداشتم و گذاشتم رو تخت زیپ شو باز کردم
وسایل و لباسایی که میخواستم و گذاشتم داخلش
لباسام و با یه شلوار مازاراتی زرد و یه هودی سفید و جلیقه همرنگ شلوارم عوض کردم شال سفید سرم کردم چمدان و گوشیم و برداشتم و رفتم پایین
مثل اینکه خوب موقعه رسیده بودم همه داشتن خداحافظی میکردن از پله ها رفتم پایین
مانیا:آقاجون من میخوام برم خونه عمو منصور تا درباره خواستگاری فکر کنم ؛البته اگه عمو منصور موافق باشه
عمو منصور:مانیا جان اونجا خونه خودته هر وقت دوست داشتی بیا
بچه ها جوری نگام میکردن که انگار فکر نمیکردن جدی بگیرم حرفشونو
آقاجون:برو تو چه فکر کنی چه نکنی جوابت باید مثبت باشه خواستگاری هم پس فرداست
چمدونم و کشیدم و رفتم تو حیاط
سوار ماشین عمو منصور شدیم و رفتیم خونه شون
◎◎◎◎◎
صبح با صدای مرشید بیدار شدم
خدایا این اینجا چیکار میکنه
مرشید:هوی بیدار نمیشی
مانیا:ترو جدت ولم کن مرشید
مرشید:عه پاشو باید بریم محضر بلندشو
با شنیدن کلمه محضر ۲ متر پریدم
_محضرررر؟!
+بله محضررررر
از اولش هم یه حسی بهم میگفت آرسین عاشق مانیاست😉😆
داره کم کم جذاب میشه عزیزم خسته نباشی👏🏻👌🏻
وایی از این پدر ها و یا پدربزرگ هایی نه زور میکنن آدم باید حتما با اونی که اونا میگن ازدواج کنه ، بدم میاد
هر رمانی هم که میخوندم با این موضوع بود ، هرچه قدر هم مشتاق بودم واسه خوندنش ، ولش میکردم
شاید پایان این رمان با چیزی که تو ذهنتون میگذره فرق داشته باشه🙂😉