هناس مستر(پارت چهارم)
صدای شلیک گلوله ها بالا گرفته بود و منم این وسط نزدیک به پنج یا شیش بار با بابا تماس گرفتم اما هر بار همون صدا و همون جمله تکراری رو می شنیدم.
صدای تیراندازی قطع شد و سکوتی بر فضا حاکم شد… اما با صدای فریادی که انگار از سالن پایین بود ، این سکوت زیاد دوام نیاورد.
_تموم سوراخ های خونه رو بگردید و هر چه سریع تر پیداش کنید… وای به حالتون…تاکید میکنم وای به حالتون اگه یه خط و خش روش بیوفته. رئیس گفت اگه کوچکترین چیزی بهش بشه سرتون روی سینه هاتونه پس خوب حواستونو جمع کنید.
صدای چشم گفتن عدهای رو شنیدم و بعدش فقط صدای کوبیده شدن در اتاق ها به دیوارشون بود… مثل اینکه دنبال من میگشتن پس سعی کردم به هر نحوی که شده خودمو از اینجا خلاص کنم.
به طرف کمدم دوییدم و از توش کلی لباس در آوردم و سر و ته شون رو بهم گره زدم.
صدا ها نزدیک میشد و استرس من بیشتر. از ترس رو به موت بودم و هر لحظه منتظر بودم که سکته کنم و جنازمو از اینجا بیرون بکشن…
ولی بالاخره تونستم همرو به هم وصل کنم . به سمت بالکن رفتم ، درشو باز کردم و خودم رو به نرده ها رسوندم.
با دقت اطراف رو وارسی کردم تا مبادا کسی در حین فرار مچمو بگیره…
بعد مطمئن شدن از امن بودن موقعیت طنابی که از لباس ها درست کرده بودم رو پایین انداختم تا ببینم به کجا میرسه. خدا خدا میکردم تا اندازه باشه و بتونم سریع خودمو از این مخمصه نجات بدم…
طناب فقط حدود دو متری از ارتفاع رو کمک حالم بود و حدود یک متری رو خودم باید میپریدم که مشکلی نبود و به هر نحوی دردشو تحمل می کردم.
یک سر طناب رو به پایهی تختم که چسب بالکن بود بستم و با “خدایا به امیدتویی” اروم اروم به کمک طناب خودمو به پایین کشوندم . تا چند سانتی متری پایین می رفتم دور و برم رو نگاه میکردم تا ببینم اگه کسی خواست بیاد یجوری بپیچونمش …
داشت همه چی خوب پیش می رفت و این منو خیلی خوشحال کرده بود ، اما با فریاد کسی از بالا که داد میزد ” ابلها از دیوار داره میره پایین بگیرینشششش” خوشحالیم درجا زهرمار شد.
سرعتمو بیشتر کردم ، به آخر طناب رسیده بودم و وقتش بود بپرم ، اما از ترس اینکه چه بلایی به سر پاهام میاد مکث کرده بودم .
اینبارم کائنات با تموم وجودش سعی کرده بود تا بهم بفهمونه چقدر بدشانسم چون درست روبروی پنجره راه پله بودم و چشم یکی از اونا به من خورده بود… انگشت اشارهاش رو روی هندزفری توی گوشش فشار داد و انگار به کسی چیزی اطلاع داد. همونطور که داشت حرف میزد به این سمت اومد و در پنجره رو باز کرد. منم مثل ابلها تو اون وضع خشکم زده بود. دستشو دراز کرد تا بگیرتم که به خودم اومدم و بدون فکر دستامو ول کردم و با جیغ گوش خراشی خودمو پایین انداختم…
دردی که تو پاهام پیچید تا مغز استخوانم نفوذ کرد. اما اینبار دست از دیوونه بازی و مکث و کوفت و زهرمار برداشتم و با پای داغونم به سرعت باورنکردنی دوییدم.
انقدر دوییدم تا به در پشتی خونه رسیدم…
کلیدشو از زیر یکی از موزاییکا برداشتم و قفلش رو باز کردم که دو مرد مسلح به سمتم اومدن و با نگاهی که ازش ” اگه فرار کنی جرت میدیم ” موج میزد نگاهم میکردن. اما منم با نگاهی که توش ” به یه ورم ” خاصی بود انگشت وسطمو نشونشون دادم و جلوی صورت برزخیشون از خونه بیرون زدم و به سمت جاده دوییدم…
نفس هام یکی در میون شده بود و دیگه نایی نداشتم. ولی تو این ساعت از شب اونم تو جاده سگ پر نمی زد.
تو این وضعیت به این فکر میکردم که چقدر تو این یکی دو ساعته بی ادب شده بودم. ):
سرعتمو کم کردم و به پشت سرم نگاه کردم که اینبار به جای دو نفر چهار پنج نفری دنبالم بودن و این منو به وحشت واداشت.
همینجور داشتم میدوییدم ، چشمم به ماشینی که در گوشه جاده لا به لای شاخ و برگ درختا بود، افتاد. حدس زدم افسر باشه و این عالی بود…
خودمو بهش رسوندم که فهمیدم ی پورشهی مشکیه و حدسم اشتباه بوده اما به قول قدیمیا کاچی به از هیچی!
شیشه هاش دودی درجه بالا بود و توش هیچی معلوم نبود. دوتقه به شیشهاش ضربه زدم که بعد چند ثانیه تا نصفه پایین داده شد و فقط چشمای صاحب ماشین معلوم شد. بدون دقت به چیزی سریع گفتم:
_آقا تروخدا کمکم کنید. چند تا مزاحم دنبالم هستن.
سعید تو چطوری زیر رمانم کامنت گذاشتی واسه من که باز نیست!
من از طریق ویرایش کامنت گذاشتم واست
ولی خب پارت جدید رو امروز بفرست تو
همه ی پارت ها قرار نیست اون طوری بشه که
دلیلش رو هم نمیدونی پس نمیشه صبر کنی
بفرست شاید درست شده باشه