نویسنده هایی که به مدت یک ماه پارت گذاری نکنن رمانشون از سایت حذف میشه

رمان داستان من

رمان داستان من پارت۴

4.6
(55)

دو سال قبل …
۱۷ آوریل …

مادر لیام برای تولدش میخواست شام زیادی درست کند و تمام دوستان و آشنایان را دعوت کند.
آقای برکتون حقوق ماه بعدی رو هم داده بود و صبح لیام با آن پول ها به فروشگاه مرکز شهر رفته بود و قرار بود بعد به آشنایان بابت مهمانی خبر بدهد .
وقتی از فروشگاه آمد…

+ سوپرایییز …
_ اوه ماری … سلام … تو . . تو چجوری اومدی ؟
از کجا میدونستی من اینجام ؟:)
+ با بنجامین اومدم نگران نباش … وقتی راه افتادی تعقیبت کردیم 🙂
بیا … میخوام ببرمت یجایی
_ نه! ماری باید برم . باید خریدا رو تحویل مامان بدم .. بعد اگر دیر برم دوباره دعوام میکنن . تورو هم همینطور . نمیخوام دوباره مسئله ای پیش بیاد که تورو ناراحت کنه …
+ قول میدم دیر نکنیم . وسیله هاتو بذار تو کالسکه فقط تا دم رودخونه میریم بعد برمیگردیم …

لیام نگران بود ولی با اینحال بخاطر ماری تا دم رودخانه رفت … ماری خوش حال بود و با شوق کیف دستی سنگینی را حمل میکرد

+ خب ! دیگه رسیدیم
لیام کنار رودخونه اونجا یه تنه درخته بشین تا من آماده بشم …
_ ماری آماده چی ؟
+ دا . دا . دا…م … یه کیف پر از قلم و رنگ و کاغذ … میخوام نقاشیت کنم و اینکه خیلیم تمرین کردم 🙂
_ ماری نه ! خیلی طول میکشه …
+ لیام امروز تولدته و کادوی تولد من به توعه
خواهش میکنم . قول میدم خیلی طولش ندم
_ اوکی
+ مرسیییی . حالا بشین و به من نگاه کن …

باد خنکی میوزید . همه جا رو صدای رود فرا گرفته بود . دشت سرسبزی که گل های جوان را در خودش نگهداشته بود . ماری قلم در دست داشت و به لیام خیره شده بود و با دقت او را نگاه میکرد و خطوط را ترسیم میکرد .
لیام از طبیعت زیبا فقط ماری را نگاه میکرد و تا جایی که دیگر صدای رود را نشنید و غرق در صحبت های ماری بود …
نفس لیام در سینه حبس شده بود …

+ لیام ! … چه چشمای عسلی قشنگی داری … باورت میشه تو رنگام ندارمش نمیدونم میتونم با ترکیب درستش کنم یا نه
چشمای باریک و هنری داری … صورت مردونه و جذاب … باید بتونم خطوط و زاویه صورتت رو به این قشنگی دربیارم … تو …
لیام به حرفام گوش میدی ؟!
لیام؟!
_ اره اره ماری …
+ پسر . یکم جنبه داشته باش:) تابحال یعنی کسی ازت تعریف نکرده ؟!
_ نه ماری …
+ تو نمیخوای از من بگی ؟! :))
_ حتما ولی الان نه … میخوام که نقاشی رو تموم کنی و بعدش…
+ باشه لیام ولی یادت نره :))

نزدیکای غروب بود … زمان از دست رفته بود
استرس و نگرانی در نگاه آنها موج میزد و بنجامین با سرعت داشت به سمت خانه ارباب کالسکه را می راند .
ماری نقاشی را تمام کرده بود ولی وقتی که متوجه زمان شدند یادش رفته بود اون را به لیام بدهد …
پدر لیام سر پل منتظر لیام ایستاده بود … فکر هایی که در سرش گذشته بود او را خشمگین و به آنجا برده بود …
کالسکه آرام شد و ایستاد

+ لیام پدرت …
واییی نه همش تقصیر منه . لیام خواهش میکنم منو ببخش
آقای متالی خواهش میکنم با لیام کاری نداشته باشید تقصیر من بود

لیام سعی میکرد ماری را آرام کند

_ ماری تقصیر تو نیست اشکال نداره فقط برو خونه باشه

پدر با خشم به لیام نگاه میکرد ولی آرام رو به ماری گفت : خانم برکتون . شما مقصر نیستید نگران نباشید . فقط باید پسرم الان پیاده بشه و شما با کالسکه به خانه بروید …

ماری با گریه به سمت اتاق از پله ها بالا می رود …
آقای برکتون :
/ تا الان کجا بودی؟! وایسا و جواب پدرتو بده …
+ من باعث شدم من باعث شدم شب تولدش اینطور بشه
/ تولد کی ؟! از چی داری حرف میزنی ؟!
+ تولد دوستم اصلا مگه مهم کی و چی؟!
/ وایسا ببینم یعنی چی؟!

مادر ماری سعی میکرد آقای برکتون را آرام کند
// آرام باش من فردا باهاش صحبت میکنم

درب خانه باز شد … پدر لیام با خشونت تمام لواز را در آشپز خانه پرت کرد …
مادر لیام وحشت زده از اتاق بیرون آمد …
پدر لباس لیام رو کشیده و اورا تا خانه آورده بود
غوغایی در خانه بود …..

ادامه در پارت پنجم …

نظرتو بگو❤️😍

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.6 / 5. شمارش آرا : 55

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نمایش بیشتر

HSe

هلیام ...
اشتراک در
اطلاع از
guest
0 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
دکمه بازگشت به بالا
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x