غرامت پارت 41
***
پلکهایم سنگین است، به اجبار از مردمک چشمانم فاصله میگیرند
درون اتاقی که در تاریکی فرو رفته قرار گرفتهام..
چندباری پلک میزنم که شاید در سیاهی سرنخی پیدا کردم ولی چیزی عایدم نمیشود
گمآن میکنم حافظه ام پریده
ولی همه سرجای خود هستند تنها مشکلم وجودم در اتاق و خاموشی خآنه است..
نیم خیز میشوم و دستم را تکیه گاهم میکنم
سوزشی در میانه دستم میپیچد
کمر راست میکنم و دستم را در آغوش میگیرم
لمسش میکنم
پنبهای است که با چسب چسبانده شده!
و احتمالا سوزشم جای سوزن باشد!!
قبل از خوابم به یاد نداشتم که به من چیزی زده شده باشد
سردرگمام
کمی به جلو میخیزم و از تخت پایین میآیم
دستم را به دیوار هم میکشم تا در و دستگیره را پیدا کنم
در باز بود!
از اتاق خارج میشوم
پذیرایی هم غرق سکوت و تاریکی است
دلهره به جآنم میافتتد
که نگاه نگرانم روی دودها و دست که سیگار را گرفته بود میخورد
مردی بود که روی مبل کنار پنجره نشسته بود
که هاله کمرنگی از نور ماه رویاش تابیده میشد
قامتاش بی شک و شبهه به مهران تعلق داشت
مخصوصا که نگاه عسلی دلگیرش در سیاهی شب برق میزد
طوری سیگار را بین دو انگشتاش گرفته بود و دود میکرد
گویا امروز عزیزی از دست داده
اگر عکاس بودم بهترین لحظه به تصویر کشیدن یک استایل شیک را با دوربینم ثبت میکردم
یا اگر نقاش بودم آن عسلی رنگ ها را با آن غم دلگیر چشمانش چنان میکشیدم که غم چشمانش از دور رقصان باشد!
تکیهام به دیوار ناخودآگاه است
عجیب نیست که تا او را دیدم احساس امنیت کردم؟
پوزخندی کنج لبانم میشیند
زندانی از زندان بان حس امنیت میگیرد کجای منطق نوشته شده؟
یا بی دلیل تکیه به دیوار میدهد و غم نگاهش را مینگرد!!
یاشاید سکوت عمیق بینمان کارساز بود
عجیب بود من و مهران در این فاصله بدون درگیری بودیم…
سیگارش ته کشید
سیگار بعدی را آتش زد
چهرهاش در شعله فندک به چشم آمد
پریشآن بود حالت نَزاری داشت..
تعلل بس بود!
قدم برداشتم کمی با سر و صدا
نشنید!
حتی نگاه خیرهام را نفهمید
نزدیکاش ایستادم و آرام لب زدم:
مهران
شانههایاش نلرزید حتی پلکانش بپرد انگار از حضورم مطلع بود و برایش مهم نبود!
فندک را خاموش کرد و سیگار کنج لبانش گذاشت
-گشنهات برو تو آشپزخونه غذا گرفدم بخور، برق اینجا رو روشن نکن!
نیم نگاهی هم خرجام نکرد
سری تکآن دادم و راهی آشپزخآنه شدم که ناگهان یادم از دستم آمد به پشت برگشتم و گفتم:
دستم چیشده؟
بازهم نگاهم نکرد و گفت:
سُرم زدم بهت تبت بالا بود!
کوتاه و مختصر جواب میداد، آرام و بی حوصله بود
انگار ظرفیتاش برای دعوا پر باشد!
شاید میدانست اگر کمی نرم میگفت
سوال های من پشت سرم هم ردیف میشود!
شاید این طبیعی است و حال مهران نرمال نیست..
فکرهایم به مغزم هجوم آوردند ولی انقدر خسته و کلافه بودم که بهایی به انها ندادم
گمان کردم شاید او هم مانند من دوره در هلال احمر گذرانده و سُرم زدن را بلد است
ولی اینکه کدام سُرم را برایم انتخاب کرده مرا به همان شکام “مالک” میرساند..
ناخواستی هنگام سر برگرداندن آهی کشیدم
آهم از درد بود
از رابطه بی سر و تهم با مهران بود
از اینکه حتی نمیتوانم یک سوال ساده از او بپرسم
از اینکه همیشه اخمو و سرد و بدون حوصله است
و خیلی چیزا ها که مانند معادلات ریاضی حل کردنشان مغزی متفکر میخواست!!
وارد آشپزخآنه و برق را روشن کردم
نایلون غذا روی میز ناهار خوری بود، ظرف های غذا را بیرون کشیدم
جوجه و کباب بود
پس هنوز خودش غذا نخورده!
خواستم برگردم و بازهم کمی ادب به خرج دهم بپرسم او چه میخورد..
ولی از اینکه من همش مدارا میکردم خسته شده بودم!
بی میل کباب و برنج را برداشتم و پشت میز جا گرفتم
هنوز هم پریودیمی با همان شدت پابرجا بود و نشستن برایم کمی سخت بود!
قاشقم را پر از برنج کردم و تکهای کوچک کباب برداشتم و در دهآنم گذاشتم
مزهاش عالی بود
گرمی غذا نشان میداد و تازه خریداری شده
کمکم گرسنگی خفته درون وجودم به پاخواست و برخلاف فکر های درهمام خودی نشآن داد
آنطور که حتی یک دانه برنج هم نماند..
نفس عمیقی کشیدم شاید تنها ترین لحظه خوشایند در این زندگی و کنار مهران همین لحظه باشد..
ظرف غذا را برداشتم و درون سطل آشغال انداختم
فقط غذای مهران مانده بود
نفس عمیقی کشیدم و سمت ورودی آشپزخآنه رفدم تا صدایم ارام باشد و به گوشاش برسد..
-غذا تو بیارم؟
نگاهاش را با مکث از پنجره گرفت و ابتدا سیگارش را در جاسیگاری خاموش کرد و بعد به من سِپرد وگفت:
نه میام باهم بخوریم..
ابروانم پرید، او بی توجه به صورت متعجب و خجالت زدهام وارد آشپزخآنه و از کنارم گذشت
آنقدر فکرش درگیر بود که متوجه یک ظرف روی میز نشد حتی ظرف را باز کرد و شروع به خوردن کرد
چندقاشقی خورد
که متوجهام شد
-چرا نمیایی بخوری؟
لب را به دندان کشیدم و با کمی خجالت لب زدم:
فکر نمیکردم قراره باهم بخوریم من خوردم!
نگاهش را پایین کشید و گفت:
اینا زیاده،
جوجه خودم دوست داشتم نمیدونستم چی میخوری برای همون جوجه زیاد گرفتم کنارشم کباب گرفتم بیا باهم بخوریم!
انگار میخواست بنای صلح بگذارد
-ولی سیرم..
نگاهش تند در چشمانم نشست و گفت:
وضعیتت ناجوره، بشین خودت و تقویت کن!
نگاهش سر دعوا داشت و لحناش آرام و تهدید وار بود، حالت متعادل نداشت انگار
بشقابی از کابینت برداشتم و به دست مهران سپردم و خودم دوباره روی صندلی جا گرفتم
بشقاب را جلویم گذاشت که بوی جوجه به مشامم خورد و معدهام را تحریک کرد
من یک عادت مسخره در دوران پریودی داشتم به شدت به اشتهایم اضافه میشد انگار در ان دوران زن حاملهام هوس همه چیز را میکنم!!
او دوباره خوردن را از سر گرفت و منهم شروع کردم
مزهاش مانند کباب بود
عالی!!
هرچه بیشتر میخوردم اشتهایم بیشتر میشد
در بین خوردن متوجه نگاههای خیره مهران شدم
ولی آنقدر جوجه به مزاجم ساخته بود که چیزی حساب نکردم..
غذایم تمام شد و قاشق و چنگالم را درون بشقاب گذاشتم
-خوبه زیاد سفارش دادم!
لبخندم پاک شد و جایاش را به شرم داد
نه به ناز کردن اولم و نه به خوردن الانم
-تو ک انقدر خوش اشتهایی این دو روز گذشته چطور سر کردی!
خندهام گرفت در دو روز سپری شده من فقط با یک صبحانه ساختم و الان جبران کردم!!
ناخواسته خودمانی نگاهم را به عسلی های گرماش سپردم و لب زدم:
الان اینطوری شدم!
حرف گفته شده و بود چشمان مهران ریز و دنبال کنجکاوی
و حس خجالت چیز اشتباهی است یا منع شدن از گفتن او امروز نوار و لباس زیرم را آماده کرده!!
قبل از کنجکاویاش که یادآوری شب گذشته است، بلند شدم و بشقاب را در دست و به سمت سینک، لب زدم:
تو دوران پریودیم اینطوریم!
“اهان” آرامش نشآن داد او هم زیاد مشتاق به ادامه بحث نیست..
بشقاب را شستم به جای قبلاش برگرداندم
مهران هم ظرف غذایاش را درون سطل آشغال انداخت..
دستانم را با حوله خشک کردم
داخل پذیرایی بخاطر روشن بودن آشپزخانه قابل دید بود
مهران موبایلاش را به شارژ زد و خمیازه کوتاهی کشید و گفت:
بیا اول تو برو توی اتاق، برق من خاموش کنم!
این همه خوابیدم نمی تونستم دوبارهام به تخت برگردم با تردید لب زدم:
من خوابم نمیاد!!
نگاهی بهم کرد و گفت:
توبغلم خوابت میگیره!!
دستم و مشت کردم دوباره معترض لب زدم:
میخوام فیلم ببینم..
بی حوصله گوشیاش رو روی عسلی کنار پریز برق گذاشت و کلافه گفت:
با من یکی به دو نکن یامور، برو تو اتاق تا خاموش کنم برق و!
یکم اصرارم منجر به جر و بحث میشد، سرخورده برگشتم به اتاق و بدون روشن کردن برق روی تخت دراز کشیدم
کمی طول کشید و بعد مهران و دستاش دور کمرم حلقه شد
نفسم تنگ شد
گرمای وجودش من و یاد اون شب مینداخت و ناخودآگاه توی خودم جمع شدم و ازش فاصله گرفتم
سرش توی گردنم فرو کرد و دم عمیقی گرفت
پوستم مور مور شد
درست روی کبودی گردنم بوسه ای زد
کمی گذشت تا گرمای نفسهاش برام عادی شد
ولی خوابم نمیبرد
حلقه دستاش دورم بود تو همون محدوده جابه جا میشدم و اون هربار مجبور میشد سرش را با موقعیت بدنم تنظیم کنه
و درآخر تسلیم شد و پر از حرص من رو از خودش جدا کرد و گفت:
از وجودتم نمیزاری یع دقه آرامش بگیرم، گمشو هرجا دوست داری!
درسته هیچوقت صحبتهاش از چیزی به نام احترام و ادب پیروی نمیکنه
ولی تو اون زمان پیروز شدنم برام مهم بود
پشت به من دراز کشید و منم با لبخندی حاکی از فرارم از آن حلقه تنگ به پذیرایی پناه بردم
سلام بچه ها چطورید؟
راستش من رمانم برای دوستامم میفرستم و از نظراتشون برای ادامه رمانم استفاده میکنم
یعنی من بعد از فرستادن پارت چندتا از سوال ازشون میپرسم
چون اونا بدون تایید و فلان و اینا میخونند خودم آنلاین هستم موقع گذاشتن
و هربار قسمت های هیجانی ازشون این سوال میپرسم
“خودت بزار جای یامور”
ادامه رمان تو یک بند برام خلاصه کن بفرست
و الان برای شما خواننده های عزیز رمان تقریبا تا جاهای مشخصی پیش رفته و جای تصمیم گیری خوبی گذاشته
بعضی از حقایق براتون روشن شد
و الان این سوال از شما میپرسم
“خودت بزار جای یامور ادامه رمان بنویس”
خوشحال میشم همه شرکت کنند
لطفا سعی کن جای یامور باشی همه عواقب رو بسنجی😉
اگه موافق بشید همیشه این کار بکنیم، اینطوری منم تند تر پارت میزارم
سلام رمانت عالیه لطفازودبه زودپارت بده اونم طولانی من اگه جای یاموربودم اول سعی میکردم که افساراین مهرانوبدست بگیرم بعدرامش کنم فعلاهم کلکل نکنه
مرسی عزیزم چشم
مرسی از نظرت🤗
عالی بود بانو
🫠💋
آخیی چقدر بهم میان🤒
والا اگه بخوام یه کلیتی بگم اگه من جای یامور بودم تصمیم میگرفتم یکم مستقل شم و رو پای خودم وایستم با همه مخالفهای مهران برای خودم شغلی دست و پا کنم و از اونطرف هم یه جوری سر از گذشته دربیارم
بزار یه خورده دیگه فکر کنم شاید چیز دیگهای هم به ذهنم رسید😊
🫠آره خیلی
مرسی لیلاجآن
اگر من جای یامور بودم :
اول با ساز دل مهران می رقصیدم و دعوا ها و کشمکش هام رو کمتر میکردم تا اعتماد اون رو به خودم به دست بیارم ، سپس به فکر یک در آمد مستقل می بودم تا وابسته به مهران بودن رو کاهش بدم ، در آخرم دلیل این که مهران و خانوادش از عمو حسنم و خانوادم بدشون می اند رو میفهمیدم!!
فعلا تا اینجا به نظرم آمد!!!
مرسی نیکا جان 🤗💋
من اگه جای یامور بودم با کلی دلبری و عشوه و ناز مهرانو عاشق خودم میکردم چون عصبیه همیشه سعی میکردم باهاش یکی به دو نکنم و اصلنم ب اون عموی بی غیرتم حسن فک نمیکردم و زندگیمو میشاختم
مرسی ترنم جآن
باید ببینیم علی کیه؟ پسر کیه؟ این وسط چرا یامور قربانی شده
مهران عاسق سمیرا بوده
بعد میشه گفت یامور چیکار کنه
زندگیه که با کینه و جنگ شروع شده
قشنگم مرسی که حواست به رمان هس🫠💋
عزیزم من متاسفانه چن پارت پیش یادم رفته بود که ذکر کنم علی پسرع هاشمه برادر حسن و حسین
اینکه یامور قربانی شده از نظر خودش بخاطر قتل سجاد عموشه ولی الان از صحبت های مالک و مهران فهمیدیم که نیست و این فقد یگ فکر و بهانه چرتیه که توی سر یامور جا کردن
و مالک بیشعورمیخواسته بخاطرمردن پدرشون ازاینا انتقام بگیره و یامور روقربانی کنه وانگ هرزه بودن بهش بزنه ….راستی الماس جونم منم یه لحظه حس کردم مهران عاشق سمیرا بوده درسته؟
آفرین همینطوری که گفدیه
نه عاشق سمیرا نیست، مهران از خاندان عموص متنفره و توقع نداشت که میثاق عاشق سمیرا بشه برای همون قهر کرده
آها فکر کردم عاشق سمیرا بوده چون نوشته بودی خیلی ناراحت بوده
نه عیزم ناراحتیش بخاطر همون نفرت به خانواده عموشه
نازی من بهت پیام دادم فکر کنم متوجه نشدی !
نه ندیدم توایتا یا واتساپ
ممنون. منتظر پارت بعدی هستم. ❤️❤️
چشم💋🫂
باید بگم حرف نداری الماس جونم واقعا بعدچندروزاومدم خوندم کیف کردم بخدا چقدرهمه چیزوخوب توصیف کردی قلمت بی نظیره تک تک لحظات روباتموم وجودم حس کردم……واینکه اگر جای یامور بودم بدون فکرکردن به بقیه سعی میکردم زندگیموبسازم زور یاهرچی بالاخره این زندگی تشکیل شده نباید بزاره خراب شه…..گفتم ازاین دختره خواهررضا خوشم نمیاد پس واسه همین بوده چون قبلاً با مهران رابطه داشته سرجدت تومثل لیلا اذیتمون نکن بزاراین دختره رنگ خوشی روببینه خیلی یاموررو دوست دارم….درآخر خسته نباشی
مرسی نازی جان تو همون “بینام”خودمونی؟
چندوقت غیب بودی؟
مرسی از توصیف زیبات نازی جآن
و اینکه بهت تبریک میگم اولین نفری که رابطه خواهررضا و مهران رو کشف کردی و بخاطرش حرص خوردی
آره عزیزم نازیم
بازگشت دوبارهات تبریکککک
زهرا انقدر رمانت قشنگه دوست دارم پیدیافش بیاد کامل با فراق باز بخونمش لطفا زود پارت بذار اونم از نوع طولانیش🤒
مرسی عزیزمم،
لیلا جون با این انرژی های که ت میدی یع قوتی بهم تو نویسندگی میده که غیر قابل توصیفه همینجوری بمون
آخ الهیی به خدا حقیقتو میگم تعریف و امید الکی نمیدم هر زمانی دیدی به مشکل خوردی رو کمکم حساب کن😊
فقط یه سوال میخوای با کدوم برنامه pdf درست کنی؟
آره عزیزم لیلا اصلا اهل هندونه گذاشتن نیست واقعا حرف نداری منم منتظر pdfرمانت هستم که بخونمش اونم یه جا بس که خوبه راستش بعدبوی گندم رمان توخیلی منودرگیر کرده ولی کاش هرروز پارت میذاشتی
میدونم عزیزم خیلی خوشحالم از اینکه رمانم با شوق و ذوق دنبال میکنی
عزیزم یکم درگیر رمان دیگهام شدم از تایپ جا موندم چشم درست میشم
مرسی قشنگ من🫂💋
با یاداشت گوشی خودم خودش قابلیتpdf داره
عه میشه اسمشو بگی…چون یادداشت گوشی منم پیدیاف درست میکنه ولی تموم قسمتها همه یکجا تو یه فایل قرار نمیگیره
Samsung Notesاز من اینطوری نیس کامل پیدی اف میکنه
❤💚
با این برنامه میشه
Office suite
بوس بهت😘
پس کی پارت میزاری؟؟