مروارید فیروزهای پارت ۶
« مروارید فیـروزهاے »
#پارت_ششم
سرم را بالا گرفتم که با دیدن خیسیِ گونه هایم، حالا او متعجب نگاهم میکرد!
با دست گونه های خیسم را پاک کرد و ناراحت گفت: چرا گریه میکنی؟
با این حرفش اشک هایم بیشتر شد و شدت گرفت! کاش از چشمانم میخواند که طاقت دوری اش را ندارم .
کلافه لبش را به دندان گرفت و گفت: چرا گریه میکنی پریزاد؟ من حرف بدی زدم؟ ناراحت شدی؟ غلط کردم ، گریه نکن دیگه!
میانِ گریه هایم سری تکان دادم و با صدایی که از ته چاه میآمد ، لب زدم:
چرا میخوای جدا شیم؟
لبخندی روی لبش نشست و باخنده گفت:
من اگه دیوونه باشم از تو جدا شم!
– پس چرا گفتـ …
نگذاشت حرفم تمام شود و سریع گفت:
نه عزیز دلم منظور من این نبود! من… چجوری بگم آخه! دوست دارم رابطمون جدی شه!
با تمام شدن حرفش گریه ام بند آمد! شاید مسخره به نظر بیاید اما دوست داشتم از شدت خوشحالی بازهم گریه کنم یا در خیابان بدوم و جیغ بزنم!
یا هم زیر باران بمانم و در خیابان های به رنگ بارانی خیس بشوم! به دست آوردن کسی که دوستش داری بهترین آرزوی دنیا بود!
لبخندی روی لبم نشست که با خنده ، اشک هایم را پاک کرد! به قول خودش دیگر تمام شد!
– اگه میدونستم مثه دیوونهها گریه و خندت قاطی میشه ، اصلا بهت نمیگفتم!
خندهی کوتاهی کردم: دست خودم نبود!
لبخندش جمع شد و جدی گفت: پری من خیلی دوست دارما ، حواست هست؟
تو ام منو دوست داری؟
نمیدانستم اسمش چیست و از کجا پیدایش شده! اما میدانم اسمش دوست داشتن است …
بیاختیار و آرام لب زدم: آره .
لبخند گوشهی لبش پر رنگ تر شد و دستهایم را بیشتر در دستان بزرگ و گرمش فشرد! مثل این بود توقع چنین حرفی را از من نداشت!