نویسنده هایی که به مدت یک ماه پارت گذاری نکنن رمانشون از سایت حذف میشه

رمان لقب اشتباهی که به تو دادم

لقب اشتباهی که به تو دادم part 3

4.4
(54)

Part_3

#(سال 2023 مکان:عمارت(…..)&بیمارستان(….) )

هیچکس از فردای خود خبر ندارد همه چیز همانند برق و باد گذشت یکی در حال شهادت دادن و دیگری در راه روی اتاق عمل درحال خودخوری همه چیز از یک سال پیش شروع شد روزی که زندگی دختر سیاه شد

#(فلش بگ )
#(سال 2022 مکان : تهران )
#( هانا )

هانا_اوکی پس هماهنگ شین طراحی کاراکترها رو سریع انجام بدیم

نازنین_اوکی دیگه خبرت میکنم به بچه ها خودم خبر میدم تو نمیای خوابگاه

با چهره ای پوکر نگاهی بهش کردم واقعا که خیلی خره

هانا_دختر راستشو بگو چرا شیش و هشت میزنی نکنه چیزی مصرف میکنی من خودم خونه دارم چرا باید بیام خوابگاه‌ هوم چرا وقتی خونه به اون تمیز…..

نازنین پشت چشمی نازک کرد مثلا پیرزنها که باعث خندم شد ولی سریع خودمو جمع کرد و مثل دختری خانم و باوقار رفتار کردم ترررر چی گفتم

نازنین_باوشه بابا فهمیدم خونه داری کاری نداری باید برم خابگاه

هانا_نه…. نازنین (نازنین رو جوری کشیده و بلند گفتم که همه نگاها سمتم برگشت و با لبخند همه چیز رو جمع کردم و) یادت نره ها دختر این طراحی خیلی مهمه ها

همینطوری که ازم دور میشد دستشو به نشونی لایک بالا گرفت من که منظورشو گرفتم ولی چیزی نگفتم گوشی در اوردم و اسنپ گرفتم

حدود 35 مین بعد

35 مین هست که تو راه هستیم از تهران بخاطر ترافیکش متنفرم رفتم خونه بخاطر شلوغی خیابان ها باید ارام بخش بخورم بالاخره رسیدیم ارام از راننده تشکر کردم و از ماشن پیاده شدم به سمت ساختمان حرکت کردم که با احساس بوق شدید ماشینی و پرت شدنم سمت درب ساختمان به خودم امدم بدنم کوفه شده بود درد داشتم به ناجیم نگاهی کردم و با دیدن خانم فرهمند طبقه بالایمون سریع بلند شدمو تا کمر خم شدم

هانا_خیلی ممنونم خانم فرهمند اگر اگر شما نبودید…..

خانم فرهمند با چهره ای خونسرد گفت

خانم فرهمند_خواهش میکنم نیاز به این کارا نیست باید مراقب خودت باشی دختر جون

و بعد رفت وا مردم دیونه شدن انگار خواستیم یه تشکر کنیم خواست به سمت درب ساختمان برود که گوشی اش زنگ خورد با دیدن نام (my Dad junam) لبخندی زد و جواب داد

هانا_جانم بابا

امیر محمد(بابا) _ سریع بیا خونه ی من سریع

اخم های هانا درهم گره خوردند و دلشوره به سراغش امد
هانا_چی شده بابا

هانا_بابا… بابا

باصدای بوق گوشی فهمید که قطع شده دوباره شروع به زنگ زدن کرد ولی با صدای زنه پشت گوشی که مدام میگفتم تلفن مشترک مورد نظر خاموش میباشد بیشتر معده درد به سراغش میامد خانه پدر به او نزدیک بود پس باتمام سرعت به سمت خانه پدرش دوید بعد از 10 مین رسید کیلید یدک را از کیفش در اورد و به سمت خانه حرکت کرد یک نیروی اون روی به سمت خونه می کشاند به سمت خانه رفت ارام بدون سرو صدایی درب را باز کرد که

@_کجا موند پس

امیر محمد_الان میاد فقط با من کاری نداشته باش بردار و ببرش نه من تورو دیدم نه تو منو

@_حتما فقط قبلش

با مشتی که به صورت بابا زد جیغی کشیدم ولی سریع جلوی دهنم رو گرفتم همان مرد به طرف درب برگشت و منو دید

@_به به ببین کی انجاست عروس اینده ام

اون مرد چی میگفت با احساس کسی پشتم به خود لرزیدم و برگشتم یه پسر و چهار بادیگارد پشتم دیدم پسر منو به داخل خانه هل داد و با صدای مرد سمش چرخیدم

@_خب خب هانا بودی دیگه چه اسم مسخره ای از این به بعد اسمت اوم ماریا نه نه ماری یا ماریانا کدوم انتخاب با تو

هانا_اسمم خیلی هم خوبه مشکلش چیه

با احساس جسم سردی کنار شقیقه ام بدنم رو منقبض کردم مرد که سن سال بالایی داشت ولی شیک پوش بود و از صدکیلومتری داد میزد من پولدارم چندش اور خندید

@_ولی من دوست ندارم اسم هانا به عنوان زن تو شناسنامم باشه

با تعجب و چشامیی که از حدقه زده بیرون نگاش کردم و
هانا_چی به به عنوان چی

با احساس صدای بمی کنار گوشم دوباره صاف سر جام نشستم هرم نفس های گرمش به گوش میخورد و مورمورم میشد

¿_چی شده بیبی بهت برخورد که بشی نامادریم

با تعجب بهشون نگاه کرد و بعد به بابام سرش پایین بود و حرفی نمیزد

هانا_میشه یکیتون بگه اینجا چه خبره چرا مثل کسی که جرم کرده بالای سرم وایسایدن بابا اینجا چه خبر

با صدای دوباره ی پسر بهش نگاه کردم گیج گیج بودم

¿_اع ددی جونت بهت نگفته قراره بری خونه بخت

کلافه شده بود با صدای بلندی گفت

هانا_چی دارید میگید

با احساس اون کلت دوباره روی شقیقه ام به خود لرزیدم

مرد دوباره چندش اور خندید و

@_هیچی زن عزیزم من با بابات یه قراری داشتم که اون زد زیر همه چیز و الان به عنوان مجازات تورو با خودمون میبریم اتریش نظرت اها و قراره زن من شی چی میگی

با صدای بلند خندیدم یهو شکه شده گفتم

هانا_دوربین مخفیه چرا انقدر واقعی

صدای پوزخند پسره کنار گوشم و متاسف گفتن بابا فهمیدم که همه چیز……

هانا_نه نمیشه من فقط 20 سالمه حتی حتی از بچتم کوچیک ترم چطور منو به چشم زن میبینی من جای دخترت…….

با صدای دادش به خود لرزیدم

@_خفه

@_سریع باش وسایلاتو جمع کن

@_نه نمیخواد ببرینش

وقتی به خود امدم بزور داشتن منو سوار یه ون میکرد با التماس به بابا نگاه کردم و هعی داد می زدم

هانا_نه نه نزار برم کمکم کن لطفاااااااا

هانا=باباااااااا

کل همسایه ها ریخته بودن بیرون و برو بر منو نگاه میکرد هه یادم رفته بود اینجا ایرانه……….

ادامه دارد…….

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.4 / 5. شمارش آرا : 54

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نمایش بیشتر
اشتراک در
اطلاع از
guest
12 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
𝒮𝒾𝒮𝒾 ‌
1 سال قبل

اولین کامنت کی بودم مممن😌🤣

FELIX 🐰
پاسخ به  𝒮𝒾𝒮𝒾 ‌
1 سال قبل

🥇🥇🥇🥇🥇🥇🥇🥇تقدیم به تو ای برگزیده خداوند سحر

saeid ..
پاسخ به  FELIX 🐰
1 سال قبل

🤣🤣

FELIX 🐰
1 سال قبل

خوب بود👏👏

saeid ..
1 سال قبل

خوب بود موفق باشی لیانا 😁🌻

،،،
،،،
1 سال قبل

خوب بودعزیزم ادامه بده

DNA🧬
DNA🧬
1 سال قبل

عالیییی
هانا با پسر شوهرش خوابیده ؟

دکمه بازگشت به بالا
12
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x