غرامت پارت 5
دستش روی سرم مینشیند و بعد با صدای آرومی میگوید:
درست میشه همچی یامور!
این یاغی گری های پسران قاسم نشان از خوب شدن نمیدآد..
آه سوزناکی کشیدم!
– برم به رویا سر بزنم..
صدای گام هایش نشان داد که دور شده، نفس عمیقی کشیدم تا بغضم را قورت بدهم
امروز قرار بود بروم امتحان بدهم..
ولی لیلا بانو میترسید مهران کله خر کاری کند، راستش خودم با آن رفتارم با مالک همین انتظار را داشتم!
روز های دیگرهم همانطور سرد و ساکت میگذشت هرچه بیشتر میگذشت آتش انتقام آن ها بیشتر میشد حالا دیگر مهران و مالک نمیآمدند بجآیش مریم را میفرستآند
عروس شان را میخواستند
وقتی که مریم فهمید سمیرا نیست چه غوغای به راه انداخت که اینبار زبان مسلسل زن عمو جواباش را داده بود!
عمو مرتضی بیچاره کارش شده بود به خانه رفتن عمو قاسم و آمدن به پیش ما
میگفت یک فکری دارد که این آشوب بخآبد میگفت نزدیک است که راضی شوند!
ماهم کارمان زنگ زدن به عزیز و پرسیدن حال سجاد بود که اوهم فقط همین را(تغییری نکرده) با گریه میگفت، دلم میخآست خودم بروم بیمارستان کمی عزیز در خانه بماند ولی نمیشد.
از حال عمو حسن بیخبر بودم او را ندیده بودم بنیه وجودم را کم کرده بود.
از آنطرف هرچه سمیرا را میگرفتم
عمه میگفت حال و روحیه خوبی ندارد!
همچی بر سرم آوار شده بود و من تنها میان آوار بودم…
امروز عمو مرتضی قرآر بود نآهار به خآنهیمان بیآید
مهتاب با صورتی خشک و چشمانی بی فروغ
بساطی برای نآهار آماده میکرد
هروز کارش همین بود غذا ها دست نخورده میمآند ولی او برای ناهار و شام، غذای متفاوتی میپخت
دوای درد دلتنگی عمو حسینم برایش شده بود پخت و پز…
باصدای نامفهومی که از دهان رویآ خارج میشد،
نگاهم روی او نشست دستآن تپلاش را مشت کرده بود و در هوا تکآن میدآد..
-یاالله
مهتاب هراسان چادر بر سر انداخت و به پیشواز عمو رفت…
چند دقیقهای گذشت و چشمانم به در خشک شد،
سه نفره در حیاط جلسه گرفته بودنند..
حتی حس کنجکاویم نتوانست بر آن روحیه سرخورده غلبه کند، همانجا کنار رویا ماندم..
چشمانش کپی چشمان عموحسینم بود تیلههای مشکی و مژهای پُرپشت، چشمانم خروشید و اشکانم روانه شد
چندروز است
که من نه “یامورم”را از دهان عمو حسن شنیدم
نه خندههای مردانه عمو سجادم را
با یادآوریاش اشکهایم بر یکدیگر پیشی میگیرند
رویا گویا فراغ دلتنگی مرا حس میکند که دیگر دستانش را در هوا تکان نمیدهد،
چانه کوچکش میلرزد و تیله های شبش گریان..
شانههای ظریفم مانند چانه پُر از بغض او می لرزند،
آخر تا کی طاقت بیاورم؟
به که بگویم من دلتنگم…
هقهق بچگآنه رویا برآیم دلهره آور نیست
حتی نمیتواند صدای شکستن بغض چند روزهام را بگیرد
او میگرید و من بغض بیخدار قلبم را بیرون میریزم..
نمی دانم چقدر هقهق جانسوزمان بلنداست
اما آنقدر هست که زنعمو را به داخل بکشآند، مهتاب ترسیده از پشت حفاظ خیس چشمانم معلوم میشود که رویا را چنگ میزند و با نگاهی خیره به جسم لرزانم در گوش طفلش چیزی میخوآند..
ساعد دستم را روی دهآنم میگذارم
بدنم با هر هقی که میزنم تکان محکمی میخورد، طوری که زنعمو بی خیال رویا میشود و با گریه لیلا بانو را میخواند..
حالم دست خودم نیست، من با تیله هایرویا هوای دلتنگی عموهایم بر سرم زده..
دستانِ محکم و قدرتمند از جنس دستان عمو دور شانه هایم حلقه میشود و جلوی دیدگانم را پیراهنی سیاه و مشامم را بوی خاک میگیرد..
سنگینی چانهاش روی سرم و لرزیدنش را حس میکنم،
-گریه کن دورت بگرده عمو..
چقدر تحکم صدایش یادآوری عمویم حسین است..
ساعد دستم را از روی دهانم برمیدارم او را در آغوش میکشم و چشمان را بر روی لباس سیاهش میبندم و بینیام را به سینهاش میفشارم
به مغزم فشآر میآورم آخرین آغوش محکم عمویم را..
اوهم تنام را میفشارد و با غم هم نالهام میشود
حتی رویاهم دیگر گریه نمیکند..
به ولله که سختاست، چیزی را داشته باشی ولی نتوانی آن راببینی که نکند او را از تو بگیرند!
عمومرتضی دستاناش را پدرانه بر گیسوانم میکشد، صدآیش خش دارست و هویدای سِر درون..
-میخآی تا حسن نیومده خودت نابود کنی دخترجان؟باز حسن خرع من و بگیره که به امانت خیانت میکنی؟
پاشو باباجآن!
مرا از خود جدآ میکند، پلکانم باز میشود ولی مژگان خیسم به سختی اجازه میدهد..
دستان عمو شانههایم را نوازش میکند و کمکم چشمان فرو رفته در چین و چروک حاصل شکست در زندگیاش را میبینم..
-حسن که میگفت یامور باشه خونه نیاز به مرد نیست، چطور الان مثل دختر بچهها گریه میکنی!
او میخوآست مرا از حال و هوا بیرون بکشد، ولی او که نمیدآنست نه من میتوانم فراق عمویم را تحمل کنم نه آن مرد گنده…
صدایم تحلیل رفتهاست و خش خشی و بی فروغ است
-دلم برای عموهام تنگ شده..
دستانش را از روی شانههایم میکشد، نگاه خیره آخرش درونش چیزی است که اصلا نمیتوانم درک کنم زود میگیرد و کمر راست می کند و کنارم و به دیوار تکیه و میشیند، چشمانم او را تعقیب میکند..
-انشالله چند روز دیگه میآد خونه..
چشمآنم میدرخشد
-خداروشکر حل شد عمو؟
یک پایاش را دراز میکند که به آنی صورتش درهم میشود و دوباره پایاش را جمع میکند و آرام جوابم را میدهد:
به امید خدا…
نشاط دیدن دوباره عمو آنقدر مرا خوشحال میکند که نگاهم در خانه رقصان میشود
زن عمو لیلا و مهتاب گوشهای نشستهاند، ولی هیچکدام رنگ خوشحالی بر صورت ندارند.
چرا آنها خوشحال نیستند؟
عمو با صدایاش افکار سرکشم را خاموش میکند..
-خانوم با مهتاب برین سفره رو حاضر کنید، چند کلوم با یامور حرف دارم..
بند و دلم میلرزد، با من کار دآرد؟
همیشه تا یآدم است من بودم که به آشپزخآنه میرفتم تا بزرگتر ها حرف بزنند الان من باید بمانم؟
لرزشم دستآنم خارج از اختیارم است.
مهتاب با حالی ناخوش و بیمیل و تقریبا آشکارا با زور لیلا بانو و اخم ریز عمو مرتضی داخل آشپزخآنه میشود، چرا نمیتوآنم احساس کنم این کار مهتاب از سر حسودیاست؟گویا میخوآست مرا از چیزی محافظت کند..
آنها میروند و عمو تسبیح را در دستانش میچرخاند و بدون نگاه به صورت از اشک خشک شده و رنگ پریدام میگوید:بیا کنارم بشین!
بدون دقت به پا میخیزم و بالشت کوچک رویا که در جلویماست را لگد میکنم و کنار عمو چهار رانو میشینم، ولی او توآن دل کندن از تسبیح سبز رنگاش ندارد..
-چیشده عمو؟
دل می کند و ولی باز هم به من خیره نمیشود، نگاهش دیوار است..
-فرشته دختر قاسم چندسالشه؟
ابروانم میپرد خواهر میثاق چه دخلی دارد به من؟
آب دهانم را قورت میدهم و آرام میگویم:
یکسالی از من بزرگتره..
عمو مجددا سوالش را تکرار میکند:
چندسالشه؟
بیشتر هول و ولا سراغم میآید
_19
سری تکان میدهد و دوباره خیره تسبیحاش میشود و دانه ای از را درون دوانگشتاش نگه میدارد..
-تو18سالته..
خوبه!
دوباره سکوت میکند و قلبم به آنی جآن میدهد، آخر امروز عمو با این ناتمام حرف زدنش قاتل جآنم میشود!
-فرشته رو میخآن بدن به حسن.
پریدن ابروهایم آنقدری هست که به خط رویش موهایم برسد، این چه بود در این قیامت؟
-یعنی چی عمو؟
دانهای دیگر را در انگشتانش لمس و رهایش میکند
-میخام صلح بیارم تو این دوخانواده،
مکث میکند و بالاخره چشمانش را به چشمانم میدوزد
-دختر بدن، دختر بگیرن!
اوه از این ازدواج غم انگیزا تو راهه 🫤
طفلی یامور دلم به حالش میسوزه
آره متاسفانه🥲
آره گناه داره گناهشم دوست داشتن زیادی عموشع
وای بیچاره یامور😮
دوست دارم بدونم بعدش چی میشه جای حساسش تق تموم کردی☹️
🥲💔
بله لیلا خانوم چه خماریا که من از رمان تووو نکشیدم الان دارم انتقام میگیرم🙄😂
خبیث😑🙄
میگن زمین گرده همینه هااا😂
چقدر اون رمانو جاهای حساس تموم کردی حالا بیا ماروهم الان داری درک میکنی؟ 🤣🤣
حالا بزاررر یکم مارو درک کنه😁😁
یعنی لیلا همه دست به یکی کردیم انتقام بگیریم😂😂
من مرده رو زنده نمیکنم الماس جای حساس تموم میکنه😂😂🤦♀️
یکمم تو حرص بخور😁😎
همه دس به دس بدهیم برای حرص دادن لیلا😂
چرا هیچ وقت هیچ راه دیگه ای بجز ازدواج برای صلح ندارن؟؟؟😑🤦♀️😂
بابا بنده خداها راه دیگهای ندارن
مالک و مهران افسار پاره کردن
دلت مبخاد عمو یامور بمیره هاا🥲😂
وای جای حواسش تموم کردی
نکنه یامور رو بدن به مهران؟
فردا اول وقت پارت ک میفرستم از کنجکاوی دربیای😁
الهی قلبم دردگرفت دخترولی مطمئنم منم جای یامورباشم قبول میکنم واسه زنده موندن عموش که پیداست چقددوستشون داره معلومه ازجونش هم میگذره ازدواج که چیزی نیست…..واسه اولین بازیه نقش زن قوی تورمانادیدیم خسته نباشی
آره خیلی عموش و دوست داره هرکاری براش میکنه🥲
مرسی گلم