هناس مستر(پارت سوم)
بابا_یه گردنبند که روش سنگ یاقوته… به بچه ها سپردم ببینن منشاء این سنگه کجاست… اما با توجه به تجربهی چندین و چند سالم احتمال میدم که از تازه از خاک در نیومده و حدود صد سال و خوردهای میشه که استخراجش کردن. به شکل خاصی تراش خورده… زنجیر گردنبند از طلاس و … اصلی ترین موضوع و جالبترین شون اینه که گردنبند جوریه که انگار یاقوت به دوقسمت تقسیم شده و این یک نیمشه و نیمه دوم هم …نمیدونیم چیه ولی تا اونجایی که افرادم اطلاعات بدست آوردن اون یکی نیمه توی ایرانه… بازم باید به رابط هام توی شهر های مختلف بسپرم تا ببینم اینی که میخواد باهام بازی کنه کیه!
هم متعجب بودم و هم ترسیده بودم. از طرفی هم کلی سوال تو مغزم جولون میداد که بزرگترینشون رو به زبون آوردم:
_خب اینا چه ربطی به زندونی کردن من توی خونه داره حتما از رقبای کاریتونه.
سرم رو از روی پاش برداشت و گفت:
_یه یادداشت از خودش گذاشته بود.
من_خب…
انگار اون یادداشت چیز جالبی نبوده که با به یادآوردن متنش رگ گردنش باد کرد و صورتش از خشم سرخ شد… انگار زمان و مکان از دستش رفت که بدون اهمیت دادن به حضور من با حرص گفت:
_ اون مرتیکه بی ناموس رو خودم میکشمش به چه جرئتی منو با دخترم تهدید میکنه.؟
با چشمایی که از حدقه بیرون زده بود حرفش رو تو ذهنم حلاجی میکردم…
یعنی چی آخه؟ چرا یکی باید پدرمو با من تهدید کنه نکنه… نکنه…
فکرمو به زبون آوردم:
_نکنه…اون…اون گردنبند و برای من اورده باشه و اون یکی نیمهاش دست خودش باشه؟
بابا چشماشو با بیچارگی روی هم فشرد و با سرش حرفمو تایید کرد:
_دقیقا… ما هم همچین حدسی میزنیمو.. این یعنی فاجعه…!
***
توی تاریکی و سکوت آرامش بخشی روی مبل مخصوص پدرم که گوشه سالن کنار پنجره تمام قد و رو به باغچه بود، نشسته بودم و ماگ داغ هات چاکلت هم دستم بود. از پنجره به بارونی که قطره قطرهاش دونه به دونه برگ های گل ها و درخت هارو میشست نگاه میکردم.
آروم از جام بلند شدم و به سمت پنجره رفتم. طبق عادت بچگیم نفسم رو روی شیشه فوت کردم که بخار گرفتش و تار شد، بعد با انگشتم شروع کردم به نوشتن چیزایی که روی دلم سنگینی میکرد…
همه چی رو نوشتم از دلتنگیم برای مامان و دوستانم گرفته تا نگرانیم برای اتفاقات اخیر ، که داشت دیوونم میکرد…
سبک تر که شدم دوباره نشستم روی مبل و به پنجره ای که به خاطر متفاوت بودن دمای بیرون و داخل شیشه اش عرق کرده بود و نوشته ها رو میشست، نگاه میکردم و مثل اون اشک هام میریخت.
نگاهم رو به سمت ماه تغییر دادم.
خدایا پس کی میشد که به آرامش برسیم و مثل یک خانواده واقعی بدون تنش زندگی کنیم؟
ترس مثل خوره به جونم افتاده بود و فریاد ها و فحش دادن های بابا به افرادش هم مهر تاییدی روی ترسم بود…
ماگ رو به سمت لبم بردم و قلوپی از محتویات داخلش خوردم که صدای شلیک گلوله باعث شد شکلات بپره تو گلوم و به سرفه بندازتم.
قلوپ دیگه ای از هات چاکلت خوردم تا سرفهام آروم بگیره. اشک گوشه چشممو پاک کردم و خواستم برم بیرون تا سر در بیارم اینجا چخبره اما با شلیک دوباره گلوله که اینبار هدفش پنجره بود ، همزمان با صدای خورد شدن شیشه جیغی زدم و به طبقه بالا دوییدم… سریع وارد اتاقم شدم و از روی پاتختی گوشیم رو برداشتم و با بابا تماس گرفتم ولی صدای زنی که میگفت ” مشترک مورد نظر در دسترس نمی باشد ” مثل ناقوس مرگ تو گوشم پیچید.