مروارید فیروزهای پارت ۷
« مروارید فیـروزهاے »
#پارت_هفتم
دستم روی دستگیرهی درِ ماشین رفت و متوقف شد! نگاهم را به صورتش دادم که لب زد:
مواظب خودت باش!
نگرانم بود و این برایم شیرین تر از هر چیزی بود! لبخندی زدم و زیر لب چشمی گفتم .
لبخند کوچکی زدم و از ماشین پیاده شدم . حس بودنش خوب بود ، دلگرمی بود ، امید بود و نور!
کلید انداختم توی در و وارد خانه شدم! خانه در سکوت به سر میبرد و انگار کسی نبود حتی خانم جون! نگاهی به اطراف کردم و با دیدن چهرهی عصبیِ پدر جا خوردم!
نگاهم به سمت دیگری رفت و این بار پرستو! حالت استرسی داشت و همین کافی بود دلم آشوب شود!
– کجا بودی؟
باصدای پدر تمام تنم لرزید اما چیزی نگفتم!
– با تو ام میگم کجا بودی؟ چرا جواب نمیدی؟
خواستم به طرف پلهها بروم اما شتابان به سمتم آمد و مرا روبه روی خودش چرخاند!
– پریزاد تو رو به روحِ مادرت بگو کجا بودی؟ ده جواب بده! بگو من اشتباه دیدم! بگو!
صدایش بغض دار شد و با عصبانیت ادامه داد:
با اون پسره تو ماشین! کیه؟ چی میخواد از زندگیِ من! خدایا نجاتم بده از این بیآبرویی!
بازو ام را محکم در دستش گرفت و بازهم ادامه داد: اگه حرف نزنی میرم از خودش میپرسم! به خدا قسم میکشمش اون بیناموس …
استرس به جانم افتاده بود و با لکنتی که از ترس بود، آرام لب زدم: باشه ، میگم!
بازو ام را ول کرد و روی مبل نشست! عصبی تر از همیشه سیگاری برداشت و فندک زد!
– بگو، منتظرم …
با دست دیگر بازو ام را که کمی درد میکرد، گرفتم! نمیدانستم چه بگویم تا خیالش راحت شود!
– من…! یعنی قراره بیاد خاستگاریم!
با شنیدن حرفم انگار که کمی آسوده شد اما حرفی نزد و من ادامه دادم: چند ماهی هست میشناسمش ، پسر خوبیه! بهش اعتماد دارم!
سرش را به تکیه گاه مبل گذاشت و باصدای خش داری گفت: شماره خانوادش رو میخوام!
من شماره ای از خانوادش نداشتم! فقط میدانستم پدر و مادرش از هم جدا شدند و پدرش آلمان زندگی میکند و مادرش اینجا !
نفس عمیقی کشیدم و مثل همیشه حقیقت را به زبان آوردم: ندارم!