ضرب المثل ها و ریشه های آن
#ضربالمثل (آش نخورده و دهن سوخته) :
در زمانهای دور، مردی در بازارچه شهر حجرهای داشت و پارچه میفروخت . شاگرد او پسر خوب و مودبی بود وليكن كمی خجالتی بود.
مرد تاجر همسری كدبانو داشت كه دستپخت خوبی داشت و آشهای خوشمزه او دهان هر كسی را آب میانداخت.
روزی مرد بيمار شد و نتوانست به دكانش برود. شاگرد در دكان را باز كرده بود و جلوی آنرا آب و جاروب كرده بود ولی هر چه منتظر ماند از تاجر خبری نشد.
قبل از ظهر به او خبر رسيد كه حال تاجر خوب نيست و بايد دنبال دكتر برود.
پسرك در دكان را بست و دنبال دكتر رفت . دكتر به منزل تاجر رفت و او را معاينه كرد و برايش دارو نوشت
پسر بيرون رفت و داروها را خريد وقتی به خانه برگشت ، ديگر ظهر شده بود. پسرك خواست داروها را بدهد و برود ، ولی همسر تاجر خيلی اصرار كرد و او را برای ناهار به خانه آورد.
همسر تاجر برای ناهار آش پخته بود سفره را انداختند و كاسههای آش را گذاشتند . تاجر برای شستن دستهايش به حياط رفت و همسرش به آشپزخانه برگشت تا قاشقها را بياورد.
پسرك خيلی خجالت میكشيد و فكر كرد تا بهانهای بياورد و ناهار را آنجا نخورد . فكر كرد بهتر است بگويد دندانش درد میكند. دستش را روی دهانش گذاشتش.
تاجر به اتاق برگشت و ديد پسرك دستش را جلوی دهانش گذاشته به او گفت : دهانت سوخت؟ حالا چرا اينقدر عجله كردی ، صبر میکردی تا آش سرد شود آن وقت میخوردی ؟
زن تاجر كه با قاشقها از راه رسيده بود به تاجر گفت : اين چه حرفی است كه میزنی ؟ آش نخورده و دهان سوخته ؟ من كه تازه قاشقها را آوردم.
تاجر تازه متوجه شد كه چه اشتباهی كرده است
✅ از آن پس، وقتی كسی را متهم به گناهی كنند ولی آن فرد گناهی نكرده باشد ، گفته میشود : آش نخورده و دهان سوخت
#ضربالمثل (گرگ باران دیده “بالان دیده”):
آیا میدانستید که تقریباهمهی فارسی زبانان، حتی بزرگانی ادب فارسی، اصطلاح ” گرگ باران دیده ” را که کنایه از افراد آزموده ، سرد و گرم چشیده و دنیا دیده است به غلط ” گرگ باران دیده” میگویند و می نویسند ؟
به کار بردن واژه ی باران در این اصطلاح اساسا” نادرست است، زیرا همهی گرگها باران دیده هستند و اتفاقا” در روزهای زمستانی و بارانی بیشتر از لانه خارج میشوند و به شکار میپردازند و اگر باران دیدن علت با تجربه شدن گرگ باشد، این شامل تقریبا” همهی حیوانات است نه فقط گرگها.
شکل درست این اصطلاح” گرگ بالان” دیده است و معنی “بالان”، دام و تله مخصوص گرگ است و گرگی که چند بار از دشواری و خطر بالان نجات یافته باشد پختگی و آزمودگی لازم را در شکار پیدا کرده است.
افراد آزموده و سرد و گرم چشیده نیز آنانی هستند که با اندیشههای عاقلانه ازهمهی دشواریها و بلاها رهایی یافته و راه و رسم زندگی را فرا گرفتهاند.
عامهی مردم چون معنی واژهی “بالان” را نمیدانستند آن را به باران و بدین ترتیب اصطلاح را به ” گرگ باران دیده ” تبدیل کردهاند.
برگرفته از فرهنگ دهخدا
#ضربالمثل (جيكجيك مستونت بود، فكر زمستونت بود) :
به كسی كه به فكر آيندهاش نيست و دچار مشكل میشود میگويند: “جيكجيك مستونت بود، فكر زمستونت بود؟”
مورچهای در فصل بهار و تابستان دانهها را به لانهاش میبرد و انبار میكرد تا در روزهای سرد و سخت زمستان بی غذا نماند.
گنجشک که کار کردن زیاد مورچه را میدید،به مورچه گفت:حیف این وقت خوش نیست، چرا اینقدر کار میکنی؟
مورچه گفت:بازی و خورد و خواب هم اندازهای دارد. باید كمی هم به فكر فردا و فصل زمستان بود. مثل من كمی دانه انبار كن كه هنگام برف و باران و سردی هوا گرسنه نمانی.
گنجشك گفت:هوای به اين خوبی را رها كنم و به فكر انبار كردن آذوقه باشم؟ امروز كه خوردنی و نوشيدنی هست، در فصل زمستان هم حتماً برای خوردن چيزی پيدا خواهم كرد.
روزها، هفتهها و ماهها پشتسر هم رفتند تا اينكه زمستان سرد از راه رسيد.
برف باريد و همهجا را سفيدپوش كرد. ديگر نه گياه و سبزهای روی زمين ماند و نه ميوهای روی شاخهی درختی پيدا شد. گنجشك كمی اينطرف رفت، كمی آنطرف رفت، اما چيزی برای خوردن پيدا نكرد. پروبالش در آن هوای سرد قدرت پرواز نداشت. نمیدانست چهكار كند. ياد مورچه افتاد و با خودش گفت:بهتر است پيش دوستم بروم. شايد او كمكی به من كند و دانهای به من بدهد كه بخورم و از گرسنگی نميرم.
با اين فكر گنجشك خودش را به در لانهی مورچه رساند و در زد و حال و روزش را برای مورچه تعريف كرد و گفت: “كمكم كن كه از گرسنگی دارم میميرم.”
مورچه گفت: يادت میآيد كه در تابستان چندبار به تو گفتم به فكر اين روزها هم باش، اما تو گوش نكردی و ميبينی كه حالا به چه روزی افتادهای. ببينم وقتی كه “جيكجيك مستونت بود، فكر زمستونت نبود؟”
مورچه وقتی دید گنجشك از بی خيالی خودش پشيمان شده، گفت: در هر صورت ما دوتا با هم دوستيم. من هم آنقدر آذوقه انبار كردهام كه بتوانم تو را هم ميهمان كنم…
#ضربالمثل( مرغ ایشان یک پا دارد) :
در یکی از روزها دوستان ملانصر الدین با عجله در خانهی ملا را زدند و به او گفتند : حاکم شهر عوض شده و حاکم جدیدی آمده . ملا گفت : حاکم عوض شده که شده ؟ به من چه ؟
دوستانش گفتند ، یعنی چه ؟ این چه حرفی است ؟ باید هر چه زودتر هدیهای تهیه کنی و برای حاکم جدید ببری . ملا گفت : آها ؛ حالا فهمیدم پس من باید هدیهای تهیه کنم و ببرم پیش حاکم جدید تا اگر فردا برای شما گرفتاری پیش آمد ، واسطه بشوم و از حاکم بخواهم کمکتان کند ؟ دوستانش گفتند : بله همین طور است . ملا گفت : این وسط به من چه می رسد ؟ دوستانش گفتند : بابا تو ریش سفیدی ، تو بزرگی . یکی از دوستان ملا ، گفت : ناراحت نباش ، هدیه را خودمان تهیه میکنیم . یک مرغ چاق و گنده می پزیم تا تو آن را به خانهی حاکم ببری . ملا گفت : دو تا بپزید . یکی هم برای من و زن و بچهام . چون من باید فردا ریش گرو بگذارم آنها قبول کردند و فردا با دو مرغ بریان به خانهی ملا آمدند . ملا یک مرغ را به زنش داد و مرغ بریان دیگر را در سینی گذاشت تا نزد حاکم ببرد . در راه اشتهای ملا تحریک شد و سرپوش سینی را برداشت و یکی از پاهای مرغ را کند و خورد و دوباره روی آن را پوشاند و نزد حاکم برد . حاکم سرپوش را برداشت تا کمی مرغ بخورد . دید که ای دل غافل . مرغ ملا یک پا دارد . سوال کرد چرا مرغ بریان یک پا دارد . ملا گفت : مرغ های خوب شهر ما یک پا دارند . حاکم فهمید که ملا بسیار زرنگ و باهوش است و به او گفت : ناهار میهمان ما باشید از آن به بعد هر کسی که روی حرف نادرست خود پافشاری کند میگویند : مرغ ایشان یک پا دارد .
#ضربالمثل (میان پیغمبران جرجیس را انتخاب کرد) :
مورد استفاده و استناد عبارت مثلی بالا هنگامی است که مخاطب در انتخاب مطلوبش
بی سلیقگی نشان دهد و آنچه را که کم فایده و بی مایهتر باشد بر سر اشیا مرجح شمارد. اما ریشۀ این عبارت:
جرجیس نام پیغمبری است از اهل فلسطین که پس از حضرت عیسی بن مریم به پیغمبری مبعوث گردیده است. بعضی وی را از حواریون میدانند ولی میرخواند وی را از شاگردان حواریون نوشته است و برخی نیز گویند که وی خلیفه داود بوده است.
جرجیس ثروت فراوان داشت که حسابدارها هم از ضبط حساب آن به عجز اعتراف میکرند. در سرزمین موصل به دست حاکم جباری به نام داذیانه گرفتار شد. چون بت و صنم داذیانه به نام افلون را سجده نکرد به انواع عقوبتها او را میکشتند اما به فرمان الهی زنده میشد تا آنکه عذابی در رسید و همۀ کافران را از میان برداشت.
عطار مینویسد:”او را زنده در آتش انداختند، گوشتهایش را با شانۀ آهنین تکه تکه کردند و چرخی را که تیغهای آهنین به آن نصب کرده بودند از روی بدنش گذراندند اما با آنکه سه بار او را کشتند هر سه بار زنده شد و سرانجام هم نمرد تا آنکه دشمنانش به آتشی که از آسمان فرستاده شد هلاک شدند.”
اما جرجیس را چرا ضرب المثل قرار دادهاند از آن جهت است که در میان چند هزار پیامبر مرسل و غیرمرسل که برای هدایت و ارشاد افراد بشر مبعوث گردیدهاند گویا تنها جرجیس پیغمبر صورتی مجدر و نازیبا داشت. جرجیس آبله رو بود و یک سالک بزرگ بر پیشانی- و به قولی بر روی بینی- داشت که به نازیبایی سیمایش میافزود.
با توجه به این علائم و امارات، اگر کسی در میان خواستههای گوناگون خود به انتخاب نامطلوبی مادون سایر خواستهها مبادرت ورزد به مثابۀ مومنی است که در میان یک صد و بیست و چهار هزار پیغمبر به انتخاب جرجیس اقدام کند و او را به رسالت و رهبری برگزیند.
راجع به این ضرب المثل روایت دیگری هم در بعضی کتب ادبی ایران وجود دارد که فی الجمله نقل میشود.
روباهی خروسی را از دهی بربود و شتابان به سوی لانۀ خود میرفت. خروس در دهان روباه با حال تضرع گفت:”صد اشرفی میدهم که مرا خلاص کنی.” روباه قبول نکرد و بر سرعت خود افزود. خروس گفت:”حال که از خوردن من چشم نمیپوشی ملتمسی دارم که متوقع هستم آن را برآورده کنی.” روباه گفت:”ملتمس تو چیست و چه آرزویی داری؟” خروس گرفتار که در زیر دندانهای تیز و برندۀ روباه به دشواری نفس
میکشید جواب داد:”اکنون که آخرین دقایق عمرم سپری میشود آرزو دارم اقلاً نام یکی از انبیای عظام را بر زبان بیاوری تا مگر به حرمتش سختی جان کندن بر من آسان گردد.”
البته مقصود خروس این بود که روباه به محض آنکه دهان گشاید تا کلمهای بگوید او از دهانش بیرون افتد و بگریزد و خود را به شاخۀ درختی دور از دسترس روباه قرار دهد. روباه که خود سرخیل مکاران بود به قصد و نیت خروس پی برده گفت: جرجیس، جرجیس و با گفتن این کلمه نه تنها دهانش اصلاً باز نشد بلکه دندانهایش بیشتر فشرده شد و استخوانهای خروس به کلی خرد گردید. خروس نیمه جان در حال نزع گفت:”لعنت بر تو، که در میان پیغمبران جرجیس را انتخاب کردی.”
#ضربالمثل(آش شله قلمکار) :
هر کاری که بدون رعایت نظم و نسق انجام گیرد و آغاز و پایان آن معلوم نباشد ، به آش شله قلمکار تشبیه و تمثیل میشود . اصولا” هر عمل و اقدامی که در ترکیب آن توجه نشود، قهرا” به صورت معجونی در میآید که کمتر از آش شله قلمکار نخواهد بود.
اکنون ببینیم آش شله قلمکار چیست و از چه زمانی معمول و متداول گردیده است.
ناصر الدین شاه قاجار بنابر نذری که داشت سالی یک روز، آن هم در فصل بهار ، به شهرستانک از ییلاقات شمال غرب تهران و بعدها به علت دوری راه به قریه سرخه حصار، واقع در شرق تهران میرفت. به فرمان او دوازده دیگ آش بار میگذاشتند که از قطعات گوشت چهارده رأس گوسفند و غالب نباتات مأکول و انواع خوردنیها ترکیب میشد. کلیه اعیان و اشراف و رجال و شاهزادگان و زوجات شاه و وزرا در این آشپزان افتخار حضور داشتتند و مجتمعأ به کار طبخ و آشپزی میپرداختند. عدهای از معاریف و موجهین کشور به کار پاک کردن نخود و سبزی و لوبیا و ماش و عدس و برنج مشغول بودند. جمعی فلفل و زرد چوبه و نمک تهیه میکردند. نسوان و خواتین محترمه که در مواقع عادی و در خانه مسکونی خود دست به سیاه و سفید نمیزدند، در این محل دامن چادر به کمر زده در پای دیگ آشپزان برای روشن کردن آتش و طبخ آش کذایی از بر و دوش و سر و کول یکدیگر بالا میرفتند تا هر چه بیشتر مورد لطف و عنایت قرار گیرند. خلاصه هر کس به فرا خورشان و مقام خویش کاری انجام میداد تا آش مورد بحث حاضر و مهیا شود. چون این آش ترکیب نامناسبی از غالب مأکولات و خوردنیها بود، لذا هر کاری که ترکیب ناموزون داشته باشد و یا به قول علامه دهخدا:”چو زنبیل در یوزه هفتاد رنگ” باشد؛ آن را به آش شله قلمکار