پایانی برای یک آغاز پارت چهاردهم
آرتا لبخندی زد و گفت: نگران نباش اون با من!!
شاید آرتا میتونست رامش کنه
به مبل تکیه زدم و دست به سینه گفتم: خبب داشتی میگفتی
+اره داشتم میگفتم اگه این جلسه جواب بده یه سرمایه گذار درجه یک پیدا کردیم
_چرا راه دور آخه ایران کجا ترکیه کجا؟!
+اخه داداش ایران بیشتر شرکتاش یا معتبر نیست یا سود شصت درصدی میخوان که اینجوری ما ضرر کردیم
_پس یعنی این شرکت تو ترکیه قابل اعتماده
+حداقلش اینکه ایرانین میرم سر از کارشون در میارم ببینم چی به چی انوقت بهت میگم دیگه، فقط تا من نیستم حواست به زار و زندگیم باشه هااا گند نزنی
لبخند کمرنگی زدم و گفتم: تا حالا دیدی گند بزنم؟!
ابروهاش و انداخت بالا و گفت: والله کم نه!!
لبخندم و خوردم و گفتم: دست شما درد نکنه دیگهه
به سمت در رفت و گفت: نوکرم
_تو کی آدم میشی نمیدونم؟!!
سرش و از لای در اورد بیرون و گفت: هروقت آدم ببینمم
کوسن مبل و به سمتش پرت کردم و گفتم: دست درد نکنه ما حیوونیم دیگه
لبخند ندون نمایی زد که گفتم:هدف از خلقت تو چی بوده من نمیفهمم؟!!
رفت بیرون در بست
*چند ساعت بعد*
بعد از اینکه آرتا از پیشم رفت دیگه خبری ازش نداشتم
کت مشکیم و از روی صندلی برداشتم و به سمت پله ها رفتم
به آرتا زنگ زدم بعد از پنج تا بوق برداشت:
+جوونم
_کجایی تو؟!
+دارم وسایام و جمع میکنم فردا پرواز دارم یادت نرفته که…
_نه یادم نرفته الان میام اونجا
+باشع منتظرم
گوشی قطع کردم و سوار ماشین شدم
بعد از سی مین رسیدم
زنگ و زدم که در باز شد
شاسی آسانسور فشار دادم
سوار آسانسور شدم و به مانیا زنگ زدم
سه تا بوق خورد و تماسم و رد کرد
کلافه دوباره بهش زنگ زدم
اما ایندفعه هم قطع کرد
وارد خونه آرتا شدم با صدای بلند صداش زدم: آرتااااااا آرتااااا
آرتا سرش و از در اتااق بیرون آورد گفت: زهرر مار و آرتا داداش اینجا آپارتمانه خونه بابات نیست که اینجوری داد میزنیی
_خب حالا
+پس فردا من از اینجا بندازن بیرون تقصیر توعه که هر دفعه اومدی اینجا داد زدی
_بابا غلط کردم ول میکنی
به سمت اتاق رفتم و روی تخت آرتا دراز کشیدم
آرتا مشغول بیرون آوردن لباساش از توی کشو بود
زیرچشمی بهم نگاه کرد و گفت: مگه من مردم که اینجوری فِسی!؟
_اگه بمیری انقدر فـِس نمیشم که الان فِسم
+دست شما درد نکنه دیگه انقدر واست بی ارزش شدیم!!
_آرتا بیخیال داداش یه زری زدم
آرتا زیپ چمدونش و بست و چمدون و گوشه اتاق گذاشت
سمت من اومد و کنارم خوابید: غصه چی و میخوری داداش برمیگرده دیگه!!
_آتا من داغونش کردم اگه… اگه پیشنهاد کوفتی من نبود اگه تو باغ مونده بود اگه با تنها نمیرفت ترکیه الان اوضاعش این نبود
+داداش قول دادم میارمش دیگه واسه چی داری میسوزی واسه کسی که شاید الانت واسش مهم نباشه تو الان باید بساط عقد و عروسی تو بچینی نه اینکه بیایی زانوی غم بغل بگیری
صورتم و درجا برگردوندم سمت آرتا جوری که انگار یه چیزی یادم اومد: آرتا به مانیا نگیی
+چیو؟!
_مژگان!
+نه خیالت راحت ولی مگه نمیدونه!!؟
_نه
+ببین داری به صورت حرفه ای گندد میزنی میری جلوهاااا
_خب…خب تو میگی چه غلطی کنم نه راه پس دارم نه راه پیش برم به مژگان بگم من و مانیا بخاطر مشکلاتی که پیش اومد عقد کردیم آتیشی میشه میره به مانیا بگم بیا ایران فک میکنه برای طلاق بهش گفتم بیاد ولله نمیدونم چیکار کنمم
+آرسین گند نزدیااا رید… استارت زدی با این کارات!!!
_آرتا دیوونه شدم کمکم کننن
آرتا روی تخت نشست و سیس دانشمند گرفت: ببین آرسین ما دو راه بیشتر نداریم یک: به مژگان بگیم که امکان داره پاره بشی
دو: مانیا و بکشونیم ایران و راضیش کنیم
سه: کلااا بیخیال همه چی بشیم
_خب اینکه شد سه تا راه!!
+دِ نَ دیگه راه سومی غیر ممکنه چرااا؟! چون که بلاخره داری ازدواج میکنی هیجوره نمیشه بریم این راه و..