نویسنده هایی که به مدت یک ماه پارت گذاری نکنن رمانشون از سایت حذف میشه

رمان غرامت

غرامت پارت 51

4.3
(90)

آب دهانم درون حلقم پرید و به سرفه افتادم، زودتر از آنچه که او بفهمد صدا را قطع می‌کنم.
ترس روح و روانم را به بازی می‌گیرد
استرس هم دست به دست او خیالات ترسناکی برایم رقم میزند.
آنقدر میترسیدم که حتی گمان می‌بردم میس‌کالم در حالی که گوشی‌اش خاموش بوده برای او فرستاده شده و منطقم در حالتی عجیب نطق می‌کرد که او برای فهمیدن مشکلم تا در خانه‌ام آمده
بیچاره وار وسط خانه ایستاده بودم، آنقدر تخیلات مسخره‌ام ادامه دار شد که دوباره زنگ آیفون بلند شد.
دستی به صورت سرخم کشیدم و هرچه سوره تا به حال حفظ کرده بودم را زیر لب خواندم
ابتدا شاسی در را فشردم و بعد چادرم را بر سر کشیدم و از خانه خارج شدم.
پرتوهای چراغ رنگی ماشین پلیس حیاطمان را روشن می‌کرد
صدای آرام حرف‌زدنشانم می‌آمد.
به سمت در رفتم و آرام در را باز کردم که ابتدا چهره آشنای‌اش در یونفرم نظامی‌اش نمایان شد.

-سلام خسته نباشید.

بی‌سیم‌اش را در دستش جابه‌جا کرد و لب زد:
مچکرم، همسرتون کجاست؟

اب دهانم را قورت میدهم و زمزمه وار میگم:
بیرون خونه‌است.

اخم‌های درهم‌اش کورتر می‌شود و لب میزند:
بیرون خونه!
دقیقن کجاست؟

سراغ مهران را می‌گرفت یعنی ان میس‌کالم او را به اینجا نکشانده بود و تا حدودی آرام گرفتم.

-نمی‌دونم متاسفانه.

سری تکان داد و گفت:
زنگ بزنید منتظر میمونیم.

خواستم لب باز کنم که مردی که کنارش بود عصبی لب زد:
امیر چرا کش میدی حالا مهران امینی باشه یا نباشه!

پس اگر با مهران کاری نداشتند چه می‌خواستند؟
امیر نگاهی به کناری‌اش انداخت و آرام گفت:
دخالت نکن.

-گوشی همسرم خاموشه.

در چشمانم خیره شد و سری تکان داد و گفت:
پس دیگه نمیشه کاری کرد(رو کرد به سمت سربازی که آنطرف ایستاده بود و گفت) برو حکم بیار احمدی.

-حکم؟؟چه حکمی؟

سپر دفاعیم که در بود را رها کرده بودم و متعجب به او خیره بودم
سرباز به سرعت برگه ای را به او رساند و سپس برگه را به سمتم برگرداند.

-حکم تفتیش خونه مهران امینی رو داریم.

دستم از چادرم رها شد و برگه را چنگ زدم، جزئیاتش حتی در ان تاریکی و رقص نور های آبی و قرمز به وضوح مشخص بود.
چادرم را قبل از افتادن به سرعت گرفتم و نگاهم را از مضنون برگه به چهره او دادم.

-حکم تفتیش به چه منظور؟

قبل از پاسخ امیر کناری‌اش عصبی جلو می‌آید و می‌گوید:
چون خانوم محترم گزارش شده توی خونتون چندکیلو مواد خوابیده!

قلبم به سرعت می‌ایستاد و چشمانم گرد می‌شود و بهت زده لب میزنم:
مواد؟؟

پوزخندش مرا بیشتر می‌ترساند و طنعه‌ای به من میزند و وارد خانه می‌شود
پشت سرش چندخانم و آقاهم وارد می‌شوند
و من هاج و واج به برگه در دستم و آن‌هایی که حتی زحمت بیرون کردن کفش هایشان را نمی‌کشند خیره میمانم.

-تو خبر داشتی؟؟

به سمت‌اش برگشتم مغرور دست در جیب‌هایش فرو کرد و به من خیره است.

-چی میگی تو؟؟از چی خبر داشتم؟

سری بالا می‌اندازد و پوزخندی کنار لبش می‌نشاند و می‌گوید:
البته که این تخم جنا اینچیزا را به زنشون نمیگن مخصوصا تو!

نمی‌دانستم او را اخطار دهم برای مودب حرف‌زدنش یا توبیخ کنمش برای اتهام زدن؟
بی‌حرف او را ترک کردم و وارد خانه شدم، هرکه در گوشه ای از خانه کنکاش می‌کرد
از پذیرایی گذر کردم اتاق شخصیمان به دست دو مامور زن بود
لباس هایم را یکی یکی پرت می‌کرد

-خانوم داری چیکار می‌کنی اونا لباس شخصین؟

بی اعتنا به حرف‌هایم سراغ کشوی بعدی، احساس می‌کردم همه خواب و تخیلاتم‌است.

-پیدا کردین چیزی؟

برگشتم به پشت همان مردک عصبی بود

-آقای محترم

میان حرفم پرید و گفت:
سروان خسروی هستم.

-سروان خسروی میگم مواد چیه؟چرا دارین خونه من و بهم میریزین؟

خونسرد سری تکان داد و گفت:
بیا بریم تا نشون بدمت مواد چیه!

او وارد پذیرایی شد و منه گیج دنبالش رفتم

-محمدی و احمدی اونا رو ول کنید

سرباز ها دست از گشتن در آشپزخانه و میز تلویزیون و پشت ساعت کشیدن که خسروی دستانش را پشت کمرش حلقه کرد و گفت:
احمدی برو یع چاقو بیار(احمدی چاقوی ازسرویس بر میدارد وارد پذیرایی می‌شود)بزن اون ابرای مبل و پاره کن.

خنده‌ام گرفت و آشکارا خندیدم و بهت زده لب زدم:
چی‌میگی تو؟؟اون ابرای مبل از کارگاه‌اش پرس شده اومده خو…

خود حرفم را قطع می‌کنم و مسکوت نگاه از پوزخند خسروی می‌گیرم و نگاهم را به سرباز ها می‌دهم
“من و رضا و کارگاه مبل سازی داریم”
و هیچ رسیدی از سرویس چوب میان رسیدها نبود!
قلبم تاپ تاپ محکم بر سینه‌ام می‌کوبید.

-جناب سروان ببینید.

نایلون های چسبی شده کوچیکی که یکی یکی از درون مبل بیرون می‌آمد و عرق سردی بر تیرک کمرم می‌نشاند
برهم‌خوردنشان پوزخند خسروی و ادامه دار بودن آن بسته‌ها گویا تمام توان و انرژی‌ام را از من گرفت.
وقتی با چاقو به جان مبل های دیگر می‌افتادند و بازهم از آن بسته ها درونش جا خوش کرده بود
ترس مانند پیچک به دورم پیچ می‌خورد مرا خفه می‌کرد
بی اختیار روی زمین افتادم، وای از دهانم بیرون آمد.

-باز کن یکی و ببین چیه؟

سرباز یکی از بسته ها را باز کرد که تیکه های سفید رنگی بیرون ریخت، سرباز سر بلند کرد و گفت:
شیشه‌است جناب!

اینبار از اعماق وجود دستم بر روی گونه‌ام نشست و هق زدم.
خسروی کنارم زانو زد و گفت:
نمی‌دونی مواد چیه؟؟یک‌کیلو شیشه زیر مبلت چیکار می‌کنه؟

گونه‌ام را چنگ انداختم و با گریه لب زدم:
بخدا نمی‌دونستم، اینا برای شوهرم نیست اون معتاد نیست.

پوزخندش عمیق تر شد و گفت:
مثلنم بخاد مصرف کننده باشه(به چشمانم پر از خشم خیره شد و فریاد زد)برا اجدادش اینقدر شیشه جاساز کرده؟؟هاان؟
زن من و احمق فرض نکن، همتون یک قماشید از کجا معلوم توعم هم‌دس..

-بسه جنااب خسروی، حکم تفتیش داری نه حکم کارگاهی موادتو پیدا کردی؟

دستی بر روی گونه خیسم کشیدم، تحقیر بیشتر از این که مرا مواد فروش می‌خواند؟!
منی که حتی شیشه را از نزدیک ندیده بودم!
امیر با امتداد نگاه تیزش به سمت من، خسروی سر پایین انداخت و گفت:
بله مواد و پیدا کردم.

-حالام برو بیرون.

خسروی بیرون رفت و امیر به سمتم آمد و کمر خم کرد و آرام لب زد:
بهتره بری لباساتو عوض کنی، قراره بریم اداره!

ترسیده لب زدم:
اداره برای چی؟من کاری..

ابروانش را از هم فاصله داد و آرامتر لب زد:
فعلا تو، توی خونه بودی و مواد پیداشده!
به محض پیدا شدن مهران و اعترافش تو میای بیرون.

(در قانون جدید حکم بیش از ۳۰گرم شیشه اعدام است)

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.3 / 5. شمارش آرا : 90

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نمایش بیشتر
اشتراک در
اطلاع از
guest
13 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
لیلا ✍️
1 سال قبل

وای چه شوکی😱 دختر تو چیکار کردی با قلمت واقعا باورم نمیشه مهران خلافکاره؟

خواننده رمان
خواننده رمان
1 سال قبل

باورم نمیشه مهران قاچاقچی مواد مخدر باشه شاید رضا لوش داده یا خواهرش ممنون الماس جان لطفا پارت بعدی رو خیلی دیر نفرست

مریم
مریم
1 سال قبل

عالیه افرین

نازنین
1 سال قبل

وای من احمقم یاشماهم مثل من باورنمیکنید مهران همچین آدمی باشه الماس بخداازتعحب روسرمن شاخ دراومده

نازنین
پاسخ به  الماس شرق
1 سال قبل

ولی نیست حس میکنم اینا کار رضاست ومهران خبرنداره

یه آدم
یه آدم
1 سال قبل

خخخ حسم بهم میگه اخرش این امیره میاد یامور و میگیره🤣

دکمه بازگشت به بالا
13
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x