رمان گذر از رنجها پارت3
به مقصد میرسیم به کوچه های قدیمی ولی باصفایی که شروع دوستی مون از همینجا بود و خدا چه قدر دلش به رحم اومد که شیما رو سر راهم قرار داد!
حتی درب آهنی کرم رنگ این خونه یادآور کلی حس خوبه…
حسی که همین الانم با نگاه کردن بهش وجود داره…حس خوب داشتن خانواده…!
ــ ممنون…عصرم خودم میام، یه اسنپ میگیرم نمیخواد این همه راهو بیای
ــ لوس نشو… خودم میام دنبالت فقط نیم ساعت قبلش خبرم کن
باشهای میگه و درو میبنده…
میخواستم پام رو رو پدال گاز فشار بدم که تقهای به شیشه میزنه…
شیشه رو پایین میدم…
خم میشه و با چشمهاش، چشم هام رو نشونه میگیره: محیا هیچ چیز تو این دنیا ارزش غصه خوردن نداره مخصوصا اون نامرد…..!
خستگی باشگاه رو میرم که با یه دوش گرفتن جبران کنم، شاید همین باشگاه تنها کار مثبتیه که در حال حاظر انجام میدم اونم به خاطر علاقه ای که همیشه به ورزش داشتم البته جبر هم بی تاثیر نبوده چراکه زندگی سراسر غمناک من و اشتهای عصبی من که این مواقع پیدا میکنم میتونست از من یه دختر چاق افسرده بسازه.
موهای بلند سیاهم رو سشوار میکشم…
موی خیس همیشه باعث سردردم میشه…
با اینکه میدونم این دختر لجبازه و آخر کار خودشو میکنه و با اسنپ میاد ولی دوباره گوشی رو چک میکنم…
هنوز زنگ نزده و خبری نیست…
روی کاناپه لم میدم و کانال های ماهواره رو بالا پایین میکنم و روی سریال ابکی ایرانی میمونم…
هیچی از موضوع سراسر فریاد و گریهاش نمیفهمم…
چشمم به صفحه ی تلویزیونه ولی افکارم در حال کندوکاش گذشته….
با صدای زنگ در از جا مبپرم! مگه چند ساعت گذشته!؟ به طرف ساعت میچرخم…دوساعت…!!!
دو ساعت تمام تو دنیای خودم بودم! با کرختی به طرف در میرم و بازش میکنم:
ــ آخر کار خودتو کردی…خب من که بیکار بودم میومدم دنبالت
ــ بابا چه کاریه از این سر شهر بیای اون سر شهر و دوباره برگردی اونم تو این ترافیک…حالا این حرفا رو بیخیال ببین چی گرفتم!؟
بسته های توی دستش رو بالا میاره وبا اشاره بهشون میگه: خیلی وقت بود مرغ سوخاری نخورده بودیم بدجور هوس کردم گفتم برای شام بگیرم بزنیم تو رگ…
بسته هارو روی کانتر میزاره: من برم دستامو بشورم و زودی بیام تا سرد نشده
میز رو میچینم و روی صندلی میشینم، به تکه های خوش رنگ مرغ سوخاری نگاه میکنم…
شیما درحالی که شال و مانتوش رو روی کاناپه میندازه به طرف میز میاد: بزن روشن شی…
صندلی رو میکشه و هنگام نشستن یه تیکه میندازه دهنش و همونطور با دهن پر میگه: به به…یعنی مرغ سوخاریهای اینجارو هیچ جا نداره!
با خنده بهش نگاه میکنم: خیلی خوب بابا مواظب باش خفه نشی
شام رو تو سکوت میخوریم و بعد از تموم شدنش شیما از فرط خستگی روز پر کارش به بدنش کش و قوسی میده
ــ تو برو استرحت کن من میز رو جمع کنم و ظرفا رو بچینم تو ماشین بیام
ــ آخه زحمتت میشه
هلش میدم به بیرون از آشپزخونه: باز تو لوس شدی
قلمت خیلی خوبه موفق باشی عزیزم😊👏🏻👌🏻
مرسی عزیزم از نظرت لطف داری
سلام عزیزم خوب هستی…میگم رمان من تو دو بخش بارگذاری شده منظورم اینه دوتا رمان گذر از رنج ها هست یکی پارت ۳ فقط یکی هم پارت ۱و۲ جدا از هم هستن
چیکار کنم؟
مشکل از دسته بندی هستش احتمالا
چیکار کنم درست شه؟ ترتیبش بهم میخوره اینطور..الان پارت ۴ رو هم گذاشتم رفت تو کنار پارت ۳…پارت ۱و۲ جدا از اینان
درستش کردم برات
مرسی ازت❤️مشکل از کجا بود؟ دفعه دیگه بازم اینطور نشه؟
ربطی بهت نداره😁
ادمین دو تا دسته بندی براش درست کرده بود من دقت نکردم تو اولی گذاشتمش
مرسی عزیزم فکر کردم مشکل از من بوده❤️❤️
فکر کنم موقع ارسال پارت بین یکی از پارت ها فاصله انداختی که باعث شده دسته بندی تغییر کنه
چون میری داخل دسته بندی میبنی که نوشتارش فرق میکنه
به یکی از ادمین ها پیام بده
فک کنم ادمین ستی درست کرد
بله عزیزم درست شد
خسته نباشی گلم
مرسی دوست عزیز از نظرت