رمان یادگارهای کبود پارت ۲۲
مه غلیظ، همراه با سوز بد و استخوانسوزی میآمد. تن لرزانش را ب*غ*ل کرد. از صدای قدمهایش متوجهی حضورش شد که تکان خفیفی خورد. روبهرویش ایستاد و به نرده خزانزده تکیه داد.
– توی این هوا سردت نیست دیوونه؟!
نگاهش بالا آمد. چشمان سرخ و متورمش ماتش کرد. حتم داشت که گریه کرده بود. ل*ب گزید.
– مهران؟
جوابش را به تلخی داد:
– برو داخل، نمیخوام کسی مزاحمم شه.
مزاحمش بود؟ نه طاقت کممحلی این یکی را نداشت. کنارش نشست.
– باشه من مزاحمم؛ اما این مزاحم نگرانته.
پوزخند زد و دست به موهای کوتاه قهوهایش کشید.
– نگران زندگی خودت باش.
وا رفته عکسالعملی نشان نداد. جدی شد و اخمآلود به سمتش چرخید.
– چی کار کردی با خودت؟ قیافهات از دور داد میزنه چقدر عذابت میده.
بهتش زد. پس اشتباه میکرد، مهران حواسش به همه چیز بود. رد اشک میان چشمانش غلتید. لبخند محزونی زد و شالش را مرتب کرد.
– نه داداش، مگه نمیبینی؟ حسام دوستم داره، من از زندگیم راضیام.
پوزخند زد.
– حداقل نگاهت رو از من ندزد وقتی دروغ میگی. من شاید مخالف ازدواجت با امیر بودم؛ اما راضی هم نبودم که زن این مردک شی. تو دوستش نداری، چشمات دیگه مثل قبل نیست.
ساکت شد. مگر چشمانش چطور بودند که اینقدر تأکید بیجا میکرد؟ بعد چند لحظه سکوت کمی خودش را جلو کشید. حرف زدن سخت بود. نمیشد با یک من عسل هم او را خورد! منومن کرد:
– من… من نگران توام.
نفس عمیقی کشید و به سگرمههای توی هم رفته و چشمان ریز شدهاش نگاه کرد.
– اون کی بود بهت زنگ زد مهران؟
از این سوال تکخندهی عصبی زد و بعد بیتفاوت چانه جمع کرد.
– هر چی ندونی بهتره، به فکر بیل زدن باغ خودت باش.
بدخلق که میشد، زمین و زمان را بنده نبود. کمطاقت اسمش را خواند:
– مهران!
خوب میدانست تا جواب نگیرد محال است از دستش رهایی یابد. پوفی کشید و بیحوصله یک دستش را ستون صورتش گذاشت. نگاهش را به زمین دوخت.
چند لحظه زمان برد تا ل*ب به سخن گشود:
– گفت فراموشش کنم، چند باری دور از چشم خانوادهاش و امیر جلوی راهش سبز شدم. بهش میگم نگران چی هستی؟ من دوست دارم، مشکلت چیه؟ میگه دیگه هیچی مثل قبل نیست.
غمگین به برادرش خیره ماند. پس حدسش درست بود؛ از طرف فاطمه پس زده شده بود. از خودش متنفر شد، نباید اجازه میداد برادر و دوست صمیمیاش در آتش او بسوزند.
گناهشان چه بود؟ باید حتماً سر فرصت با فاطمه صحبت میکرد، اینطور نمیشد.
آن شب هم با تمام تلخی و خوشیاش گذشت. موقع خواب در حال تعویض لباس، حسام در نزده وارد اتاق شد. مثل فشنگ، تا برسد تیشرش را پوشید.
از این حرکتش پوزخند زد و لاقید لبهی تخت نشست.
– توی تراس چی با مهران میگفتی؟
آخ که با آن نگاه جسور و تیزبینش، کم از یک بازپرس نداشت. موهایش را از دور کش آزاد کرد و دستی زیرشان کشید تا پفش بخوابد.
– هیچی، حرف معمولی. چطور؟
دیگه پاپِی نشد و فقط با اخم سر تکان داد و روی تخت دراز کشید. کنارش با فاصله جا گرفت و دیری نگذشت که چشمانش گرم خواب شد.
صبح فردا، حسام که به حجره رفت شال و کلاه کرد و از خانه بیرون زد. وقتی به کوچه قدیمیشان پا گذاشت، سیل عظیمی از خاطرات به ذهنش هجوم آورد.
دستان سرما زدهاش را درون جیب پالتوی قهوهایش فرو کرد و بدون اینکه نگاه به دور و اطراف بیندازد راه خانه را در پیش گرفت. سر صبح کوچهها یخ زده بودند.
با آن نیمبوتهای پاشنهبلند، حواسش پی راه رفتن بود، آنقدر که حتی جواب سلام آقای زمانی، همسایهشان را هم سرسری داد.
«وای ماهی! مرد بیچاره فکر کرد باهاش چه دشمنی داری. حداقل یه لبخند میزدی.»
دستانش را تند از داخل جیبش بیرون کشید و روی دکمهی زنگ فشرد. هوای شیطنتهای گذشته به سرش زد.
انگشتش را از روی زنگ برنداشت تا صدای غرغرهای مادرش بلند شد:
– کیه؟ لا اله الا الله! یه ذره مهلت بده خب.
از دستپاچگی مادرش لبخند روی لبش نشست. آخ که خبر نداشت ماهبانوی سربههوا و شیطان خودش است.
درب به آرامی باز شد. طلعتخانم با دیدن دخترش، ابروهایش بالا پرید.
– ماهبانو!
شال گردنش را از دور گردنش برداشت و اول از همه گونهاش را بوسید.
– چرا تعجب کردین مامان؟ تنهایین؟
از جلوی راهش کنار رفت و به داخل راهنماییش کرد. اخم، میان ابروهای تازه رنگ شدهاش خانه کرد.
– بابات و مهران رفتن بازار. چرا دستت رو گذاشته بودی روی زنگ در دختر؟! شوهر کردی، یه ذره عاقل شو.
از حیاط تازه آب و جارو شدهشان گذشت. اینجا بوی زندگی میداد، سادگی و صمیمت از آن میبارید. چای تازه دمش همیشه به راه بود. بعد از تعویض لباس، دو نفری درون هال، آن هم روی زمین نشستند. کنار بخاری جای خانمجون بود که همیشه تکیه به پشتی میزد و پاهایش را دراز میکرد. چقدر جای خالیاش حس میشد.
اینطور که شنیده بود تا عید خانهی داییطاهر میماند. پولکی از داخل ظرف پیش رویش برداشت. طعم ترش و شیرین لیموییاش صورتش را از لذت جمع کرد. طلعتخانم از سماور چای ریخت و با لبخند به سالن برگشت. کنار دخترکش نشست و آهسته خندید.
– امون بده چای برسه دختر! حسام خبر داره اومدی؟
فنجان را از دستش گرفت و داخلش فوت زد.
– نه، نیازی نبود بهش بگم، ظهر برمیگردم خونه.
سگرمههایش توی هم رفت.
– میدونی حساسه و نگفتی؟! نمیخواد بری، بهش زنگ بزن بگو ناهار بیاد همینجا.
هنوز هیچی نشده چه هواخواهش هم شده بودند. حرف مادرش را پشت گوش انداخت. بعد از خوردن چای به اتاقش رفت. دلش لغزید و سمت تراس اتاقش چرخید، همانی که به روی خانهی آجری و قدیمیشان باز میشد.
پرده را کشید، پنجرهی اتاقش در مقابلش بود. کفترها بالای بام، دور خود بالهایشان را در هوا تکان میدادند و گروهی میرقصیدند.
یعنی هنوز تهران بود یا دوباره عازم سیستان شده بود؟ قلب بیقرارش دوباره هرز رفت. آخر این فکر و خیالها او را از پا درمیآورد.
آفتاب کمجان میخواست خودش را در میان سرما نشان دهد. نم اشکش را با سرانگشت گرفت.
شمارهی فاطمه را گرفت. امیدوار بود جواب دهد. چند لحظه گذشت تا صدای ضعیف و گرفتهاش که انگار تازه هشیاریاش را به دست آورده بود پشت خط پیچید:
– الو! ماهبانو؟
لبخند تلخی زد. به اتاق بازگشت و روی تخت کوچکش نشست.
– سلام!
صدایش بعد از مکثی کوتاه به گوش رسید، متعجب و دلواپس.
– حالت خوبه؟ چیزی شده؟
از هم دور شده بودند. گذشتهها اینقدر صبح تا شب ور دل هم بودند که خاله نرگس و مادرش از دستشان کفری میشدند. مادرش که میگفت:
«اینها اینقدر وابسته همن، گمون نکنم راه دور شوهر کنند.»
– ماهبانو میشنوی صدام رو؟ تو الان کجایی؟
از فکر خارج شد و نفس خستهاش را بیرون داد.
– خونه خودمون! بیا اینجا، باهات حرف دارم.
فاطمه تعجب کرد.
«خونهی خودمون!»
منظورش کدام خانه بود؟ هم مضطرب بود و هم کنجکاو که ماهبانو چه حرفی میخواست با او بزند.
خدا را شکر که مهران در خانه نبود، وگرنه بعید میدانست پای رفتن داشته باشد. مادرش در آشپزخانه پیشبند بسته بود و گرم درست کردن ماهی بود. کش چادرش را مرتب کرد و قبل از رفتن جلوی پاگرد درب ایستاد.
– مامان من یه لحظه برم بیرون، زودی برمیگردم.
نرگسخانم مثل همیشه پاپیاش نشد که کجا میروی؛ به دخترش اعتماد زیادی داشت. مثل همیشه مهربانانه به رویش لبخند زد
– باشه دخترم، مراقب خودت باش.
بوسی در هوا برایش فرستاد و کفشهایش را پا کرد. عاشق این رفتار مادرش بود که به او گیر نمیداد. بیچاره ماهبانو، آن زمانها همیشه از امر و نهیهای مادرش پیشش درد و دل میکرد.
جلوی درب طوسیشان ایستاد و مردد زنگ در را فشرد. صدای آشنای اتومبیلی به گوشش رسید. سر کج کرد. از دیدن پژو پارس نقرهای رنگ خشکش زد. کسی پشت آیفون گفت:
– کیه؟
مثل گیجها نگاه از شخص پشت فرمان گرفت و ل*ب زد:
– منم.
جلوی پایش ترمز کرد. این وقت روز اینجا چهکار میکرد؟ مگر نباید در حجرهاش باشد؟
از ماشین که پیاده شد و به سمتش آمد، ناخواسته قدمی عقب رفت و دستش بند چادرش شد. مهران همانطور که جلو میآمد نگاه از سرتاپای دخترک برنمیداشت.
بعد از حرفهای چند روز پیشش بدجور از دستش شکار بود. انگار باید کمی خود را بیتفاوت نشان میداد تا اینقدر با او بازی نکند. نزدیک که شد، فاطمه سر پایین گرفت و آرام سلام داد که اگر نمیگفت سنگینتر بود.
بوی عطر ملایم و خنکش، دل بیافسارش را به جنبش انداخت. جواب سلامش را سرد داد، نه نگاهش کرد و نه حالش را پرسید. این مرد جدی، آن مهران دوستداشتنیاش نبود.
زیرزیرکی مشغول دید زدنش شد. کاپشن چرم زیتونیاش را با شلوار جین زغالیاش پوشیده بود. صورت شش تیغهاش بغض به گلویش انداخت. حتماً از ندیدنش خوشحال بود.
میان افکار بچگانهاش، صدایش او را به خود آورد:
– واسه چی اینجا وایستادی؟ کاری داری؟
«کاری داشت؟»
منگ نگاهش کرد که اخمی ابروهایش را بههم نزدیک کرد. اصلاً کاش نمیآمد. برای چه مثل علم تکان نمیخورد؟ درب حیاط کامل گشوده شد و ماهبانو بود که او را از این وضعیت نجات داد.
– بیا تو فاط… .
هنوز متوجه حضور برادرش نشده بود که تا چشمش به او خورد حرف در دهانش ماسید و ابروهایش بالا پرید. مهران به طرف خواهرش برگشت. چشمانش ریز شد.
– تو اینجا چی کار میکنی؟ تنها اومدی؟
ماهبانو سراسیمه از جلوی راه کنار رفت و همانطور که نگاهش به فاطمه بود منمن کرد:
– آره، تو… تو… .
مهران نگاه غضبناکی حوالهاش کرد و کنارش زد.
– تو هم مثل این زبونت بند اومده؟ اومدم یه چیز بردارم ببرم. به اون دوستت بگو نگران نباشه، نمیمونم.
میگفت این! چقدر تغییر کرده بود. وقتی که دور شد دلش نخواست بماند، بغضآلود سمت ماهبانو چرخید.
– ببخش من باید برم… .
حتی درست جملهاش را ادا نکرد. برگشت برود که بازویش اسیر دستانش شد.
– کجا؟ این موش و گربه بازیها چیه؟ نمیذارم بری، باید با هم حرف بزنیم.
یک لحظه مثل همان ماهبانوی یکدنده و خودرای گذشته شد، همانی که حرفش یک کلام بود و جرئت نداشتی مخالفت کنی. نگاه مستأصلش بین صورت جدی و درب باز حیاطشان میچرخید.
این چه حالی بود؟ دوست داشت نزدیکش باشد، باز هم او را ببیند، همان مهران شوخ و شنگ بشود و خاله سوسکه صدایش بزند. میگفت:
«با این صورت سبزه و چشمون فندقیت، چادر که میذاری، فقط لقب خاله سوسکه بهت میاد.»
چقدر سربهسرش میگذاشت. انگار یک مرد کمحرف و بدخلق جای مهران را گرفته بود. با اصرار ماهبانو وارد خانهشان شد.
طلعتخانم از دیدنش کمی تعجب کرد؛ اما سریع به حالت عادی برگشت و مثل همیشه با رویی باز شروع به خوشوبش کرد:
– خوبی دخترم؟ مادرت چطوره؟
لبخند نیمبندی زد و چشم به زمین دوخت.
– مرسی، خوبه الحمدالله.
طلعتخانم همانطور که روی طاقچه و اسباب خانه دستمال میکشید، نگاه کنجکاوی بین دخترها رد و بدل کرد و دیگر چیزی نپرسید تا راحت با هم خلوت کنند.
وارد اتاق شدند. این اتاق محرم اسرار هردویشان بود؛ بچه که بودند، زمانی ماهبانو عروسک فاطمه را خ*را*ب کرده بود و سر همین قضیه ده روز قهر شدند، آخر سر هم ماهبانو طاقت نیاورد و عروسکی که پدرش برایش خریده بود را ب*غ*ل زد و به خانهشان رفت.
فاطمه هم تا چشمش به موطلاییاش افتاد ذوق کرد و او را به اتاقش راه داد. از همان موقع دوستیشان تا به الان پایدار ماند. حال قضیه از یک قهر ساده فراتر بود. بزرگ شدند و مشکلاتشان هم به همان اندازه قد کشید.
هر دو پایین تخت، روی فرش سنتی قرمز پهن شدهی اتاق نشستند. ماهبانو خم که شد، گردنبند آویزش از یقهاش بیرون افتاد و برقش چشم فاطمه را گرفت.
– قشنگه، طلاست؟
زیر نگاه خیره و سنگینش ل*بش را از شرم گزید. فقط به تکان دادن سر اکتفا کرد.
دستانش را بههم چسباند. عجیب بود که هر دو ساکت بودند. ماهبانو حرفهایی که میخواست بزند را در ذهنش مرتب چید. بعد از چندی سر بالا گرفت و پیشانیاش را فشرد.
– ام… میخوام با هم حرف بزنیم.
یک تای ابرویش بالا رفت. چادر مشکیاش روی شانههایش نشست. چرا دستدست میکرد؟ کمی نگران شد.
– در چه مورد؟ خب بگو، میشنوم.
دور و برش را کمی پایید و بعد سر جلو برد و به آهستگی گفت:
– در مورد تو و مهرانه.
اخمهایش به طور خودکار روی صورتش چیره شدند. آمد از جایش برخیزد که نگذاشت و مانع شد.
– صبر کن تو رو خدا! هنوز حرفهام تموم نشده.
غیظ کرد و چادرش را نامرتب روی سرش گذاشت.
– چی میخوای بگی؟ بین من و برادرت همه چی تموم شده، عین تو و علی.
صورتش گر گرفت. دستش از دور بازویش شل شد. فاطمه از لحن تندش زود پشیمان گشت و سرجایش نشست.
ماهبانو به دیوار تکیه زد و آهی کشید.
– یعنی تو میخوای به خاطر اتفاقهایی که افتاده زندگی خودت و مهران رو نابود کنی؟
بغض کرد. نمیدانست چه جوابش را دهد. کاش کر میشد. دستانش را روی سی*ن*ه قفل کرد و تخس رو برگرداند. لبخند محزونی زد و نزدیکش شد.
– اشتباه من رو تکرار نکن، سر زندگیت ریسک نکن. منتظر نباش اون بیاد سمتت، غرور عشق رو به باد میده.
در سکوت به او که سعی داشت گریهاش را مهار کند چشم دوخت. تا به حال چنین صحبت نمیکرد، چقدر زود سرش به سنگ خورد. از ازدواج با حسام پشیمان بود، مگر نه؟ ماهبانو هیچگاه حرفهای قلمبهسلمبه نمیزد، اصلاً بلد نبود نصیحت کند.
هیچ نگفت که دستش را گرفت و ادامه داد:
– فاطمه، مهران حالش بده. بروز نمیده؛ اما من که خواهرشم میفهمم چقدر اعصابش خورده، چقدر خودخوری میکنه.
تا خواست یکذره دلش نرم شود، ناگاه به یاد رفتار چند دقیقه پیش مهران افتاد و قلبش سرد شد. دستش را از درون انگشتانش بیرون کشید و پوزخند زد.
– آره معلومه، خدا میدونه سرش کجا گرمه. من و برادرت صنمی به جز همسایه با هم نداریم، یعنی نمیتونیم داشته باشیم.
نتوانست بغض صدایش را مخفی کند. ماهبانو که فهمید حالش تا چه اندازه بد است، خواهرانه در آغوشش کشید و مرهم دردهایش شد.
– تو رو خدا به خاطر من به زندگیتون گند نزنین. شما راهتون سواست، منم… منم زندگی خودم رو دارم.
خوشبخت بود؟ از آغوشش جدا شد و همین را پرسید:
– حسام چطوریه؟ باهات خوبه؟
این فاطمه، خواهر امیر نبود که دلواپس زندگیاش میشد، از خواهر خونی هم نزدیکتر بود.
خودش را جمعوجور کرد. لبخندش، تضاد زشتی با چشمان غمگینش داشت.
– خوبه، نگران نباش. جلوی اتفاقهای سرنوشت رو نمیشه گرفت، باید باهاش کنار اومد.
این حرف از ته دلش نمیآمد؛ اما نیاز میدید که گفته شود. زندگی که خودش انتخاب کرده بود، نباید اسرار داخلش را ذرهای کسی میفهمید.
***
آن روز حسام برای ناهار به آنجا آمد. حاجبابا و مهران که رسیدند، مادرش سفره را انداخت.
دیس عدسپلو را برداشت و به سالن رفت. اخبار داشت سانحه واژگونی یک اتوبوس را در لرستان توضیح میداد و حاجبابا با دقت به آن گوش میکرد.
عدسپلو در زمستان با ترشیهای لیتهی مادرش عجیب میچسبید. خیلی وقت بود که دل سیر غذا نخورده بود.
طلعتخانم با افسوس چشم از تلویزیون گرفت و پارچ دوغ را از وسط سفره برداشت.
– اون کانال رو عوض کن مهران. هر دفعه قراره یه اتفاقی بیفته، خدا رحم کنه.
مهران تلویزیون را خاموش کرد. میان خوردن، حاجبابا حسام را خطاب قرار داد:
– پدرت امروز میگفت بار ترکیه رو پس فرستادین. مشکلی پیش اومده حسام جان؟
نگاهش به حسام افتاد. انگار از باز شدن این بحث چندان راضی به نظر نمیرسید.
گوشههای ل*بش را پاک کرد و نگاه به ظرف غذایش داد.
– نه چیز خاصی نیست، یکی رو فرستادم که پیگیری کنه، خودم که فعلاً نمیتونم برم.
پدر سری تکان داد و دیگر چیزی نپرسید. تا آخر غذا دیگر حرفی زده نشد. پس حتماً در کارش گیر و گوری به وجود آمده. آن حسام همیشگی نبود، زیاد در بحثها شرکت نمیکرد.
بعد از ناهار که به خانه برگشتند خواست در مورد کار کردنش با او صحبت کند. تمام دیشب فکر کرد و به این نتیجه رسید که تا آخر عمرش از این خانه و زن حسام بودن نمیتواند خلاص شود؛ پس باید یک کاری برای خودش دستوپا میکرد که لااقل دستش به جیب خودش برسد و بتواند کمی مستقل شود.
دستت طلا لیلا خانم😍
نگاهت برقرار و گرم عزیزدلم💛
یکم که همه چیز خوب میشه ماه بانو دوباره گند میزنه. سرکار رفتنت چیه دیگه وسط این آشوب
خسته نباشی لیلا جان مثل همیشه عالی بود. و توصیفاتت خیلی دلچسب و واقعی بود
دقیقا.فکر کردم میخواد با حسام کنار بیاد و رفتارشو دوستانه کنه نگو میخواد بره سر کار یه قشقرق دیگه بپا کنه😂😂
اینجوری مثلاً میخواد خودش رو مشغول کنه
باید دید چی میشه
باعث مسرته که خوشت اومده عزیزم💜
من این رمان رو قبلا خوندم ولی دقیق یادم نمیاد چی میشه
تغییرش دادم گل، مخصوصاً آخرش