رمان یادگارهای کبود پارت ۱۰
نمیتوانست جلوی خندهاش را بگیرد، به سرفه افتاد. شوخی بزرگی بود. هیچ جوره به کتش نمیرفت که حسام از او خواستگاری کرده باشد. چقدر محبوب بود و خودش خبر نداشت!
***
در خیابان جلوی راهش را گرفت. یک پژو پارس نقرهای داشت. گفت سوار شود و کار مهمی با او دارد، او هم مخالفت نکرد؛ چه فرصتی از این بهتر که جواب منفیاش را همانجا دهد و خلاص.
وقتی داخل پارک کنار هم نشستند، یک نگاه به سر و ریختش کرد. باید میگفت خوشقد و بالا و جذاب است؛ اما نوع پوشش و آن ریشهای سیاه روی صورتش او را نچسب نشان میداد.
تسبیح درشت آبی رنگش، از میان انگشتانش رهایی نداشت.
– ببینید ماهبانوخانم، قصدم از این دیدار این بود که راحتتر و جدا از بزرگترها حرفهامون رو بزنیم.
وقتی صحبت میکرد نگاهش رو به زمین بود و او با اخم، نگین درشت ارغوانی انگشترش را نظاره میکرد. شمرده و آرام، ادامهی حرفش را پی گرفت:
– من توی سی سالی که از خدا عمر گرفتم تا به حال دلم برای زنی نلرزیده. توی این دو سه سال حرف شما دائم توی خونهمون بود. حاجخانوم، مادرم رو میگم، مدام از وجنات و کمالات شما تعریف میکرد که رضا به ازدواج شدم.
سر بالا گرفت و نگاه گرمش را به صورت سرما زدهی دخترک پاشید.
– اینها رو گفتم تا بدونین فقط با علاقه پیش نیومدم؛ به نظرم شما همون دختری هستین که میتونید مونس و شریک زندگیم باشین. این چند سال رو صبر کردم تا درستون تموم شه و بعد پا پیش بذارم.
خون به صورتش با سرعت دوید. نه از خجالت، گر میگرفت که جلویش مردی جز امیرعلی به او ابراز علاقه می کرد و از زندگی دونفره برایش حرف میزد. طاقت نداشت. میخواست سرش جیغ بکشد: «که بیجا کردی پا پیش گذاشتی! اصلاً ما چیمون به هم میخوره که واسه خودت بریدی و دوختی؟»
نمیدانست چرا عین سکتهایها نگاهش میکرد و چیزی نمیگفت.
– برای من حرف چند تا همسایه خالهزنک که پشت سر شما میگن مهم نیست. اینجور علاقههای زودگذر مثل تب داغ میمونه که زود هم فروکش میکنه. ازتون میخوام با چشم باز همسرتون رو انتخاب کنید. مشکل مالی خدا رو شکر ندارم و دستم به دهنم میرسه. فقط میخوام خانم خونهام بشید، همون… .
مجال نداد تا بیش از این ادامه دهد. افسار گسیخته از روی نیمکت سرد برخاست. مجید مکث کرد و متقابلاً ایستاد.
– ماهبانوخانم!
پلک باز و بسته کرد. نفس سنگین و کشداری از دهانش خارج شد.
– تمومش کنید، دیگه نمیخوام بشنوم.
پشتش را به او کرد و چادرش را چسبید. هضم حرفهایش سختتر از حد تصور بود. باورش نمیشد پسر سربهزیر حاجمستوفی اینقدر مسلط در مقابلش بنشیند و از ازدواج با او صحبت کند.
علاقهاش به امیر تب زودگذر بود؟ جلوی خیابان باز سد راهش شد.
– هنوز حرفهام تموم نشده. من رو دنبال خودتون نکشونید بانو.
انگار برق سه فاز به او وصل کرده باشند. این مرد پایش را از گلیم درازتر کرده بود. زمان و مکان را فراموش کرد و غضبناک به طرفش برگشت.
– بار آخرتون باشه بانو صدام میزنید، من جوابم به شما منفیه آقای مستوفی.
آخرش را با حرص کشید و در مقابل نگاه ماتش به سمت تاکسی که برایش ایستاده بود قدم برداشت. خانه نرفت، به راننده گفت کنار خیابانی نگه دارد. انگار از دوی ماراتن سختی بیرون آمده باشد. زانوهایش رمق راه رفتن نداشتند.
گونههایش تر شد، نگاه به سقف آسمان دوخت. هوا که ابری نبود! در ازدحام خیابان خودش را به جدول رساند و بیخجالت رویش نشست.
نفسش به زور درمیآمد. دوست داشت تمام غبار دلش را با جیغ زدن و گریه خالی کند، اما بغض سنگی راه گلویش را بسته بود.
باز دلش نافرمانی کرد و روی شمارهاش لغزید، میخواست از امروز برایش بگوید.
«میبینی امیرعلی، کسی به جز خودت من رو بانو صدا زد. کجا رفتی که هر کسی و ناکسی به ماهبانو کوچولوت نزدیک میشه؟!»
***
دود از پشت خاکریزها، به مبارزه با روشنایی آسمان قدعلم میکرد. چشمانش اول همه چیز را تار میدید و بعد کمکم به حالت قبلی برگشت. تپانچهی ساچمهایش را به کمر بست و از تپه خودش را بالا کشید.
آفتاب بیرحمانه میتابید و حشرات گزنده و مزاحم در هوا، زخم پشت گردنش را به سوزش میانداخت.
از دور متوجهی سرباز جوانی شد که با دو به سمتش میآمد. سوران، پسرک جوانی با پوست سبزه و چشمان بادامی سیاه، یکی از بومیهای منطقه بود که به تازگی به پاسگاه مرزی منتقل شده بود.
جلو آمد و خوشحال از دیدنش احترام نظامی گذاشت.
– خیلی دنبالتون گشتیم ستوان، خدا رو شکر که زنده و سالمید.
لبخند کمجانی به رویش پاشید و همانطور که به سمت جاده میرفت پرسید:
– بقیه کجان؟ محمد و صالح رفتن؟
قدمهایش را تندتر برداشت تا به او برسد.
– محمد تیر خورده بود، منتقلش کردن به بهداری.
سوار تویوتای سفیدش شد و پشت فرمان جا گرفت.
– حالش که الحمدالله خوب بود؟
جلو نشست و لحظهای کلاه از سر برداشت و خاک روی موهایش را تکاند.
– شانس آورد به بازوش خورد ستوان، صالح چند ساعت پیش زنگ زد گفت بهداریان، بعد از اون دیگه خبری ندارم.
سر تکان داد و ماشین را به حرکت درآورد. تا خود شهر یک ساعتی راه بود. وقتی به بهداری رسیدند، سراغ زخمیاش را از پرستار گرفت که اتاق جلوی راهرو را نشان داد.
وارد شد. چند ردیف تخت در اتاق قرار داشت که مجروح و مریض رویشان دراز کشیده بودند، از بینشان چشمش به محمد افتاد که با بازوی بانداژ شده، سرمی به دستش وصل بود.
صالح از دیدنش برخاست و احترام گذاشت. برایش سر تکان داد. محمد متوجهاش که شد خواست روی تخت نیمخیز شود که نگذاشت و مانعش شد. صندلی کنار تخت را عقب کشید و نشست.
– چی کار کردی با خودت شیرمرد؟
با همان صورت جمع شده از درد خندهی بیرمقی سر داد و سر روی بالش گذاشت.
– چیزی نیست، یه زخم جزئیه قربان. صالح زیادی بزرگش کرده، وگرنه به خودم بود الان مرخص شده بودم.
اخم شیرینی کرد. پسرعموهایی که مثل دو برادر برای هم بودند و هر دو در یک ارگان خدمت میکردند. نگاه گذرایی به صالح انداخت و دستی به سر کمموی محمد کشید.
– قدر داداشت رو بدون، توی این زمونه کم آدمهایی مثلش پیدا میشه.
لبخند کمجانی زد و سر تکان داد. از جا برخاست و دست روی شانهی صالح گذاشت.
– برو دست و روت رو بشور، باید خودت رو برای عملیات بعدی آماده کنی. اینجور که معلومه جور آق محمد ما رو هم باید بکشی.
تا خواست جواب دهد، موبایلش زنگ خورد. دست بالا گرفت و یک نگاه به شماره انداخت، ماهبانو بود. در پاسخ دادن تعلل کرد؛ به خودش لعنت فرستاد بابت سایلنت نکردن موبایلش.
از بهداری خارج شد و دکمهی سبز را فشرد.
– بله؟
دیگر به صدای غمگین و بغضهای همیشگیاش عادت کرده بود.
– فکر کردم فراموشت شدم!
چیزی نگفت و نفس پر صدایی کشید. در محوطهی بیرون به دیوار ساختمان آجری تکیه داد و دست لای موهایش کشید.
بادکنک دل دخترک، میخواست بترکد و از سی*ن*هی بیقرارش بیرون بزند. حتی صدایش را هم از او دریغ میکرد. دو زن وقتی از کنارش گذشتند با تعجب به سرتاپایش نگاهی انداختند و پیش خودشان چیزی را پچپچ کردند.
از روی جدول بلند شد؛ ماشینی با سرعت در کنارش ترمز کرد که تمام آب روی آسفالت روی چادرش پاشیده شد. راننده رو به او پرخاش کرد: «که آخه اینجا جای ایستادنه خانم؟!»
اما او بی هیچ حرفی مغموم از آنجا دور شد.
امیرعلی از پشت تلفن نگران صدایش زد:
– دختر تو کجایی؟ اون صدای کی بود؟
سردرگم به مغازههای دور و اطرافش نگاه کرد. انگار در برزخ گیر کرده باشد.
امیرعلی بین دو ابرویش را فشرد. سرش داشت منفجر میشد. صدای تیر هنوز در گوشش زنگ میترکید.
– جواب من رو بده. چی میگن ماهی؟ راسته اون مرتیکهی دوهزاری اومده خواستگاریت؟
در جای خلوتی ایستاد و چادر خیس و گلیاش را کمی مرتب کرد. فکر کرد منظورش از مرتیکهی دوهزاری با کیست؟ مجید یا حسام؟ که جواب سوالش را گرفت.
– با غیرتم بازی نکن. یعنی قبول کار من اینقدر برات سخته؟ کار به جایی رسیده اون حسام بیوجود میاد ازت خواستگاری میکنه؟ من این وسط پس چیام هان؟ یه چیزی بگو لعنتی!
آب دهانش را به سختی فرو داد. چرا او را مقصر میدانست؟ مگر چیز زیادی از او خواسته بود؟ یک نگاه به خودش نمیکرد! مادرش میگفت وقتی در زندگی من و تو به میان بیاید عاقبت خوشی ندارد.
نگاه پر ترحم و کنجکاو عابرین اذیتش میکرد، کاش یک جایی میرفت که چشم هیچکَس او را درنیابد.
– بهت گفته بودم حاج بابا قبول نمیکنه، اما… اما تو جدی نگرفتی.
صدای مردی از پشتخط به گوش رسید که نامش را صدا میزد، بعدش دیگر چیزی نفهمید چون امیرعلی به زبان بیگانه چیزی گفت و بعد از دقیقهای باز آوای خشدار و بمش در گوشی پیچید:
– گوشت با منه؟
تحمل این لحن تلخ و سردش را نداشت. به خودش تکانی داد و پیاده راه خانه را در پیش گرفت. اشکهایش مثل رود متلاطم در سد سیاهچالههای چشمانش اسیر بودند.
– گولم زدی، قرارمون این نبود، قرار نبود عاشقم کنی و بچسبی به کار کوفتیت.
لحظه به لحظه تن صدایش بالاتر میرفت. امیرعلی هم با تمام فشارهای ذهنیاش، از شنیدن این جمله، انگار کارد به استخوانش رسید؛ در یک آن کنترلش را از دست داد و آن چیزی که نباید از دهانش خارج میشد، را بر زبان آورد:
– بفهم چی میگی، این کاری که بهش میگی کوفتی جزئی از منه، اگه قرار باشه مثل پدرت فکر کنی دیگه چه ارزشی داره اصلاً زنم شی؟ تا الان هم سکوت کردم و سرم جلوی حاجبابات خم بود به حرمت علاقه و نون و نمکیه که کنار هم خوردیم: اما دیگه نمیکشم.
قلبش نزد، پاهایش از حرکت ایستاد. کسی به او تنه زد و با اخم هوی خطابش کرد. حس میکرد سرش به دوران میرود. منظورش از این حرف چه بود؟
صدایش زد، با گریه و بغض، با تمام وجودش؛ اما این مرد عجیب غریبه شده بود و تازه فرصت یافته بود که تبر به تن زخمی و نحیفش بزند.
– چیه؟ من بیوجود کمتر از اون حسام یهلاقبام که وقتی این سر دنیام، عشقم، همه کَسم سوار ماشینش میشه، بعد چند روز هم خبر خواستگاریش میاد؟
«نگو بیمعرفت! چرا امروز اینقدر دلت پره؟»
دست بر جسم سرد تیر برق گرفت. نوای تلخ فلوت عابر نابینا، نگاه پر آبش را به آن سمتی که مردم دورش حلقه زده بودند سوق داد.
– چرا حرف نمیزنی؟
خندهی مردانهاش در آن لحظه تلخترین موسیقی بود که گوشهایش شنید.
– پس راسته؟ باهاش ازدواج کن و خلاص. کارش هم تهرانه، همونیه که حاجبابات میخواد.
وا رفته نامش را خواند.
– امیرعلی!
از کوره در رفت.
– امیرعلی مرد. معلوم نیست چه برخوردی با اون عوضی داشتی! مگه فقط تو دختر اون محلهای که همه سر راهت سبز میشن؟
موبایل در دستش لرزید.
– من… منظورت… چی… چیه؟
– اگه فقط پسر حاجمستوفی بود یه چیزی؛ اما وقتی اون حسام میاد خواستگاریت، حتماً از یه جایی چراغ سبز گرفته که به خودش جرعت این غلطها رو داده.
ته قلبش خالی شد. انگار کسی او را از بالای صخره به دره پرت کرده باشد. شانههای نحیفش خم شدند و با زانو روی کف سخت سنگی فرود آمد.
دستان سِر شدهاش نمیتوانست موبایل را در خود نگه دارد. صدای بوق ممتد گوشی مثل ناقوس مرگ بود.
کسی تکانش میداد و صدایش میزد؛ اما او مثل مردهی متحرک به نقطهای نامعلومی خیره بود. چقدر صدایش آشنا بود. کمی بعد مایع شیرینی درون حلق کویریاش ریخته شد و بعد چیزی نفهمید، فقط لحظهی آخر نگاهش به چهرهی نگران و وحشتزدهی حنانه افتاد و بعد پردهی سیاهی جلوی چشمانش را پوشاند.
***
« خود ندانم چه خطایی کردم
که ز من رشته الفت بگسست
در دلش جایی اگر بود مرا
پس چرا دیده ز دیدارم بست
هر کجا مینگرم باز هم اوست
که به چشمان ترم خیره شده
درد عشق است که با حسرت و سوز
بر دل پر شررم چیره شده.»
درب با صدای محکمی باز شد. طلعتخانم یک نگاه پرغضب به دخترکش که مثل دلمردهها گوشهی اتاق کز کرده بود انداخت و بعد به سراغ پنجره رفت و پردهاش را کنار زد.
ماهبانو میفهمید که در این چند روز با دیدن حال و روزش مثل شمع آب میشود و فکر و خیالهای مادرانهاش را پشت چهرهی محکمش مخفی نگه میداشت.
کنارش نشست و مخاطب قرارش داد:
– تو چته دختر؟ یعنی ازدواج کردن اینقدر ترس داره که به خاطرش تن به نمایش میدی؟
پوزخند زد. نمایش؟! به گمانشان خودش را به مریضی زده بود تا مراسم خواستگاری را عقب بیندازد؟ او همان دو روز پیش مرد، در آن خیابان کذایی.
هنوز هم جملهی آخرش در گوشش زنگ میزد. موهای تنش سیخ میشد. چه فکری دربارهاش کرده بود؟ یعنی تا این حد به او بیاطمینان شده بود؟
مادر بیچارهاش از حال تنها دخترش کم آورد و پشت دستش را گاز گرفت.
– باید ببرمت دکتر، تو یه چیزیت شده.
گریهاش به هوا رفت و ضربه به پایش کوبید.
– دیدی چه خاکی به سرمون شد! آخر هفته قراره واسه حرفهای آخر بیان دختر. بزرگت کردم واسه خودت خانم شدی که آخر سر اون علی خیر ندیده تو رو به این حال و روز دربیاره؟!
دوست داشت گوشهایش را با قدرت بگیرد که دیگر اسم آن مرد را نشنود.
اشک مثل فواره از کاسهی چشمانش بیرون زد.
«آخ امیرعلی تو با ماهبانو چه کردی، این رسم عشق و وفا نبود.»
طلعتخانم از گریههای بیصدای دخترکش، دلخون نزدیکش شد و ترسیده لب گزید.
– اینجوری نکن با خودت. اصلاً… اصلاً خودم یه کاریش میکنم. دلت باهاشه مادر؟ آره؟
نفسش درست یاری نمیکرد، از آن بدتر مغز مریض و مه گرفتهاش جملهی مادرش را نمیتوانست تحلیل کند.
در عرض چند ثانیه اینقدر زود نظرش عوض شد؟ میان آغوش کمیاب و پرمهرش که مدتها از او دریغ شده بود فرو رفت. تن نحیف و لرزانش را به خود فشرد و موهایش را نوازش کرد.
– با حاجی صحبت میکنم، من که دلم رضا نیست تو با خودت اینجوری کنی. باهاش صحبت میکنم بلکه رضایت بده امیرعلی بیاد خواستگاریت، نامزد که بشین اون هم دلش طاقت نمیاره، راه دوری رو ول میکنه و تهران میاد.
اکنون؟ نوشدارو بعد مرگ سهراب؟! حال که دلش را هیچ پینهای وصل نبود، نامزد آن مردی میشد که با قساوت قلب شیدا و فریفتهاش را له کرده بود؟ نه… نه!
وحشتزده از آغوش مادرش بیرون آمد و در مقابل نگاه حیرت زدهاش سر به طرفین تکان داد.
– نم… نمیخوام… نمیخوامش.
انگار جنون یک آن به او دست داده باشد. عقبعقب میرفت و این کلمات را با خودش تکرار میکرد.
***
سه شبانه روز عزاداری کرد برای خود بیچارهاش، برای دلی که زیر خاکسترهایش شعلهای زبانه نمیکشید.
با پای پیاده راه بازار را در پیش گرفت. چادر از سر برداشته بود و مثل کولیها از کنار حجرهها میگذشت.
این فکر همان دیشب به ذهنش آمد. حال که داغش سرد شده بود نفرت جایش را به آن علاقه میداد.
عشقش حرمت داشت، صادقانه بود و پاک. چطور میتوانست به او انگ بچسباند؟ هنوز او را نشناخته بود! ماهبانویی که به وقتش افسار غرورش را دست میگرفت، میتاخت و کسی نمیتوانست جلودارش شود.
جلوی حجرهی بزرگش دست بر زانوی لرزان و خستهاش گرفت و نفسی تازه کرد. یک مرد جوان تا او را دید تعجب کرد، سریع وارد حجره شد و رو به حسام چیزی گفت.
بزاق دهانش را قورت داد. شانس آورد که در این هوای سرد و آماده به سیل، بازار خلوت بود، وگرنه به طور قطع رسوا میشد.
راستهی بازار همه حسام را میشناختند. با آمدنش به بیرون خودش را جمع و جور کرد. کف دستان عرق زدهاش را داخل جیب پالتوی خزدار کرمیاش مشت کرد.
تمام دیشب را چشم روی هم نگذاشته بود. پسر همسایهی دیروزی که از بچگی اذیتش میکرد، میتوانست همسر آیندهاش شود؟
نگاه به قد و بالایش کرد، یک سر و گردن از او بلندتر بود. شانههای پهن و هیکل کشیده و روی فرمی داشت. با سری بالا یک دستش را در جیب شلوار کتان مشکیاش فرو کرد و به سمتش آمد.
حتی قدم برداشتنش هم متفاوت بود، انگار روی فرش قرمز راه میرفت! به یاد حساسیتهای بیجایی که روی حنانه داشت افتاد.
پلک بست.
«دیگه وقت فکر کردن نیست ماهی!»
بوی ادکلن تند و تلخش در بینیاش پیچید. نفهمید جوشش معدهاش از سر بوی ادکلنش بود، یا نخوردگیهای این مدت. صدایش، افکارش را بینتیجه گذاشت.
– از اینورها! وسط روز اینجا چی کار داری؟
پلکهای لرزانش را از هم باز کرد و ناخودآگاه قدمی عقب رفت. آخ خدا! انگار همیشه دعوا داشت. آن چشمان درشت سیاه که مثل یک کارآگاه سرتاپایش را میکاوید، هراس بیشتری به دلش میانداخت.
از حنانه شنیده بود که برادرش برای سفر دو روزهی کاری به جنوب رفته است. احتمالاً تازه برگشته بود.
نگاهش را از اخمهای درهم و صورت پرسشگرش برداشت و به مچ دست راست و آزادش که ساعت استیل گرانقیمتی دورش بسته شده بود داد.
بازدمش را از سی*ن*ه خارج کرد و لبش را با زبان تر کرد.
– باهات حرف دارم، زیاد وقتت رو نمیگیره.
اخمهایش باز شد. این دخترک با این سر و شکل، در این هوا آمده بود بازار که با او چه حرفی بزند؟!
یک نگاه اجمالی به دور و اطرافش انداخت و پشتش را به او کرد.
– بیا داخل، خوب نیست بیرون باشی.
فقط همین! چیز زیادی نگفت، او را دعوت به حجرهاش کرد.
اولین قدمش سنگین و سست بود. صورت امیر در مقابل دیدگانش نقش بست و نیش اشک به چشمانش حمله کرد. دومین قدم مصادف شد با آن تماس کذایی؛ به یاد آخرین مکالمهشان که میافتاد نفرت و سردی جایش را به آن همه عشق میداد.
«خودت خواستی امیر، آتیشم زدی، میسوزونمت.»
باید به آن مرد میفهماند که نمیتواند به راحتی او را بازی دهد و دلش را بشکند. فکر میکرد ماهبانو همیشه بست منتظرش نشسته است؟!
با تمام این سختیها و گوشه و کنایه از مردم، حرف خوردن از معشوق عذاب بیشتری داشت.
قدمهای بعدی را سعی کرد محکمتر بردارد. او ماهبانو بود، تک دختر حاجطاهر آذین. قبل از اینکه یک دختر سادهی عاشق باشد، غروری داشت به وسعت دریا. شاید سرش را به باد میداد؛ اما آدم پا پس کشیدن نبود.
وارد حجرهی بزرگش شد. بوی نوی پارچهها زیر بینیاش پیچید. دورتادورش را قفسههای بزرگ گذاشته بودند که رویشان انواع پارچههای اعلا و گران از جمله مخمل، ابریشم و ساتن و حریر به چشم میخورد.
– سرپا واینستا، بیا بشین.
به پشت برگشت و وقتی او را نزدیک به خود دید، اخم کمرنگی بین ابرویش نشست و قدمی عقب رفت.
حسام اول تعجب کرد و بعد، لبخند کجی گوشهی لبش نشست.
– ترسیدی؟
لحنش مهربانتر شده بود؛ اما انگار اخم، عضو جدا نشدنی صورتش بود. به تماشای او که که پشت میزش مینشست و دفتر و دستکهای مقابلش را جمع میکرد، روی مبل چرم یاسی رنگ نشست.
همان لحظه، مرد سالخوردهای با پیراهن و شلوار خاکی رنگ و جلیقهی نقرهای رویش، سینی به دست، از راه رسید.
امیرعلی باخت بدم باخت 🤌🏿
زیاد مطمئن نباش
ممکنه ماهبانو بازنده واقعی باشه
مهم نیست من طرف حسامم🤦🏿♀️
😂😂
امیر خیلی بد قضاوت کرد درمورد ماه بانو درست مثل خاله زنکای در و همسایشون
آره متاسفانه
باید دید چی میشه
مرسی که خوندی جانا
کاش بیشتر پارت بزاری عزیزم
نگاهت پرفروغ😘 از این بیشتر؟😄
امیرعلی با اون قضاوتش هرچی سرش زیاد حقشه اصصصصصصلللااا