رمان چشمهای لال پارت 8
سرعتم را کم کردم؛ به کوچه رسیده بودم. کوچهی درندشتی که فقط نور تیر چراغ برق روشنش کرده بود؛ نور مهتاب انگار خیلی وقت بود با آن کوچه و اهالیاش قهر کرده بود؛ حق میدادم به ماه! روبهروی آپارتمان پارک کردم. آپارتمان «نیلوفر» آپارتمانی که تمام واحدهایش به نام خودشان بود. عجیب بود! این مادر حتی یک واحد هم برای دخترش طنین به جا نگذاشته بود! پوزخندی زده و جلوتر رفتم. داشتن آپارتمان هفت طبقه و 42 واحدی در منطقه فرهنگشهر شیراز کلانکلان پول میخواست! و باز هم میرسیم به مادری که یک قران برای طنین، دخترش نگذاشت. قبلاها برایم مهم نبود…همین که مطمئن میشدم به طناز عشق میورزد، برایم کافی بود اما حالا…نمیدانم…شاید کمی حسرت مادر داشتن به دلم مانده.
انگشت سبابهام را روی زنگ واحد 42 فشردم. نفسم را حبس کردم؛ وقتش رسیده بود. وقت رویارویی با دو کسی که حالم از آنها به هم میخورد. نفسم را بیرون دادم؛ کمی بعد قرار بود صدای او را بعد از بیست سال بشنوم. صدای مادرم را…مادری که رهایم کرد. کمی مکث کردم. دلدل میزدم و کسی درون مغزم مدام تکرار میکرد: «الآن جواب میده…الآن آیفونو برمیداره!»
ـ طناز بیا بالا.
و تمام استرسم فرو ریخت. صدایش جدی بود و در عین حال لطیف. صدای کسی را که قرار بود برایم مادری بکند، بعد سالها شنیده بودم؛ نمیدانم چرا اندکی بغض کردم؛ به خاطر حسرت داشتن این زن؟ یا دلم برای خودم سوخت که اینقدر تنها بودم و نیازمند، که دلم به شنیدن یک جمله از زبان این زن راضی بود. پاک از یاد برده بودم آیفون تصویری است و مرا میبیند. شدید استرس گرفتم. بازیگری من از همانجا استارت خورده بود. باید در نقشم فرو میرفتم و تبدیل میشدم به نقش اول یک فیلم جنایی. وارد شدم و پارکینگ غولپیکر آپارتمان، که پر بود از ماشینهای خارجی را دور زدم. به آسانسور بزرگ رسیده و بعد از وارد شدن، دکمهی طبقه هفتم را فشردم. چند ثانیه چشمانم را باز کرده و گذاشتم صدای ذهنم سلطهگر شود: «طناز هیچوقت لباسای باز نمیپوشید. الآن درمورد این لباسی که تنته چی میخوای بهش بگی؟ اصلا قیافتو نگاه! کل آرایشت به خاطر گریههات و اون حموم مسخرهای که توی پارتی رفتی پخش شده! جواب اینا رو چی میخوای بدی؟ اصلا میدونی مامانش سختگیره یا نه؟ تو چهطور میخوای درمورد رفتارش و طرز برخوردش بفهمی وقتی حتی یکبار هم طناز از مادرتون برات نگفت؟! چرا بیفکر این راهو انتخاب کردی؟! خودتو که نمیتونی گول بزنی! تو فقط و فقط این کارو انجام دادی که درباره رابطه اون و امیرعلی بفهمی. که بدونی همون اندازه که دوستت داشت طنازو هم دوست داره؟! که بفهمی رابطهشون در چه حده و چه کارایی باهم انجام دادن! بسه طنین! این چیزیه که میخواستی؟! آره؟ که تا آخر عمرت با یه هویت دیگه زندگی کنی؟! پس قاتل طناز چی میشه؟ اون بدبختی که کشته شد چی؟ درسته خیلی کارا پشتت کرد ولی طناز بیست سال کنارت موند…میفهمی؟! تو باید قاتلشو پیدا کنی…نباید بذاری اونی که کشتتش راستراست برا خودش راه بره و دونهدونه آدم بکشه! از کجا معلوم بار بعد رفیقاتو نکشه؟ اگه کیان، سیما حتی پدرتو بکشه چی؟!»
مشتی محکم حوالهی دیوارهی سرد آسانسور کرده و با خشم، درون آینهی قدی به خودم زل زدم. پدرم خط قرمز من بود! همه را فدا میکردم که پدرم را داشته باشم…اصلا او فرق داشت! من جانم را برای او میدادم. سریع سرم را برگدانده و گلویم را صاف کردم. دستی به موهای لخت کوتاهم کشیده و چتریهایم را مرتب کردم. منی که از چتری بدم میآمد فقط و فقط به این دلیل چتری زده بودم چون میدانستم امیرعلی از این مدل مو تنفر دارد.
چند لحظه بعد، آسانسور ایستاد. نفس عمیق دیگری کشیدم و سعی کردم اضطرابم را کنترل کنم. چند ثانیه بعد قرار بود مادرم را ببینم…یا حتی امیرعلی را! و من نمیدانستم طناز با امیرعلی و مادرش چهطور رفتار میکند؟ اگر به خودم بود که با خشم سر هردوشان فریاد زده و گلایه میکردم از همان روزی که رهایم کرده بودند. طناز چه؟ تا جایی که میشناختمش بیش از حد مهربان بود و دلسوز…لااقل قبل از خیانتش به من! آنقدر مهربان بود که حتی گناه دیگران را نیز گردن میگرفت…و بازهم میگویم البته قبل از خیانتش به من!
درب آسانسور باز شد و بدون آنکه آمادگیاش را داشته باشم، با زنی فوقالعاده غریبه چشم در چشم شدم. من چشمان سیاه داشتم و او عسلی. چشمهای من درشت بود و چشمان او کوچک و جمع و جور. صورت من هیچ چین و چروکی نداشت برعکس او که انگار نقشهی جادهی چالوس را روی صورتش حک کرده باشند. قد من بلند بود و او متوسط. من لاغر بودم اما او…او کمی چاق شده بود از آخرین عکسی که ازش دیده بودم. صدایی ته قلبم گفت: «هنوزم خیلی خوشگله.» نفسم را بیرون داده و جلو رفتم. دست به کمر زده بود و عصبی نگاهم میکرد. شال روی سرش را مرتب کرد و زمزمه کرد:
ـ این چه وقت خونه اومدنه؟! ساعتو دیدی خانوم؟
پس گیر میداد! سرم را پایین انداخته و جلو رفتم. مگر میتوانستم با او چشم در چشم شوم؟ آن وقت صد در صد نفرت درون چشمهایم فریاد میزدند و مرا لو میدادند. دختری که از مادرش متنفر بود را لو میدادند. خواستم از درب واحد 42 داخل شوم که ساعدم را گرفت. محکم گرفته بود! زور دستانش زیاد بود.
ـ با تو دارم حرف میزنما! این چه وضع لباس پوشیدنه؟ صورتت چرا اینطوری شده؟ گریه کردی باز؟!
جملاتش تکبهتک هم روی مخم بودند و هم بغضآور! شد حتی یک بار به خانهی پدرم بیاید، مرا ملاقات کند و با من حرف بزند؟ حرف عادی هم نمیخواهم! اصلا بگو دعوایم کند…بگو گیر بدهد…بگو فحش بدهد ولی فقط بیاید! بیاید و با من حرف بزند! نشد…بیست سال انتظار بیجا داشتم. دستم را آرام بیرون کشیده و یواش زمزمه کردم:
ـ ول کن الآن حوصله ندارم.
قدمهایم را برداشتم که این بار تن صدای مادرم بلند شد:
ـ طناز! این چه رفتاریه؟! میگم این چه وضع لباس پوشیدنه؟! من گاهی بهت اجازه دادم تو اینطوری پاشی بری جایی؟ کی باز تو مغزت فرو کرده اینطوری لباس بپوشی؟ مگه تو خرابی که این لباسا رو میپوشی؟!
دلم هوری ریخت! «مگه تو خرابی که این لباسا رو میپوشی؟!» من خراب بودم؟ من فقط داغان شدنم روی همه چیز تاثیر گذاشته بود…حتی روی لباس پوشیدنم. بعد از یک سال پیش که امیرعلی و طناز باهم به من خیانت کردند، تمام وجودم تغییر کرد و یک طنین جدید آفریده شد؛ حتی اگر خراب هم بودم برایم مهم نبود. دلم میخواست سرم را برگدانده و با تمام وجود فریاد بزنم: «من حتی اگه مثل خرابا هم لباس بپوشم…حتی اگه خراب هم باشم هیچوقت به خواهرم که بهترین رفیقمه، با دوستپسرش بهش خیانت نمیکنم! هیچوقت مادری نمیشم که سر هیچ و پوچ دخترشو ول کنه و هیچوقت بهش سر هم نزنه! خراب بودن به ذات آدماست نه به نوع لباس پوشیدنشون! شماها خیلی وقته از درون خرابین!»
اما هیچچیز نگفتم. تنها یک قطره اشک مزاحم راهش را کشید و شوریاش لبم را خشکتر کرد. نفس عمیقی کشیدم و قدم برداشتم. در آن واحد بزرگ و سالن باکلاس، که حتی حوصلهی آنالیز کردنش را نداشتم، با سری که پایین افتاده بود راهم را به سمت راهرویی که حدس میزدم درب اتاق طناز آنجا باشد، میکشیدم.
ـ مامان نیلوفر، همین یه دفعه رو به خاطر من ببخشینش. از شوهرش اجازه گرفته بود و این لباسو پوشیده بود.
بانوجان لحظه حساس داستان چرا تمومش کردی😭
واقعا درک نمیکنم آدمای اطراف طنینو☹️ طنین و طناز هم از نظر ظاهری شکل هم بودن هم از نظر اخلاقی، شاید یکم طنین بخاطر مشکلاتی که توی گذشته داشته عوض شده باشه.
اما من خودم رو میذارم به عنوان یک مادر، چطور ممکنه به یکی از بچههام محبت کنم و یکی دیگرو اصلا آدم حساب نکنم🥺 اونم وقتی هردوتا عینا شکل همن. اگه مشکل هم از مادرش باشه کسی که دوستش داره چرا؟
به نظر من که اگه امیرعلی دنبال عشق و حال و هوسشم بود ترجیح میداد بین طناز بی میل و طنینی که عاشقش بود. طنین رو انتخاب کنه. یا حتی سیما…برای چی حاضر شد رفیق صمیمیشو بفروشه؟
فکر نمیکنم که این انتخابهایی که همه به طناز مربوط میشدن. دلیل بیاهمیتی نداشته باشه.
شاید همه جواب ها به اون مرد غریبه ختم بشه🧐
خسته نباشی عزیزم🩵💙
عزیزممم مرسی از انتقاد کاملت😍😍مرسی که اینقدر دقیق میخونی و نظراتی که مینویسی خیلی ترغیبم میکنن برای ادامه.
همه سوالاتی که دارین رو به جوابش میرسین اصلا نگران نباشین😁
چقدر زیبا و ملموس مینویسی
هیچی از قلم نمیافته
واقعاً یه رمان متفاوت و به دور از آبکی بودن که خواننده با خوندنش خودش رو با شخصیت همراه میکنه
دلم برای طنین میسوزه ولی میدونم رازهای زیادی پشت پردهست که هیچکدوممون هنوز ازش خبر نداریم و این از تبحرته که با ابهام مخاطب رو پای رمانت نگه میداری😎
سلام عزیزممم میدونی چقدر با خوندن نظرات خوشحال میشم؟؟ واقعا خیلی دوستتون دارم و مرسی بابت نقد زیباتون 🙂
پنج ستاره برای شما😍 دست از تلاش و مطالعه برندار عزیزم، رمانت یه اثر قشنگیه و قابلیت فاخر شدن رو داره، از همه مهمتر اینهکه دنبال موضوعات پیشوپا افتاده نرفتی و خدا رو شکر صحنههای مفیدتری برای خوندن توش هست.
میدونی که متاسفانه الانه بعضی از نویسندهها داستانشون حولمحور صحنههای جنسی میچرخه و فکر میکنن میتونن خواننده جذب کنن
اما مخاطبهای چنین اثرهای زردی یه مشت نوجوون بیگناهیه که تحتتاثیر هیجانات قرار گرفتن
اثزی خوبه که تا مدتها بتونی از خوندنش لذت ببری و ازش درس بگیری
جالبه برام که اسمت رو گذاشتی بانو عزرائیل😂😬
انقدر این کامنت به دلم نشست که نتونستم براش قلب نذارم❤️
عزیزممم🤗 مرسی خوشقلم جان
واقعا مرسی از اینکه ترغیب میکنید ادم رو برای نوشتن😍😍 واقعیتش خیلی وقتا ناراحت میشم که کم بازدید میخوره و حس میکنم شاید خواننده جذب نمیشه ولی واقعاا خیلی خوشحال شدم با نظرت😍😍
راجب بانو عزراییل هم…راستش یه لقبه که اکثرا توی بازی انلاین و گیم و سایتها میذارم و ترجیه میدم توی فضای مجازی با همین اسم شناخته بشم😁🤍 بازم ممنونم ازت
من همیشه بیاغراق نظراتم رو میگم و به نظر شخصیم نقاط مثبت در کنار ضعفها باید گفته شه تا نویسنده بدونه مشکلاتش چیه و توی چی خوبه یا بد
میتونستم حدسش رو بزنم که از بازدید کم برنجی اما این موضوع اصلاً نباید باعث سرخوردگیت شه
یه نویسنده نباید نویسندگی کنه باید اول از همه از کاری که میکنه لذت ببره
قدر تلاش و وقتت رو بدون و با این ذعن خلاق و قلمی که داری میدونم آینده درخشانی پیش روته
انتقاد باید بزرگت کنه، توی مسیر کلی موانع هست اما ناامید نشو، چون آخرش خودت میمونی و کلی کار نصفه و نیمه
نذار اینجوری شه
مرسی عزیزم واقعا ممنون
امیدوارم تا اخرش کنارم بمونین :))))
مینویسم حتما…دوستتون دارم خیلییی زیاد