شیرین ترین تلخی پارت۱۹
احساس خستگی میکردم و تشنگی لبام خشک شده بود آب رو نزدیک لبام بردم و سر کشیدم دختر کناریم دراز کشید و زیر لب زمزمه کرد
_کاش همچین حماقتی نمیکردم!
لیوان رو کنارم گذاشتم به فردا فکر کردم!قراره چه اتفاقی بیافته؟
یاد زینب افتادم حتما حسابی ترسیده!با خودش فکر میکنه من خواهر بدقولیم که پیشش نموندم و نگهش نداشتم چشمام رو بستم که قطره اشکی چکید!این روزا نحس ترین روزای زندگیم بودن!
یعنی سروش فهمیده بود دزدیدنم؟!ناراحت شده بود!؟اون زن گفت شیخ قراره تبیهم کنه!پوزخندی زدم این روزا حسابی تنبیه شده بودم توسط خدا!مامان و بابامو ازم گرفت و بعدم دزدیده شدم!الان که قراره فروخته شم به شیخای عربم!ولی قسم میخورم که خودمو میکشم!
پاهام رو جمع کردم و سعی کردم بخوابم چشهام رو بهم فشار میدادم اما بی فایده بود همینه دیگه وقتی دو روز بی وقفه خواب یا بیهوش باشی همین میشه!همه خواب بودن و صدایی ازشون در نمیومد فقط از پایین صدا میومد انگار جشن بودد!
به اطراف نگاه کردم هیچ پنجره ای وجود نداشت درم که صد در صد قفله!ولی خب امتحانش که ضرر نداره اروم بلند شدم که پام تیری کشید چشمهام رو محکم بهم بستم و دستامو جلو دهنم گرفتم تا ناخواسته جیغ نکشم قدمامو آهسته آهسته برداشتم و چشمهام کاملا به سمت پایین بود تا کسی رو له نکنم!
حدودا ۱۵ تا دختر بودیم اونم تو یه اتاق ۱۵ متری!به در که رسیدم نفس حبس شده ام رو بیرون دادم و دستگیره رو پایین دادم به امید اینکه شاید بازشه!در کمال ناباوری پایین بالا رفت و باز شد چشمام برقی زد در صدای قیژ قیژ میداد عجیب بود!
انگار جای اتاق مهمون که اون زن میگفت انباری اوردن ما رو!به اطراف نگاه کردم پنج تا اتاق دیگم اینجا بود با سه تا پنجره و یه ستون!
نگاه اندر سفیهانه ای به پنجره انداختم انگار که آدمه وبعد به سمتش رفتم ولی باز نشد به سمت بعدی رفتم که باز شد ولی توری و حفاظ داشت بیخیال شده به سمت پله ها راه افتادم!
پله های طلایی مرمری انگار که تو قصر سیندرلا پا گذاشتی!سیندرلا کفشش رو از دست داد و من حالا قرار بود پامو از دست بودم مطمئنم این پا دیگه پا به شو نیست خیلی درد میکرد!
از پله ها پایین میرفتم و گاهی برمیگشتم عقبم رو چک میکردم کسی از پله ها به سمت بالا میامد
_أنا أبحث عنهم(من دارم دنبالشون میگردم)
سریع به طبقه بالا برگشتم و پشت ستون رفتم
_لا، أنا متأكد من أنه يملكهم هنا في بیت(نه من مطمئنم اونها رو اینجا تو خونش قایم کرده)
به سمت طبقه بالا رفت و دیگه هیچی از حرفاش نفهمیدم دنبال چی میگشت؟نمیدونم شاید ما!
بیخیال فکر کردن شدم و به سمت طبقه پایین رفتم متعجب به فضای رو به روم نگاه کردم مثل پارتی بود!با این فرق که به جای پسرای جوون بیشتر پیرمرد بودن!
بعضی از دخترها روبند زده بودن و بعضی برعکس لباس های باز و کوتاه!فرار رو ترجیح دادم و به سمت طبقه بالا رفتم که حس کردم کسی دنبالم اومد خواستم به عقب برگردم که زمزمه اش رو شنیدم
_برو بالا!
متعجب به راه افتادم درست شنیدم اون فارسی حرف زد!؟به طبقه دوم که رسیدم ایستادم و برگشتم تا ببینمش اما کسی نبود متعجب به اطرافم نگاه کرد اما واقعا هیچکس نبود!
ناامید به سمت اتاق رفتم و سر جای قبلیم نشستم گوشی از شالی که همون ابتدا سرم کرده بودن رو پاره کردم و پام رو باهاش بستم و ایندفعه سعی کردم بخوابم طولی نکشید که به آغوش خواب رفتم
صدای مامان میامد به سمت درختی که بود رفتم صدا از اونجا بود پشت اون درخت یه روستا بود مامان مشغول جمع کردن پرتغالا بود منو که دید لبخندی زد و سبد میوه رو به دستم داد
_اینا رو بده به زینب اون الان تنهاس بگو باهام قهر نکنه!
_بیدار شو
چشمام رو باز کردم اینبار یه مرد بالای سرم بود با اخم نگاهم میکرد سنش کم بود حدودا ۲۷ یا ۲۸ حرف که میزد لهجه هم قاطیش بود چپ چپ نگاهم میکرد و بعد از اتاق بیرون رفت زنی که دیروز باهامون بود با لبخندی پلیدی سمتم اومد
_کارت ساختس خانم کوچولو!!
زیر بازوم رو گرفت و وحشیانه بلندم کرد دخترها بیدار شده بودن و با وحشت نگاهم میکرد صدای هق هق هاشون بلند شده بود از اتاق بیرون رفتیم و به سمت سالن پایین رفت
خونه در سکوت بود پسره رو مبل نشسته بود و دختری هم کنارش بود نگاهشون به سمت من خیره شد زنه من رو ول کرد که تعادلم رو از دست دادم و رو زمین افتاد درد پاهام بیشتر بود با دستم یکم ماساژش دادم پارچه ای که بسته بودم شل شده بود نگاه پسره به سمت پام اومد
_نه انگار قبل از اینکه من گوش مالی بدم سربازام دادن ولی کمه!میدونی اولش میخواستم تو رو هم مثل بقیه بفروشم به شیخای عرب ولی خب درسته قیافه انچنانی نداری و پول زیادی هم بابتت نمیدن
حرفش رو قطع کرد و صورتش رو،رو به روم اورد
_ولی میشه اینجا نگهت داشت و به عنوان یه برده ازت استفاده کرد!لبخند زشتی زد و ادامه داد البته شایدم به عنوان عروسک خیمه شب بازی برای مجلسامون!شنیدم قشنگ میرقصی و مهارت داری؟قیافه خوبی نداری اما اندام خوبی داری!ولی باید تصمیمم رو بگیرم که نگهت دارم یا نه!دستی به ریشاش کشید و از رو به روم بلند شد
_نظر تو چیه ضحی؟
دستی به ریشاش کشید و لبخندی زد حس حالت تهوع بهم دست داد مردک کثیف چطور درباره من تصمیم میگرفت حیوون!
خدا لعنتشون کنه🤬 بدتر از شیخها اون زنیکههایی هستند که اونجا کار میکنند. واقعیت تلخی رو به تصویر کشیدی، چون خود اون زنها به دست همین شیخها زندگی و هدفهاشون نابود شده برای همین با دخترهای تازهوارد رفتار خشنی دارند یه جور عقدهگشایی
خدا کنه زودتر دختر داستان نجات پیدا کنه. اسمش چیه؟
اره واقعا،تلخ تر اینکه متاسفانه همچین چیزایی وجود داره.دقیقا همینطوره که میگی
انشالله.طلا اسم شخصیت اصلی و همون دختر داستانمون هست
اره واقعا،تلخ تر اینکه متاسفانه همچین چیزایی وجود داره.دقیقا همینطوره که میگی
انشالله.طلا اسم شخصیت اصلی و همون دختر داستانمون هست
اسمش قشنگه😊 راستی عکس جلدت هم خیلی خوبه😥
مرسی عزیزم
چشمات قشنگ میبینه❤️
باورکن یه حسی بم میگه اصن پسره عاشق طلا میشه😂😂😂
طفلی زینب تک و تنها چیکار میکنه؟ ایلیا پیششه؟
بابا با اینهمه اینور اونور من توقع فرار داشتمممم
شاید🤣
نه بابا ایلیا چیه!شاید پیش خواهرشه
همیشه زندگی بر وفق مراد نیست نرگس خانمممممم🤣
شاید🤣
نه بابا ایلیا چیه!شاید پیش خواهرشه
همیشه زندگی بر وفق مراد نیست نرگس خانمممممم🤣
چرا دوبار دوبار جواب میدی 😂😂😂😂
پیامهاش دو بار تکرار شده حتماً چند بار زده روی ارسال. برای منم چند بار رخ داده بود
اره دقیقا نمیدونم چرا اینجوری میشه پارت قبلی هم همینجوری بود
🤣🤣🤣نمیدونم من یه بار فرستادم هاا😬🤣
اه متنفرمم از عرب ها اکثرشون کثیفن چندشا
اون زنه هم نفرت انگیزتر بود
اصن چرا دزدنش؟ سروش چرا دنبالش نیست؟ تا پارت بعدی بیاد بنده خود را خاهم کشت😂🥲
خسته نباشیددد❤
اره واقعا ولی نه همشون🤣
حالا بزار رمان با روند خودش پیش بره میفهمی جریان دزدی چی بوده پارتای پر هیجان تو راهه
مرسی عزیزم❤️