نویسنده هایی که به مدت یک ماه پارت گذاری نکنن رمانشون از سایت حذف میشه

رمان کاوه

رمان کاوه پارت ۱۵

4.6
(19)

روی کاناپه انداختم و رفت تا سعید را صدا بزند
گرمی خانه کمی از دردم را کم کرده بود
کسی پشت سرم قرار گرفت
سویشرتم را درآورد
لباس پاره شده ام از تنم درآورد

آنقدر بی حال بودم که توان حرف زدن نداشتم

تیشرت سفیدی که تنم شد کمی بزرگ بود
جلو آمد و نشست کنار پایم

سهیل بود !

کمک کرد شلوار را درآورد و شلوار مشکی پوشیدم
تعجب کردم از کارش

با صدای گرفته و خش دارم سعی کردم حرف بزنم

_ تو میدونستی نمیشه رفت

سهیل _ فرار خوش گذشت؟

_ منو چرا آوردین ..اینجا؟

سهیل _ الان که خونی شده و پات در رفته برگشتی کی دورته ؟..آینده ام همینا دورتن …
نمیخوام سخنرانی کنم اما دوستات پاشون به دادگاه باز بشه همه چیزو به پای تو می‌نويسن…

_ من؟

سهیل _ آره تو.. چون تو از نظر اونا هیچی برای از دست دادن نداری

بلند شد و رفت تو آشپزخونه

بعد چند دقیقه با ماگ مشکی بزرگی برگشت
داد دستم و خودش نشست کنار پایم با جعبه کمک های اولیه

ماگ را نزدیک لبم بردم
داغی چای لبم را سوزاند

_ چیا از من میدونی ؟

سهیل _ هرچی که باید بدونم

_ مثلا؟

سهیل _ کاوه میگم تو مطمئنی جاوید باباته؟

_ آره

سهیل _ یه تحقیق بکنی بد نیس

_ که چی ؟

سهیل _ هیچی ولش کن

آخرین چسب زخم هم زد و رفت

سعید و سیاوش سمتم آمدند و از قیافه سعید معلوم میشد خواب بوده

سعید _ این پا؟

سیاوش _ آره

سعید دست روی پایم گذاشت که از درد تکان خوردم

سعید _ بگیرش

سیاوش کنارم نشست و دستش را روی پایم گذاشت و با دست دیگر سعی داشت کنترلم کند تکان نخورم

سعید پایم را چپ و راست میکرد و یهو حرکتی زد که نفسم را برید

سعید _ تموم شد

سیاوش که چشمانش را بسته بود با گفتن تمام شد کمی باز کرد و نگاه من کرد

سیاوش _ الان خوب میشه

دادی کشیدم که پنجره هارا لرزاند
سیاوش دو کف دستش را روی گوشش گذاشت
سهیل از پله ها تند‌تند پایین آمد
چند از بچه های اتاق پایین هم بالا آمدند

سهیل _ چه خبره؟

_ آی پااااام الهی بمیری سیاوش پااااممم

سهیل _ پات چی ؟

_ فلج شدم

سیاوش _ سعید جا انداخت

سهیل چهره اش را درهم کرد و با ترحم نگاهی به پایم انداخت

بچه های اتاق پایینی که انگار فهمیدند چه اتفاقی افتاد بی خیال پایین رفتند

سهیل _ پاشو ببرش تو یکی از اتاقی پایین توام انقدر داد نزن تقصیر خودت بود

سهیل که رفت سیاوش کمک کرد بلند شوم و در یکی از اتاق های پایین را باز کرد

_ گشنمه

سیاوش _ باشه

_ پامم درد داره

سیاوش _ باشه

همانطور که سمت تخت میرفتیم دستور میدادم و سیاوش باشه ای میگفت

روی تخت نشستم و پایم را آرام روی تخت گذاشت

_ بعد بیا شونمو ماساژ بده

حرصی نگاهم کرد و لبش را گاز گرفت
برگشت تا از اتاق بیرون برود

_ دوغ نیاری ها نوشابه بیار

سیاوش _ میزنم در دهنتااا

حرص خوردنش شادم میکرد
از اتاق بیرون رفت
دوتا بالشت روی هم گذاشتم و دراز کشیدم

چند روز بود نه از پدرم خبر داشتم نه از متین و کیانوش…
هرچند که میدونم هیچکدومشون به یادم نیستن

مدیر جدید امسال بداخلاق بود
ترکه انار همیشه همراهش بود
آخرین سال راهنمایی…

مدیر _ کلاس نهمی ها سریع تو نماز خونه

از بلندگو اعلام شد و تمام نهمی ها حمله کردن سمت نماز خونه

با متین رفتیم نماز خونه
جا نبود
دور از چشم همه رفتیم روی سکو
چون مرده کشیده بود کسی نمی‌دید

مدیر _ بشینین سرجاتون…خفهههه

سکوت تو نمازخونه برقرار شد

معاون _ قراره آقای رضایی بیاین یکی از بهترین مشاوره های تحصیلی منطقه….

حرف های آقای معاون تمام شد که صدای سوت و دست بلند شد

آقای رضای بعد از سلام و..شروع به حرف زدن کرد

نزدیک به دو ساعت طول کشید

_ متین؟

متین _ ها؟

_ پایه ای؟

متین _ هرچی باشه

بلند شدم و در آن تاریکی که نور پنجره فقط روشن کرده بود فضا را نی بلندی پیدا کردم

_ پرده رو بده بالا حواست به دورو بر باشه

متین _ اوکی بود بهت میگم

متین اوضاع را بررسی کرد و وقتی از نبود معاون و حواس پرتی مدیر باخبر شد بشکنی زد

متین _ زودباش

نی را آرام بردم و زدم به کمر آقای رضایی

آقای رضای دستی کشید و مشغول حرف زدن شد

دوباره زدم

اعتنا نمیکرد
بچه های جلو از شدت خنده قرمز شده بودند

_ متین ؟

متین _ اوکیه بزن

محکم زدم و نی را داخل کشیدم

آقای رضایی _ آخ

مدیر _ چیشده آقای رضایی؟

آقای رضایی _ یه چیزی رفت تو کمرم

جلوی دهانشان را گرفتند تا صدای خنده بیرون نرود

مدیر پرده را کنار زد و دیدشان

مدیر _ نفله ها اینجا چه غلطی می کنین ؟

بالا آمد و با ترکه انارش تا می توانست زد

در رفتیم و از مدرسه بیرون زدیم

>حال<

شیطنت هایم با متین فقط تا دبیرستان بود
او شد آدم کیانوش
من شدم آدم سیروس
بوی پول که به مشاممان خورد درس را ول کردیم

یازدهم شد آخرین سال تحصیلی من !
ریاضی ام خوب بود اما چه سودی داشت وقتی پول خرید کتاب کار و رفتن به کلاس نبود

در باز شد

سیاوش _ پاشو پادشاه پاشو غذا آوردم واست

سینی گرد بزرگی را روی تخت گذاشت
لیوان پر آب کرد و با ورقه قرص دستم داد

سیاوش _ غذاتو خوردی بعدش اینو بخور

_ بمیری

سیاوش _ جا تشکرته؟

_ رفتی اون شمر ذی الجوشنو آوردی پام کج شد نگا

سیاوش _ خب حقته میخواستی بتمرگی سرجات حالا رفتی چیشد مثلا تونستی در بری

_ پاشو برو بیرون تلویزیونم روشن کن واسم

سیاوش دستش را سمت پایم دراز کرد که دادی کشیدم پیش از اینکه دستش به پایم بخورد
خندید و کنترل تلویزیون را سمتم پرتاب کرد

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.6 / 5. شمارش آرا : 19

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نمایش بیشتر
اشتراک در
اطلاع از
guest
13 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
آلباتروس
11 ماه قبل

این کاوه چه باحاله خداا
از اوناست که تو رو میخندونه در عین حال رو اعصابم هست.
مرسی که خندوندیم خدا قوت بهت

Fateme
11 ماه قبل

طفلک کاوه
کراش زدم روشااا
یعنی جاوید بابای کاوه نیست؟
خسته نباشی نرگسیی

مائده بالانی
11 ماه قبل

خسته نباشی
دلم برای گذشته کاوه خیلی سوخت.
سخته بخاطر فقر حتی از تحصیل محروم بشی.

لیلا ✍️
11 ماه قبل

چه بیگاری از سهیل بیچاره میکشه😂 شایدم واقعاً کاوه خونواده واقعیش یه کسای دیگه‌ای باشند

Fateme
11 ماه قبل

نیست تایید کننده ای که تایید کند پار مارا؟

𝐸 𝒹𝒶
11 ماه قبل

سرتق بودنای کاوه هم حرص دراره هم خنده دار😂
خسته نباشی❤

Shabgard
Shabgard
7 ماه قبل

الهی کاوه لوسه چقد😂

دکمه بازگشت به بالا
13
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x