رمان آزرم پارت ۱۱۹
چشم هایش را بسته است … دارد تلاش می کند خودش را برای رویارویی با قاتل خانواده اش آماده کند … خودش را آماده کند تا زمانی که روبهرویش ایستاد دست دور گلویش نپیچد … مغزش را نشکافد و قلبش را سوراخ و تنش را تکه تکه نکند
پیرمرد کابوس شب های جوانی اش بود … شب ها با فکر انتقام می خوابید و صبح ها با فکر انتقام چشم می گشود … بماند چشم های سیاهی که مانند پارادوکس میان افکار تاریکش خودنمایی می کرد … تلخ است … تلخ است چشمانی که همه ی آمال و آروزیت شده شبیه قاتل پدرت باشد … مرگبار است خنده ی زنی که دیوانه وار می خواهی اش شبیه دشمنت باشد … کاش کسی سردار را می کشت و راحتش می کرد … این مغز معیوب را سوراخ می کرد و سردار افسانه ای میشد در تاریخ!
صدا می آید … صدای خش خش برگ ها زیر پا … صدای کوبیدن عصایی که گویی بر زمین نه … بر روان مرد می کوبید
کاش می شد همینجا او را ذره ذره کند … هر استخوانش را گوشه ای بی اندازد … کاش میشد!
سال ها از آن شب خوفناک می گذرد و آتش سردار حتی لحظه ای خاموش نشد … طمع صالح هم!
– پسر روزبه!
جمله اش جنبه ی به خود قبولاندن دارد … انگار می خواهد به خودش بقبولاند او واقعا پسر روزبه است
سردار بر هم نمی گردد طرفش … حتی صدای منفورش هم
انگار جگرش را در چنگ هایش می فشارد و قطره قطره خون ریخته شده از آن را می مکد
صالح با تومانینه کنارش می ایستد … افرادش همه این اطراف اند … کوچک ترین آسیبی غیر ممکن است … بازهم می شود همان صالحی که سراسر عُجب و غرور بود
– اعتراف می کنم تو اصلا شبیه پدرت نیستی
منظره ی شهر دارد به حال سردار می گرید … از اینکه مجبور است قوی باشد … ناچار است سر پا بایستد … باید دارایی اش را از این خوک پیر پس بگیرد
بالاخره می چرخد رو به صالحی که سعی در خونسرد بودن می کرد … تمام توانش را جمع می کند تا به چشمانش نگاه کند … چشمانی که روزبه ای نحیف میان عنبیه یشان خودنمایی می کرد
– نیستم … هیچ جوره شبیهش نیستم … حتی همین الان می تونم تک تک استخوناتو خورد کنم … شایدم سرتو ببرّم و وسط تهران بگردونم
صالح بلند می خندد … بلند و با تمسخر … روزبه کجا و این مرد افسارگسیخته کجا؟ … روزبه لعنتی … حتی زمانی که هفت کفن پوسانده هم دست از سرش بر نمی دارد … یک گرگ در لباس گوسفند به جانش انداخت
– جوونی و کله ات داغه … فکر می کنی من اگر احتمال می دادم یه درصد جونم تو خطره میومدم؟ … بابات برخلاف تو عاقل بود … تو باهوشی … خشمت بهت غالبه … کینه ای … ولی عاقل نیستی
سردار چنان مشت هایش را فشار داده که رنگ انگشتانش به سفیدی گراییده است … هر کلمه اش هیزمی می شود بر آتش فروزانش
– خیلی خب … حرفاتو بزن ... چون قرار نیست بعد از این بهت رحم کنم پسر روزبه
پوزخندِ پر از حرفی روی لب های مرد جا خوش می کند … همین مشت گره کرده اگر در صورتش فرود می آمد جان به جان آفرین تسلیم میشد … آن وقت حرف از رحم کردن می زند؟
زخم عمیقی بر جان صالح می زند با جملاتش … این بار نه به خاطر انتقام … به خاطر خودش … یک آرام از خودش طلب داشت
لحنش بد است
– ک.شعرات دیگه خرشون برو نداره پیرمرد … علی الحساب این دفعه کاری با جون عزیزت ندارم …
مکث می کند … باید جوری بگوید که تمام منصور صالح خاکستر شود
– آرام و می خوام
صالح یکه خورده دستش روی عصا شل می شود و سردار می تازد
– می خوامش … بدجوری ام می خوامش … دنیا کوچیکه صالح … اومدم ازت خواستگاریش کنم
این بار صالح توان خنده ی مضحکِ مندرآوردی را هم ندارد … مات است … مات چهره ای که دست روی دخترش گذاشته بود … روی آرام!
– حالا که فکرشو می کنم زیادم بی شباهت به روزبه نیستی … توام مثل اون توی خیالاتی
سردار هی می خواهد جای پدرش آرام را تصور کند بلکه خشم، سراسر تن و بدنش را در این شرایط آلوده نکند … اما پیرمرد … خیلی دوست داشت بمیرد؟
– درخواست نبود … دستور بود
صالح دیگر خونسردی اش از دست می رود … عصا بر زمین می کوبد و خاک های زیر پایش بر می خیزند … بر می گردد برای رفتن … هاه! … آرام را می خواست خواستگاری کند!
– برو روی قبر روزبه … و به گور پدرت بخند … و دیگه … دور و ور آرام نپلک … طرف حسابت منم
کاش کمی جملاتش را سبک و سنگین می کرد … کمی روی آن دو جمله ی ابتدایی اش فکر می کرد … کمی … فقط کمی!
چیزی از آرامش دیگر در سردار پیدا نمی شود … دو جمله ی اول اش مانند خنجر جای جای تنش را سوراخ می کنند … خنجری که زهرآگین بود … با یک تفاوت … زهرش در روح و روان مرد نفوذ می کند نه جسمش
ببر درنده ی درونش بیدار می شود … صدم ثانیه هم نمی گذرد که گلوی پیرمرد زیر فشار دستش به خِرخِر افتاده … پاهایش از زمین جدا شده اند و سردار زخمی است … تنش پر است از جای زخم آن خنجر
افراد صالح نزدیک می شوند و سردار در صورت سرخ شده ی پیرمرد فریاد می کشد … از آن عربده هایی که کوه را می لرزاند
– قبر دادی بهم؟ … حرو.زاده قبر دادی به من؟ … بی شرففف قبر دادی به مننن؟
خودش را در درون می خورد تا او را خفه نکند … خودش را می کشد تا نگوید حتی به دوتا استخوان و یک پوست نازک هم راضی بود … نمی توانست انقدر راحت بمیرد … نمیشد
– خوب بهم گوش کن لاشخور … خوب گوش کن … یه برگ از مدارکی که دست منه طناب دار می ندازه گردن نحیفت … می شنوی؟ … نمیر … الان نمیر،الان فقط گوش کن … آرام مایملک منه … مال منه … قبل از اینکه با یه کاغذ پاره بری جهنم میدیش بهم
جان می کند تا خرخره ی صالح را رها کند … پیرمرد روی زمین می افتد و بلند سرفه می کند … نام مدرک آمد و تمام خونسردی اش را باخت … دست جلوی افرادش گرفته تا نزدیک نشوند … یک آسیب کوچک به پسر روزبه میشد چوبه ی دار!
سردار بالای سرش ایستاده … با تنفر نگاهش می کند … بیشتر با تعفن … بوی کثافت می دهد … بوی دخترانی که روحشان را دریده بود … بوی اسلحه هایی که جان انسان گرفته اند … بوی التماس های پدرش … بوی زباله دانی جهنم را می داد
– موافقت می کنی … قبل از اینکه کاغذ پاره هات بیفته دست پلیس … صالح کبیر!
لگدی به پهلوی نحیف پیرش می کوبد و عبور می کند
– بی شرف …!
مگر روحی هم برایش باقی گذاشته بود که دلش بسوزد؟ … کاش فرصتش را داشت تا همینجا زجر کشش می کرد … حیف!
___________________
آرام:
فریادش یک دم بر سرم خاموش نمی شود … صدای گریه های آهو هم … شاید هم لبخند های خبیث شکوه
یک لحظه دست از فریاد کشیدن بر سر دخترکش بر نمی دارد … گناهم چه بود که دختر او بودم؟
تهدید کنان جلو می آید و من ناخودآگاه دستانم را جلوی صورتم هائل می کنم … ضرب دستش را زیاد چشیده بودم
دستش روی صورتم فرود نمی آید … عجیب است!
– بهش میگی نه … قبول نمی کنی … منو ببین آرام … به روح مادرت که زیر خاکه … اگر قبولش کنی … پیوند خونی رو نادیده می گیرم و دیگه دختری به اسم آرام ندارم
هاه … نتوانسته به او بگوید با این وصلت مخالف است … بازهم جلوی سردار کم آورده و زورش به من می چربد … کاش یکی به آهو بگوید گریه نکند … کاش یکی به او می گفت آراز همین اطراف است … نترس!
تمام غم های تلنبار شده روی قلبم در جملاتم ریخته می شوند
– پیوند خونی؟ … شما کی برای من پدر بودین؟ … کی مثل بقیه ی باباها نوازشم کردین؟ … کی شب برام قصه گفتین که کابوس نبینم؟ … کی؟ … از اولم تنها چیزی که مارو به هم مرتبط می کرد فقط خون بود
دستش بالا می رود که فرود بیاید روی صورتم و جیغ گوش خراشم دست خودم نیست
– بخدا اگر بزنی به سردار میگم
دستش در هوا خشک می شود … همه ی این ها ارمغان خودش بود … این آرامِ سفالی را با دستان خودش ورز داده بود … آرامِ دریده ای که پدرش را با مرد دیگری تهدید می کند
– اگر یک بار دیگه دستتون روم بلند شه قید همون خون رو هم می زنم … بیشتر از توانم دختری کردم برای شمایی که پدر نبودین … جواب من معلومه … تغییرم نمی کنه … دوسش دارم … لااقل بیشتر از شما دوسش دارم
حتی شیمی درمانی های سخت و طاقت فرسا هم ذره ای او را از تک و تا نیانداخته بود … اما اکنون مرد شکست خورده ای را می بینم … به عنوان نزدیک ترین انسان زندگی اش ضربه ی مهلکی به او وارد کردم … ضربه ای که آتشش قلب خودم را هم جزغاله کرده است
عقب گرد می کنم برای رفتن کنار آهو … اما پدر همانطور مات نگاه می کند
دنیا زیادی به کام صالح بزرگ تلخ شده این روزها … با سرطان دست و پنجه نرم می کند … پسر رفیق قدیمی ای که به خاک سپرده برای انتقام دست از سرش بر نمی دارد … دخترش طرف دشمن است … کسی چه می داند … شاید دارد تاوان می دهد … طلا گفته بود … گفته بود که تاوان یک سری گناهان را همین دنیا می دهیم!
___________________
امشب دیر کردی ساحل جان ولی عالی بود رویارویی سردار با صالح دستت درد نکنه🌹
واییی دختر چه خفن همچیز را مجسم کردی بینظیرررررررواقعا قابل توصیف نیست ونخواهد بود ممنونمم که اینقدر لفتش ندادی ودر متنی کوتاه با جملاتی دقیق وحساب شده به نگارش درآوردی رویارویی سردار وآرام با صالح عجیب چه زیبا بود تو اعجوبه ای دختر 😍😍🤩🤩🤩