نویسنده هایی که به مدت یک ماه پارت گذاری نکنن رمانشون از سایت حذف میشه

رمان پسر خوب

رمان پسر خوب – پارت ۷۱

4.4
(62)

یک روز مانده به پایان عید، در ترافیکی سنگین، پس از ساعت‌ها نوبتی رانندگی کردن، رسیدیم خانه والدین اهورا. خوشبختانه جز پدر و مادرش کسی نبود. خسته و کوفته، شام مختصری خوردیم و رفتیم طبقه بالا در اتاق قدیمی اهورا. جفتمان دوش گرفتیم و تا سرمان رسید به بالش بیهوش شدیم.

نیمه‌های شب، یکی دو بار از سر و صدای حرف زدن بیدار شدم. نمی‌دانستم ساعت چند است. فکر کردم لابد اعضای خانواده از بیرون آمده‌اند. اهورا کنارم خواب بود و من هم دوباره خوابیدم.

دفعه بعد که صدای جیغی بلند بیدارم کرد، هوا روشن بود. وحشت زده روی تخت نشستم. اهورا سراسیمه‌تر از من نگاه می‌کرد به اطراف که ببیند چه خبر است.
لحظاتی طول کشید تا تشخیص دهم صدای الهه است: «ولم کن. میگم نه! نمی‌فهمی؟»

قلبم به تندی می‌زد. دست گذاشته بودم روی سینه‌ام و اهورا را نگاه می‌کردم. تلاش کرد آرامم کند: «چیزی نیست، بخواب»

بی هیچ فکری دوباره دراز کشیدم. اتاق بغلی دعوا بود و ما با چشمانی باز گوش می‌دادیم.

آرمان: «فقط بلدی اون صدای نحستو ببری بالا»

الهه: «چیکار کنم؟ بزنم تیکه پارت کنم آدم میشی؟»

آرمان: «بزن بینم اصلاً عرضشو داری»

نمی‌دانم زد یا نه. جمله بعدی‌اش را شمرده گفت و رسا: «بچه… لعنتی… خودته. دخترته!»

آرمان: «تهش که معلوم میشه»

داشتم فکر می‌کردم سر صبح این همه انرژی را از کجا می آورند که صدای گرفته اهورا آمد: «نباید برمی‌گشتیم»

من: «بهت که گفتم»

صدای بابا احمد به گوش رسید، خوشبختانه آمده بود به دعوا خاتمه دهد. خیلی زود سکوت برقرار شد. با وجود اینکه هنوز خسته بودیم، بیش از آن خوابمان نمی‌برد و کمی بعد تصمیم گرفتیم از جا برخیزیم.

آن اولین بار در سال جدید بود که الهه را می‌دیدم. با فنجانی چای نشسته بود در پذیرایی و جای سلام و احوالپرسی، چشم غره‌ای تحویلم داد. پیشتر شاید حاضر می‌شدم برای قتل آرمان همدستش شوم، حالا دیگر نه. هرچه سرش می‌‌آمد حقش بود.
جوابش را مثل خود دادم و همراه اهورا رفتم سمت میز غذاخوری. برایم یک صندلی بیرون کشید که بنشینم و خودش رفت چای بریزد.

بقیه خانواده سر میز بودند. ماهرخ خانم در حال سرزنش آرمان بود: «دفعه آخرته. یک بار دیگه بشنوم این حرفو زدی…»

مرا که دید صاف نشست و درجا لبخندی زد: «خوب خوابیدین؟»

اگر پسر و عروس بزرگش اجازه می‌دادند، خیلی خوب!
سرسری گفتم: «آره مرسی»

بعد از اتفاقات بین من و آرمان، مادرش زیادی با من مهربان شده بود. به نظر خجالت زده می‌آمد و تلاش بر جبران بداخلاقی‌هایش داشت.
شروع کرد به حرف زدن با من: «این چند روز جاتون خالی بود. خونه هرکی رفتیم سراغ شما رو گرفتن»

در اثر از خواب پریدنِ ناگهانی، احساس گیجی می‌کردم. انگاری هنوز کامل بیدار نشده باشم. حرکات لب و دهنش را می‌دیدم، صدایش را هم می‌شنیدم اما مغزم نمی‌توانست کلماتش را بفهمد. بابا احمد توجهم را جلب کرد که چیزی به من گفت. می‌آمد احوال پرسی باشد.
الکی سر تکان دادم: «مرسی»

سبد نان و ظرف مربا را یکی یکی گذاشت مقابلم: «بیا باباجان. تو که هنوز خوابی»

سرم دوباره و بی اجازه من تکانی خورد و حرفش را تایید کرد. بابا احمد زد زیر خنده و سپس، صدای خنده آرمان آمد. سر چرخاندم و با هم چشم تو چشم شدیم. خواب از سرم پرید.

چند وقت از دیدار قبلمان می‌گذشت؟ پس از شبی که اهورا او را گرفت زیر مشت‌هایش، تنها یک بار دم در شرکت دیدمش، آن هم از دور.

قیافه‌اش شده بود مثل روز اول، حتی بهتر. انگاری در میهمانی‌های عید زیاده‌روی کرده و کمی وزن اضافه کرده بود. دوباره دیدنش حس چندان خوبی نداشت. خصوصا اینکه تا نگاهم را دید، نیشش باز شد. منتظر آن لحظه بود تا به حرف بیاید: «عروس خانم چطوره؟ ما رو که، قابل ندونستید ولی مبارک باشه»

مادرش یکی زد به پهلویش که ساکت شود.

آرمان: «چیه؟ دارم تبریک میگم»
ماهرخ خانم: «صبونه‌ت رو بخور»

اهورا با دوتا چای لیوانی آمد. وقتی نشست صندلی‌اش را چسباند به مال من. لحظاتی را صرف چپ چپ نگاه کردن آرمان کرد، سپس مشغول شد.
چای داغ انگار که مستقیم وارد رگ‌هایم شد و آرام آرام مرا سرحال آورد. تازه فهمیدم چقدر گرسنه‌ام.

اهورا همینطور که با دقت روی تمام قسمت‌های نانش کره می‌مالید از بابا احمد پرسید: «شرکت چه خبر؟»

آرمان جای پدرش جواب داد: «من دارم یه قرارداد جور می‌کنم»

اهورا: «از بابا پرسیدم»

بابا احمد آن روز سر شوخی داشت، خنده‌اش گرفت: «آرمان داره یه قرارداد جور می‌کنه»

به اهورا برخورد و دیگر حرفی نزد.
پدرش اما ادامه داد: «البته به ما نمیگه با کی»

آرمان: «گفتم که هنوز در حال مذاکره‌ام. فقط بدونید خارجیه»

اهورا: «کجا؟»

آرمان قیافه مفتخرانه‌ای به خود گرفت: «بماند»

اهورا: «با مشورت کی؟ کِی طرح ارائه دادی؟ کِی موافقت شد؟»

آرمان ابرویی بالا انداخت و جواب نداد. کیف می‌کرد از کنجکاو کردن دیگران.
مادرشان با احساس خطر، بحث را عوض کرد: «ما امروز میریم باغ عمو فهیم، شما میاید اهورا؟»

اهورا درجا گفت نه، اما بعدش رو کرد به من: «میخوای بریم؟»

جواب من هم منفی بود. فامیل پدری‌اش در مواقع عادی قابل تحمل نبودند، چه برسد به حالا که خسته راه بودم.

تا صبحانه تمام شود اهورا دقیق شده بود به آرمان. می‌دانستم پایش به شرکت برسد، شروع می‌کند تحقیقات جهت سر درآوردن از کار برادرش. آرمان از آن طرف، نیشخند واضحی داشت و با اشتها می‌خورد.

مادرشان شاهد این نگاه‌ها بود و برای همین پشت هم از عید دیدنی‌ها و سلام رساندن این و آن میگفت. به نظر نمی‌خواست اجازه دهد سر حرف بین پسرانش باز شود.

اما خب نمیشد دهان آرمان را بسته نگه داشت. کافی بود ناخشنودی را در صورت کسی ببیند، تحریک می‌شد برای سر به سر گذاشتن. و این شامل من هم میشد. تمام مدت از برخورد دوباره نگاهمان اجتناب می‌کردم، می‌دانستم که منتظر فرصت است.

بعد از صبحانه اهورا گفت می‌رود چمدانش را بگذارد انباری و تا در را پشت سرش بست، آرمان صدایم زد: «ترانه جون! سال نوعه، خوب نیست بینمون کینه کدورت باشه. بیا…»

این بار پدرش به او تشر زد: «برو حاضر شو بریم، دیر میشه»

نمی‌دانم به خاطر هشدارهای متعدد اهورا بود یا چه، اما ظاهراً عزمشان را جزم کرده بودند تا جلوی برقراری ارتباط آرمان با من را بگیرند. از این بابت ممنونشان بودم. حوصله نداشتم نرسیده مشکل جدیدی پیش بیاید.

اگر می‌خواستیم واقع بین باشم آرمان همین بود. گیر می‌داد به کسی و تا ابد رهایش نمی‌کرد. باید کم کم پوستم را کلفت می‌کردم که اهمیت ندهم. شده بود برادر همسرم. قصد رفتن از این خانه را هم که نداشت. مجبور می‌شدم گهگاهی ببینمش. هم او را، و هم آن همسر… همسر چی؟ چه صفتی می‌شد به الهه داد؟

نفرت انگیز؟ پر فیس و افاده؟ به قول حنا عقده‌ای. مهم‌تر از همه؛ پررو. خیلی پررو، بی حد و اندازه. نمی‌دانم تأثیر زندگی با آرمان بود یا صفت ذاتی خودش، اما آن روز می‌فهمیدم بی چشم و روتر از الهه وجود ندارد.

تا همه برای رفتن حاضر شوند، به آشپزخانه رفتم تا آب بخورم. تازه لیوان بلندی برداشته بودم که سر و کله ماهرخ خانم پیدا شد. دوباره لبخند زد و تازه چیزی به خاطرم رسید؛ همچنان باید به او می‌گفتم خانم محبیان؟ یا چیز دیگری صدایش می‌زدم؟ چیزی مانند… مامان.

در ذهنم تمرین کردم: «مامان… مامان… مامان! مامان؟»

عجیب بود و ناموزون. خصوصاً برای صدا زدن او. ماهرخ جون چی؟ ماهی جون؟ نه، بدتر می‌شد. به گوش خاله منیر اگر می‌رسید، فاتحه‌ام خوانده بود.

همان موقع صدایم زد بروم پیشش. در یخچال را گشود و چندتا ظرف دردار نشانم داد: «دیروز ناهار خونه منیر دعوت بودیم، گفتم شما دارید میاید براتون غذا داد. خواستید بردارید تعارف نکن»

گفتم چشم. چندتا وسیله برای پیک نیک آن روز برداشت و سپس رفت. لیوانم را گرفتم زیر آب سردکن که پر شود.

مامان!

تا به حال این کلمه را برای کسی به کار نبرده بودم. البته جز وقت‌هایی که با مامان خیالی‌ام حرف میزدم. یا دو سه بار که از دهانم پریده و خاله نسرین را اینطور صدا زدم. آن هم جزو تاپ تِن خجالت آورترین لحظات زندگی‌ام بود و نمی‌خواستم هرگز یادش بیافتم.

حالا به مادر اهورا می‌گفتم مامان؟ همینطور ناگهانی که نمی‌شد. باید در موردش با حنا مشورت می‌کردم.

جرعه‌ای نوشیدم و چرخیدم سمت در. چشمم افتاد به قیافه الهه و آب کوفتم شد. منتظر بودم برود دنبال هر کاری که آنجا دارد، اما دستش را زده بود به کمر، با آن شکم تیز بالا آمده و نگاهم می‌کرد: «به حرفم گوش ندادی نه؟ باهاش ازدواج کردی»

آهسته حرف می‌زد و حواسش به در بود. به او هم حتما اخطارهایی درباره برخورد با من داده بودند، اما مانند شوهرش اهمیتی نمی‌داد: «باور نمی‌کنی نکن، باشه…»

داشت حوصله‌ام را سر می‌برد: «بس کن. خجالت نمیکشی؟»

لیوان را همانطور پر گذاشتم کنار سینک و خواستم بروم که سد راهم شد: «اون باید خجالت بکشه نه من»

آرمان هرگز نمی‌توانست چنین آتشی در وجودم به پا کند. این زن حرصم را بدجور درمی‌آورد. دلم می‌خواست گیس و گیس کشی راه بیاندازم، پوست سفیدش را خط خطی کنم، تیکه پاره های لباسش را بریزم زمین… اما فعلاً به تمسخر کردنش اکتفا کردم: «چیه حسودیت میشه؟»

می‌شد، شک نداشتم. دروغ چرا، خود من آدم حسودی بودم آن هم به مقادیر زیاد. آن حس زهرآگین را می‌شناختم. در عمق چشمان روشنش حسادت را می‌دیدم. اما انکار کرد: «حسودی؟ ببین…»

با دست شانه‌ام را هُلی داد: «من و آرمان شاید خوب نباشیم، اما هزار بار خدا رو شکر میکنم زن اون برادر احمقش نشدم»

خونم به جوش آمد: «حرف دهنتو بفهم»

الهه: «وقتی صبح تا شب نشست پای اون بازیای مسخره‌اش و نگاتم نکرد میفهمی»

این بار من بودم که پوزخند زدم. ادایش را هم درآوردم: «ببین! برعکس تو، شوهر من دوستم داره»

تا باز شروع نکرده از آشپزخانه رفتم بیرون.

دختره دیوانه! جای آدم کردن آن شوهر هرزش با من دشمنی می‌کرد. با خودم فکر کردم آرمان حق دارد که همیشه در مورد کم هوشی و بی عرضگی تیکه بارش می‌کند، اما نه. نمیخواستم از او هم طرفداری کنم.

داشتم نتیجه می‌گرفتم که زن و شوهر لنگه یکدیگرند؛ وقیح و بی شرم و البته بی عقل!

راهم را به سختی از میان ریخت و پاش‌های انباری باز کردم. حس می‌کردم در و دیوار آنقدر آفتاب نخورده که نم دارد. غرغرکنان یکی از تیشرت‌های اهورا را با پا زدم کنار: «این چه وضعیه؟»

معلوم نبود چند وقت است اتاق را یک جارو نکشیده. در خانه خودمان اگر می‌خواست اینطور شلخته باشد، از دستش دیوانه می‌شدم. در حال ساخت سناریو از دعواهای احتمالی آینده، در کمد را باز کردم. در چمدانم دیگر لباس تمیز نداشتم. آمده بودم بین لباس‌های اهورا چیزی برای پوشیدن پیدا کنم.

والدینش کمی قبل‌تر همراه آرمان و الهه خانه را به مقصد سیزده بدر ترک کردند. تنها که شدیم از اهورا پرسیدم میخواهد چه کند؟ گفت امتحان کردن کادوی تولدش.

کادوی تولد بیست و هشت سالگی‌اش را همان روز عقد دادم. یک نسخه نید فور اسپید اورجینال بود در بسته بندی لیمیتد ادیشن که امیر کمک کرد پیدا کنم. یک فرمان بازی پدال دار هم گرفتم چون گفته بود دلش میخواهد.

در تیشرت سبز لوییجی، انباری را ترک کردم. اهورا در پذیرایی داشت فرمان را به کنسول وصل می‌کرد. روی راحتی جلوی تلویزیون نشسته و سرش حسابی گرم بود. مرا که دید لبخندی روی لبش نقش بست: «بیا بشین اینجا»

همین کار را کردم: «چطوره؟ دوست داری؟»
اهورا: «خیلی»

من: «ببخشید نشد واسه پی‌اس‌فایو رو بگیرم»

به نظر که ناراحت نمی‌آمد، تازه هیجان هم داشت: «همین عالیه، دستت درد نکنه»

فرمان فایو قیمتش میشد چهار برابر فور، به نظرم دم عقد و عروسی آن همه خرج کردن کار عاقلانه‌ای نیامد. مهم رضایت اهورا بود که به دست آورده بودم.

کمی بعد پایش را روی پدال گاز فشار می‌‎داد و سوار بر یک اَسْتون مارتین نقره‌ای، در جاده‌ای کوهستانی پیش می‌رفتیم. مثل هر بار که شاهد بازی کردنش می‌شدم، برایم توضیح می‌داد چه خبر است: «به اون نقطه قرمز که برسیم می‌تونیم ریس بدیم. اگه ببریم ماشین جدید باز میشه»

خاطرم آمد که هشت نه ماه پیش به حنانه گفتم شوهر گیمر نمی‌خواهم، اما دیگر یادم نبود چرا. بازی کردن را به من ترجیح می‌داد؟ نه. هیچوقت چنین احساسی نداشتم. آن زمان، با الهه اینطور بود؟ شاید، نه، نمی‌دانم… اهمیتی نداشت.

دختره خودش گند زده بود، حالا هم با وقاحت تمام زبان درازی می‌کرد. خب بازی می‌کرد، که چی؟ حداقل سر و گوشش نمی‌جنبید. ماهی دو بار خبر خیانتش را برایم نمی‌آوردند. کم کاری کردم، باید این حرف را می‌گذاشتم کف دست الهه. اگر دوباره چیزی گفت این جواب را می‌دادم، بله.

غرق حرص خوردن، زل زده بودم به ال‌سی‌دی بزرگ و لب پایینم را می‌جویدم. نمی‌دانم چرا ماشین از حرکت بازایستاد. برگشتم و دیدم اهورا نگاهم می‌کند. سعی کردم لبخند بزنم: «جونم؟»

اهورا: «حوصله‌ت سر رفته؟»
من: «نه اصلاً»

اهورا: «اگه دوست داری بریم بیرون…»

به او اطمینان دادم: «نه بابا. از بس دیروز تو ماشین بودیم خسته‌ام. خونه ساکته، خوبه»

لم دادم روی مبل و سر گذاشتم روی بازویش: «بازی کن دیگه. رسیدی به ریس»

هنوز یک ساعت نشده بود که سکوت دلپذیر خانه برهم خورد. زنگ موزیکال آیفون به صدا درآمده و پایان آرامش آن روز را اعلام کرد.
هرچند که وقتی قیافه خندان حنانه را دیدم خستگی یادم رفت. دلم زیادی برایش تنگ بود. از پله‌ها دوید بالا و یکدیگر را در آغوش گرفتیم: «چطوری؟ خوش گذشت؟ چه خبر؟»

همراه امیر آمد داخل و بی معطلی شروع کرد به حرف زدن: «نمی‌خواستم ریخت فامیلو ببینم، مامان زنگ زد گفت شما خونه موندید. گفتیم ما هم بیایم اینجا»

اهورا را بیخیال شدم و با حنا نشستم آن سوی پذیرایی که با هم تبادل اخبار کنیم. برعکس ما، خانه تمام فک و فامیل رفته بودند و کلی حرف برای زدن داشت: «زن داییام دعواشون شد چجور! کاش فیلم می‌گرفتم… آنلاین شاپ که بهت گفتم؟ میخوایم با سپیده دوتایی جنس بیاریم… زن عموی بابام دیشب مرد، دیگه امروز رفتن ختم»

من: «عمه بزرگت امسالم دعوت نکرد؟»

حنانه: «معلومه که نه. اون خون به پشه نمیده»

با خودش چندتا بسته چیپس و پفک آورده بود که حین غیبت دست خالی نباشیم. بلند بلند حرف می‌زدیم و می‌خندیدیم و آن وسط، نمی‌دانم ناگهان چطور دعوایمان شد: «یعنی چی امیر گفته بریم کیش؟ بیخود کرده»

حنا: «خودت رفتی مسافرت، چشم نداری ببینی ما میریم؟»

من: «بعد از عید کلی کار داریم، بار جدید میرسه»

حنا: «تو هم که از اهورا بدتر شدی. همش کار، کار، کار»

شوهرهایمان دیگر به بحث‌های ما دوتا عادت داشتند. عین خیالشان هم نبود. آن سوی خانه پای بازی بودند و حتی برنمی‌گشتند ببیند پشت سرشان چه می‌گوییم.

کار درست هم احتمالاً همین بود، چون سرخود آرام گرفتیم. به یک بهانه‌ای حنا را کشاندم آشپزخانه که پچ پچ کنان از مکالمه صبحم با الهه بگویم: «چرا اینطوری می‌کنه؟ چی بگم بهش؟»

حنانه قیافه منزجری به خود گرفت: «هی میخوام نگم این دختره چیه»

من: «نمیفهمم چرا گیر داده به من»

حنانه: «چون عقده داره، میخواد زندگی اهورا رو خراب کنه»

واژه ناجوری را به الهه نسبت داد و ادامه داد: «گور باباش! جوابشم نده… ولش کن، پس ماه عسل حسابی خوش گذشت»

هیسش کردم: «ماه عسل چیه؟ جلوش نگیا، دیگه بعد عروسی جایی نمی‌برتم»
حنانه: «مگه به حرف اونه؟»

ظرف‌های غذای خاله منیر را از یخچال بیرون آورده بودم که ببینم چه برایمان فرستاده است. سرک کشیدم سمت در، یک وقت پسرها پیدایشان نباشد: «حنا؟»

ظرفی با محتویات سبز دستش بود و بو می‌کشید. چینی به دماغ کوچکش افتاد: «چیه؟»

با صدای آهسته‌ای اعتراف کردم: «داره از شوهر پولدار داشتن خوشم میاد»

ریز ریز خندید: «کیف میده نه؟ دیدی بیخودی ناز می‌کردی»

با مسخرگی ادایم را درآورد: «من خودساخته‌ام! مستقلم! به هیچ مردی نیاز ندارم»

من: «خوبه تو هم. من که هنوز کار می‌کنم»

دوباره دقایقی توی سر و کله همدیگر زدیم. سپس برگشتیم پیش پسرها که بپرسیم: «ناهار چی می‌خورید؟»

این بار امیر نشسته بود پشت فرمان: «کباب می‌گیریم دیگه، سیزده بدره»

اهورا نظر دیگری داشت: «من یه هفته ست دارم غذای بیرون میخورم، دیگه نمیتونم»

در نتیجه ناهار را ترکیبی زدیم. کباب سفارش دادیم، با مرغ ترش و فسنجون خاله منیر.

من و حنا دو سه هفته زیاد صحبت نکرده بودیم و برای همین حالا حالاها حرف‌هایمان تمام نمیشد.
نشسته بود کنارم: «راستی غیبت مهمونای عقدتو نکردیم»

من: «بذار بعد ناهار… اه، کاش تخمه داشتیم»

حنانه: «امیر؟»
امیر فوری گفت: «میگیرم خانم، چشم»

حنانه او را با دست نشان من داد: «شوهر پولدار و مطیع!»

زیر میز یکی زدم به پایش که ساکت شود. همینم مانده بود اهورا بفهمد چه گفته‌ام.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.4 / 5. شمارش آرا : 62

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نمایش بیشتر

وانیا

خوب که بنگرند، رد عشقت را جای جای نوشته‌هایم می‌بینند.
اشتراک در
اطلاع از
guest
13 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
خواننده رمان
خواننده رمان
2 روز قبل

سلام وانیا جان چطوری عزیزم دستت درد نکنه عالی بود😍

خواننده رمان
خواننده رمان
پاسخ به  وانیا
2 روز قبل

ممنون خدا رو شکر مادر بهترن

خواننده رمان
خواننده رمان
پاسخ به  وانیا
2 روز قبل

خدا رو شکر انشاالله شفای کامل پیدا کنن🙏

رونا
رونا
2 روز قبل

سلام وانیا خانوم
انشاالله که حال مادرتون بهتره؟

NOVEL
NOVEL
2 روز قبل

سلام وانیا جون ممنون از پارت

راحیل
راحیل
1 روز قبل

سلام وانیا جون قبل از هرچی مامان جون چطورند بهترن؟ خیلی دعاگو شون بودم ایشالله که شفای عاجل عنایت کنه و من شما رو البته نمی بینم ااما با انرژی زیاد که از جواب کامنت ها میگیرم حال خوشتون درک کنم ممنونم واقعا دستت طلا که با این همه دغدغه باز به فکری همیشه دعاگوی شما و مادر عزیزتون هستم مهربونم خسته نباشی و خدا با بهترین جواب خوشحال کنه که همون شفای عاجل مامان جونه می بوسمت مهربونم

راحیل
راحیل
پاسخ به  وانیا
3 ساعت قبل

فدات عزیز دلم

دکمه بازگشت به بالا
13
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x