رمان او خدایم بود پارت ۲۷
# پارت ۲۷
( جانان)
سوار ماشین که شدیم دنیا با صورتی پر از سوال بهم چشم دوخته بود.
می دانستم بلاخره طاقت نمی آورد
دنیا: یادمه گفتی جانان مجرده؟
دانیال نگاه نافذش را به دنیا دوخت
دانیال: آره مجرده یعنی قراره که بشه.
دنیا: اولش میگی مجرده، بعد میگی قراره که بشه! من نمیفهمم چرا نگفتی جانان ازدواج کرده ؟
دانیال: از کی تاحالا مجرد بودن یا نبودن جانان اینقدر برات مهم شده؟
موهایش را از روی پیشانی کنار زد.
دنیا: از ده دقیقه قبلی که شوهرش رو دیدم.
آب دهانم را قورت دادم
من: یکم پیچیده است برات همه چیز رو تعریف میکنم.
دنیا سکوت کرد و به صندلی تکیه زد.
نفسم را فوت کردم و به گوشی در دستم که صفحه خاموشش روشن شد چشم دوخت.
پیام آمد و از طرف سروش بود.
کوتاه و مختصر نوشته بود که میخواهد باهام حرف بزنه
گوشی رو قفل کردم و به سرم را پنجره ماشین چسباندم.
………………….
کش و قوسی به تنم دادم و سینی قهوه را مقابل مان گذاشتم.
_ باورم نمیشه این همه بلا سرت اومده! چرا به من چیزی نگفتی؟
فنجان را از روی میز برداشتم و به لب هایم نزدیک کردم
_ چی باید میگفتم؟ خسته شدم ستاره احساس میکنم کم آوردم.
_ میخواهی واقعا طلاق بگیری؟
_ راستش نمیدونم!
_ از اون دختره چی بود اسمش؟ آها دلارام! از اون چخبر؟ میدونی اگه بری جا رو برای اون باز کردی؟
_میدونم؛ اما پس خودم چی؟ من حق زندگی ندارم؟ سروش بهم بد کرده، خیلی هم بد کرده
باهام بازی کرد با احساساتم، چطور ببخشم؟ اصلا اگه تو جای من بودی چیکار میکردی؟
دست سردم را لمس کرد
_ من اون قدر مثل تو قوی نیستم.
_ بهت حسوديم میشه ستاره، کاش من هم مثل تو هیچ کس تو زندگیم نبود.
نفسش را فوت کرد
در اتاق باز شد و دنیا وارد اتاق شد
دنیا: مزاحم که نیستم؟
لبخند زدم و به طرفش برگشتم
من: نه عزیزم ، بیا تو.
دنیا وارد اتاق شد و در را پشت سرش بست.
دنیا: از دست این دانیال، کلافه ام کرده.
بلند خندیدم
من: باز چی شده؟
دنیا: هرچقدر بهش میگم بابا من که دیگه بچه کوچولو نیستم تولد و جشن میخواهم چی کار تو گوشش نمیره که نمیره
ستاره: مبارک باشه، چه داداش خوبی داری دنیا جان
دنیا: ممنون عزیزم، راستی شما هم دعوتی ستاره جون.
ستاره با خجالت سرش را پایین انداخت
ستاره : ممنون لطف داری دنیا جان
دست ستاره رو لمس کردم.
من : خود دنیا داره دعوتت میکنه پس حتما باید بیایی.
ستاره: چشم.
لبخند زدم و دنیا اسپیکر گوشه اتاق را روشن کرد و آهنگ شادی پخش شد
دنیا: بیایید وسط دخترها
دست ستاره را کشیدم و به وسط رفتیم.
آن روز بعد از مدت ها احساس نشاط میکردم و صدای خنده هایمان کل عمارت را پر کرده بود.
………………..
نگاهم را به آیینه درون اتاق انداختم لباس بلند سنگ دوزی شده سبز رنگ پوشیده بودم و موهایم را بی قیدانه دورم ریخته بودم و آرایش خلیجی روی صورتم به شدت چهره ام را تغییر داده بود مطمئنا اگر مثل سابق سروش کنارم بود عمرا اجازه میداد این گونه آرایش کنم.
_ جانان آماده ای؟
صدای دنیا بود که در چهار جوب در ایستاده بود.
_ آره حاضرم.
_ چقدر خوشگل شدی نامرد، آدم دلش میخواهد قورتت بده
نگاهم را دقیق کردم
لباس عروسکی نقره ای رنگی پوشیده بود و موهایش شینیون شده روی سرش جمع شده بود.
_ دیگ به دیگ میگه روت سیاه!! تو که از من هم خوشگل تر شدی.
_ تو که راست میگی! بیا بریم دانیال دیونه ام کرد اینقدر صدامون کرد.
بلاخره از آیینه دل کندم و از اتاق بیرون رفتم و همراه دنیا از پله های عمارت پایین رفتیم.
اکثریت مهمان ها آمده بودند و من بیشتری ها را نمیشناختم.
خاله پوران مشغول پذیرایی و خوش و بش بود و دنیا هم سرگرم دیده بوسی با آشناها و فامیل شد.
پیست رقص شلوغ بود و اکثرا همگی زوج طور درحال رقص بودند.
_ افتخار میدید؟
نگاهم را به چشم های دانیال دوختم که منتظر به من چشم دوخته بود.
بدمم نمی آمد ، از یک جا نشستن که بهتر بود.
پشت چشمی برایش نازک کردم
_ فقط یک دور پسر خاله.
لبخند جذابی زد و همراه هم به وسط رفتیم
موزیک جدیدی شروع به پخش شدن شد
من در تب و تاب توام خانه خراب توام
من ، من دیوانه عاشق
ای تو سر و سامان من ، نیمه پنهان من
جان تو و جان یک عاشق
نرم با آهنگ خودم را تکان می دادم
من عاشقتم تا ابد دور شود چشم بد از تو دنیای من و تو
ای ماه الهی فقط کم نشود سایه ات از شب و روز های من و تو
خیلی بهم نزدیک بودیم و معذب شده بودم، شاید کمی هم عذاب وجدان داشتم.
سوگند به لبخند تو ، دل من بند تو ای مهربا تو جان بخواه
ای تو همهی خواهشم، تویی آرامشم
ای مهربا ، تو جان بخواه.
دستم را گرفت و دور خودم چرخ زدم.
خودم هم نمیدانستم چطور این قدر رقصمان هماهنگ شده بود.
دانیال جنتلمنانه با من میرقصید
و زیر لب با آهنگ زمزمه میکرد.
هر بار که میبینمت انگار دلم میریزد
من با تو پر از شوقم و در حیرتم شب رویایی
حیرانم و حیرانم از این که تو چرا این همه زیبایی
آرام سرانگشتم را بوسید.
قلبم دیوانه وار در سینه میکوبید، دعا میکردم زودتر آهنگ تمام شود و من فرار میکردم.
دانیال سرش را تکانی داد، رد نگاهش را گرفتم
تمام تنم یخ بست
او اینجا چه میکرد؟
فشار دست دانیال روی پهلوام بیشتر شد و من مانده بودم که چه باید میکردم.
دانیال دوباره دستم را گرفت و چرخ زدم
حالا دقیق تر میتوانستم نگاهش کنم.
دست به سینه به دیوار تکیه زده بود و نیمچه لبخندی به روی صورت داشت و تمام تلاشش را کرده بود که خودش را بی تفاوت نشان دهد ؛ اما من آن نگاه و چشم ها را خوب میشناختم، چشم هایش چیز دیگری میگفت.
با تمام شدن آهنگ فوری از دانیال فاصله گرفتم و به گوشه ای دنج خزیدم
دنیا که متوجه حال خرابم شده بود پیشم آمد
_ خوبی جانان؟
دستم را روی قلبم گذاشتم
_ خوبم. طوری نیست
_ چت شد یک دفعه
_ خوبم دنیا چیزیم نیست.
_ تولدتون مبارک دنیا خانم.
صدای سروش بود که پشت سر دنیا ایستاده بود.
دنیا: ممنونم، خیلی خوش اومدید.
_ خواهش میکنم ممنون از شما که دعوتم کردید.
نگاه پرسش گرایانه ام را به دنیا دوختم و دنیا با ببخشیدی ما را تنها گذاشت.
از روی صندلی بلند شدم و طلبکارانه نگاهش کردم.
_ تو این جا چی کار میکنی؟
نزدیکم شد و نگاه نافذش را در چشم هایم دوخت
_ خوشگل شدی! قشنگ هم میرقصی
پوزخندی زدم.
_ واقعا دلیل حضورت رو نمیفهمم بهتره تا دانیال نیومده بری.
_ دانیال! دانیال خره کیه؟
_ برگرد تا بهت بگم کیه!
صدای دنیال بود که درست پشت سر سروش ایستاده بود.
با عجز نالیدم
من: دانیال الان وقتش نیست، تورو خدا ولش کن.
دست سروش را رها کرد
دانیال: حیف که اینجا پر مهمونه وگرنه میدونستم چی کارت کنم!
سروش بلند خندید و همین دانیال را عصبانی تر می کرد
سروش: من دنبال درد سر نیستم ، فقط اومدم دنبال زنم
دانیال: جانان جایی نمیاد
سروش نگاهش را به چشم هایم دوخت
سروش: آماده شو بریم خونه.
نفس عمیقی کشیدم
من: الان وقت این حرف ها نیست، بهت گفته بودم نمیخواهم ببینمت چرا اومدی؟
دانیال: جوابت رو گرفتی! خوش اومدی
سروش: یک مامور اون بیرون وایستاده که اگه خودت با زبون خوش نیومدی اون بیاد داخل
با ترس لب زدم
من : مامور..
سروش: تو بدون اطلاع خونه زندگیت رو ول کردی و رفتی، قانون این حق رو به من میده بتونم ازت شکایت کنم و برت گردونم. پس خودت آماده شو بریم تو که دلت نمیخواهد تولد دختر خاله ات خراب بشه.
آرام پلک زدم انگار چاره ای نبود
دانیال: هر غلطی دلت میخواهد بکن، جانان جایی نمیاد
من : باشه فقط این شو مسخره رو تمومش کن.
چاره ای نداشتم و فوری به سمت طبقه بالا راه افتادم.
همین که وارد اتاق شدم دانیال و دنیا هم پشت سرم وارد اتاق شدند
دانیال: واقعا میخواهی باهاش بری؟
من: آره، چاره ای ندارم.
پالتو بلندم را پوشیدم و شال را روی موهایم انداختم.
دانیال: اگه بفهمم کی بهش آمار داده امشب این جا جشنه زنده اش نمیزارم.
نگاهم به دنیا افتاد که با شرمندگی سرش را پایین انداخته بود
من: کاری که شده، نگران من نباشید از پسش بر میام.
کیفم را برداشتم و به طرف در گام برداشتم.
از حیاط پشتی که درش داخل آشپزخانه بود از عمارت بیرون زدم.
سروش بیرون عمارت به ماشینش تکیه زده بود.
قدم هایم را به سمتش تند کردم و بدون نگاه به او روی صندلی عقب نشستم.
سیگارش را روی زمین انداخت و زیر پا له کرد و سوار ماشین شد.
_ راننده ات نیستم که عقب نشستی
_ راحتم.
ماشین را روشن و حرکت کرد نگاهم به دانیال افتاد که وسط کوچه ایستاده بود.
پاییز دارد
دل میکند از شهر
اما نگاه سردش را
به زمستان دوخته است…
تا دقایقی بیشتر بماند
شاید خبری شد از گرمای
نگاه عشـق…
شاید انار سرخ از اوجِ عشـق
ترڪ برداشت و
شاید حافظ بگوید :
یوسف گم گشته باز آید
به کنعان غم مخور…
[ بابت تاخیر در پارت گذاری متاسفم امیدوارم درک کنید و مثل همیشه همرا باشید ممنون از لطف و محبتتون]
سلام مائده جان بهتری عزیزم دلمون تنگ شده بود واسه خودت و رمانت
دلم میخواد جانان برگرده سر زندگیش تا دلارام پررو تر نشه
بلاخره پارت جدید اومد ممنون. جانان هم دانیال رو میخاد؟