غرامت پارت 53
دنیا در سرم گردان شد و کاغذ از دستانم رها شد، که به موقع امیر لیوان آب سرد را به دستانم سپرد
حرف های امیر یکی یکی در ذهنم تکرار میشد
رفتارها و کارهایشان
چطور انقدر خوب نقش بازی کرده بودند؟
لیوان آب را پایین آوردم امیر روبه رویم نشسته بود.
-اما چطور مالک همیشه میومد خونمون حتی مهران، عمو حسنم اون همش میگفت تو قرار نیس ازدواج کنی و فلان
دستم را روی سرم گذاشتم و آرام هق زدن.
-نمیفهمم اینکاراشون نقشه بوده یا هر چی دیگه ولی یامور این برگه و حکم ده روز بعد مرگ میثاق به دست حسن و مالک داده شد!
حقیقت مانند پتک در سرم کوبیده میشد، امیر نزدیک شد و لیوان را از لای دستانم گرفت و گفت:
نمیخوای ادامهشو بشنوی؟
هنوز هم ادامه داشت؟ با سکوتم نفس عمیقی کشید و لیوان را جلوی میزی که وسطمان قرار داشت گذاشت
-یعنی هنوز خانوادهات از مرگ میثاق بیگناه گذر نکردن!
با چشمان اشکی رصدش کردم دوباره بلند شد و برگه ای دیگر از پوشه اش در آورد و به طرفم گرفت:
موقعی که مامورا سر صحنه قتل میرسند، میثاق با اعصابت گلوله به سر و سجاد با برخورد یک چیز محکم مثل چوب یا سنگ بیهوش افتاده بوده!
البته یک اسلحهام کنار سجاد(برگه را از دستش گرفتم ولی چشمان و حواسم طرف او بود) اولای کار کلن گیج شده بودیم چطور بازسازیاش کنیم تا اینکه اتفاقی یک فیلم از دوربین سر پیچ خیابونی که این اتفاق ها افتاده بود به دستمون رسید
سجاد ده مین دیر تر از مرگ میثاق به صحنه رسیده.
این یعنی نفر سومیهم وجود داشته
اون نفر سوم سمیراست.
چون فیلم نشون میده سمیرا و میثاق باهم رفتن…
احساس میکردم مغزم متورم شده است.
اشکهایم بدون اختیار روی گونههای میغلتیدن
دستم را بلند کردم و با لکنت لب زدم:
بسه..بسه!
دستهایم را روی زانویم گذاشتم سرم آنقدر سنگین و بغض گلویم بیخ گیر شده بود که رمق در وجودم به جا نگذاشته بود،
با بلندشدنم برگه های که او به من داده بود روی زمین افتاد و بیحواس پا روی آن ها گذاشتم و به سمت در رفتم
نیاز داشتم در یک گوشه خالی از سکنه از ته دل فریاد بزنم و هرچه غم در وجودم لانه کرده بیرون بریزم.
دستم روی دستگیره در رفت که صدای آرام امیر به گوشم رسید:
نمیتونی از اتاقم فعلا بری بیرون، برام مسئولیت داره فک کنم خودتم فهمیدی!
دست از دستگیره رها شد و همانطور که پشتم به او بود هق زدم و گریستم، دستم هرزگاهی حفاظ دهانم میشد و تا صدای هقهق گریهام به گوش بقیه نرسد ولی چنان دلی پر داشتم که به این آسانی ها ارام نمیگرفت
باقرار گرفتن دستمال کاغذی از بالای شانهام
تکانی به جسم خشکام دادم و دستمال را گرفتم
-شاید نتونم درکت کنم، شاید منطقام باعث بشه اذیت بشی ولی..
میدانستم چه میخواهد بگوید ارام لب زدم:
منطقات میگه من خودم مقصرم؟
سکوتش مهر تایید شد، دستمال را روی گونههایم کشیدم و به سمتش برگشتم
-من چند سالمه؟
چهرهاش با اینکه در قاب مژهای خیسم تار بود ولی میتوانستم حالت چهره اش را تشخیص بدهم.
متعجب بود.
-نمیدونم.
پوزخند زدم و گفتم:
فقط 18سالمه(نگاهش کمی رنگ پشیمانی گرفت و لب به درست کردن حرفش گشود که زودتر خود به حرف امدم)18ساله معمولی نه ها!
حسن و حسین و سجاد از نظرت فقط عموهای منن هم خونام درسته؟
کلافه دستاش را میان موهایش فرستاد و با دست آزاد دیگرش به صندلی اشاره کرد و آرام لب زد:
نمیخاد خودت و اذیت کنی بشین!
با چانه لرزانم دوباره تکرار کردم:
با توعم بنظرت فقط اونا عموهامن؟
بازهم مجدد دستش را به سمت صندلی اشاره کرد و با اخمهای درهم زمزمه کرد:
برو بشین..
ناآرام تن صدایم بالا رفت و گفتم:
میگم با توعمم
گویا او هم منتظر همین تلنگر بود تا مانند من عصبی فریاد بزند:
اصلن خدات بودن غیر از اینه؟؟ت نباید زندگیت فدای یکی دیگه میکردی فهمیدی!!
لرزش جانم ایستاد بغض گلویم سنگین تر شد ولی هنوز چشمانم میخ نگاهش بود
انگار یکی با گستاخی حقیقت را بر سر وجدانم کوبید و بدن و احساساتم را به اغما برد…
با چند تقه آرامی که به در خورد نگاه امیر گرفته شد.
-چند لحظه صبر کنید.
آرام پلک زدم و تا تشویش وجودم را ارام کنم و بعد
به طرف صندلی ها رفتم و رویشاش نشستم در درست جمله میتوان گفت به بهترین روش مرا کیش و مات کرد.
-حالا بفرمایید تو
در باز شد و صدای نازکی که امد نشان داد فرد پشت در یک خانوم بوده است.
-مهران امینی خودشو معرفی کرده.
به سرعت سرم به سمت قاصدک خبر برگشت و بلند شدم و گفتم:
الان کجاست؟؟
زن نگاهی به امیر کرد و بعد رو به من لب زد:
بیاین ببرمتون.
***
نگاهی به صورت خالی از احساسش کردم، گویا برادر او در زندان نبود
عجیب نیست که حتی از صحبت های ترسناک وکیل حتی یک تای ابرو هم به ان صورت خشک نداده؟!
اصلا او انسان است؟
منی که شاید همسر بود و احساسات جوانه زده ای نسبت به مهران داشتم ولی با حرف های امیر معلوم شده بود من بازیگری برای تقشه های آدم های اطراف بودم ولی
بازم با این حال تا نگاهم به صورت سفید و دست زخمیاش خورد گویا روح از جانم جدا شد و مانند مرغ سر کنده* به هرکجا میروم و اشک چشمانم خشک نشده.
چیزی کم نبود
اعدام!
کلمهاش ترسناک است چه برسد اجرا شود.
هر گاه که نگاهش به خودم و لبهای لرزانش که در ان وضعیت حالم را جویا میشد قلبم را میسوزاند.
با صدای بسته شدن دری نگاهم به بالا کشیده شد، امیر بود.
نگاهی به مالک انداخت و زمزمه کرد:
بفرمایید تو سرهنگ مرتضوی کارتون داره.
سری تکان داد و به سمت اتاق رفت، امیر بعد از اطمینان از رفتن مالک به سمتم امد و گفت:
دنبالم بیا
بلند شدم و ترسیده به دنبالش رفتم
از آگاهی خارج شد و نزدیک به ورودی اش ایستاد
-چی شده؟
دستی به ته ریشش کشید و گفت:
زنگ زدم خونه عزیزت، زن عموت میاد دنبالت!
چشمانش پر از تشویش و نگرانی بود، لحن حرف زدنش بوی خطر میداد.
-اما مهران..
استرس بر حالت خنثی صورتش چیره شد و با احتیاط پر شالم را گرفت و کمی صورتش را جلو اورد:
من بهت خبر میدم(مردمک نگاهش از استرسی که در وجودش بود میلرزید)یامور با مالک نری، فقط زود برو !
پر شالم را رها کرد و کمی عقب تر ایستاد، من ترسیده دستی به چشمان پفیام کشیدم و لب زدم:
چی شده مگه؟
-نمیتونم، وقت ندارم
فقط برو از اینجا حتی تو سالن نیا که مالک ببینتت
(شما جای یامور بودین مهران و میبخشیدین؟
و اینکه بنظرتون چرا امیر گفت با مالک نره؟)
بچه ها امشب پارت نداریم
نمیدونم واقعا چی بگم مغزم قفل کرده خیلی خوب مینویسی از خوب هم خوبتر👏🏻👌🏻
فقط ما که هنوز نفهمیدیم مهران واقعا بی.گناهه یا نه شاید من درست متوجه نشدم چرا میخوان اعدامش کنند گناه داره خب😖
مالکم یکم باید به خودش بیاد چرا همچین میکنه😐
مرسی لیلا جان🙂💖
عزیزم از تو خونهاش یک کیلو شیشه پیدا شده اونم یک کیلو از توی سرویس مبل و از اونجایی که خوده مهران کارگاه مبل سازی داره برای همون حکماش اعدامه پارت قبلی براتون نوشتم بیش از ۳۰ گرم شیشه حکم اعدام داره و این قانون رو وکیل بهشون گفته و هنوز مهران به صورت قطعی دادگاهش تشکیل نشده
آره زهراجان خوندم خدا رو شکر که فعلا حکمش صادر نشده به نظرم پشت همه این قضایا کسی به جز مالکه قراره باز بهمون شوک بدی درسته؟
پارتای بعد مشخص میشه لیلاجآن🙂💖 “میتونم فقط اینو بگم که معرفی از شخصیت جدید نداریم.”
خسته نباشی
ممنون عزیزم
فقط میدونم هرچی هست زیر سر مالکه
به مالک بدبین شدی😐😂
آنقدر ناراحت شدم یادم رفت تشکر کنم از الماس جان بخاطر پارت گذاری هر روز ممنون عزیزم
خواهش میکنم گلم
تااونجایی که من تاحالا فهمیدم خود مهرانم بازیچه ی مالک بیشعوره بوده شاید ازنظرتون من حرفام الکی باشه ولی ازنظرمن وقتی جسمت روبه یکی میبخشی حالا چه باخواست خودت چه بازور بقیه به هرحال تومتعلق به اون آدمی وتهش هرچی بشه بایدبخشید وزندگی کرد من بودم میبخشیدم چون الان مهران واقعاتوشرایطی نیست که یاموربخواد ناراحتیشوحالانشون بده …خسته نباشی واقعاعالی بود اینقدخوب توصیف کردی که خودمم نفسم رفت چه برسه به یامور واینکه ازحسن متنفرم حتی اون سمیرای چندش خائن
سلام نازنینجان کم پیدایی !
عزیزم پارت قبلی که بهت گفدم از مهران دل بکن کلن جنبه فان داشت و قرار نیست شخصیت مهران یک دفعه کلن سیاه بشه از این نظر خیالت راحت.
بنظرم فعلن زوده سمیرا رو قضاوت کنی😶
یعنی قراره ازیامورجدا بشه نههههه …آقا دلم نمیخواد دل بکنم چراحسودیت میشه فرض کن من همون یه ستاره توهفت آسمونم واسه مهران
چرا جواب نمیدی🤨🤔
خیلی زیبا بود کار مالک هستش
من که میگمی یه سر و سِیری بین مالک و عمو های یامور هستش