نویسنده هایی که به مدت یک ماه پارت گذاری نکنن رمانشون از سایت حذف میشه

رمان مقهور

رمان مقهور پارت ۵

4.8
(25)

طلا:
دست بی بی روی سرم می نشیند … نوازش؟ … این نوازش به چه دردم می خورد؟ … قلبم از جا دارد کنده می شود … من دارم میان این خواسته ی نابجایشان دریده می شوم
– من … من … بابا احمدم اجازه نداد!
خون بس شوم؟ … آن هم من؟ … هیچ متوجه هستند از من چه می خواهند … من حتی نام مردی که قرار است شوهرم باشد را نمی دانم
عمو سرش را می خاراند
– طلا … اونا به بابا احمدت رحم نمی کنن … اونا به فقرای طایفه رحم نمی کنن … اونا حتی به خود ما هم رحم نمی کنن … تو بزرگ آقا رو نمی شناسی … این تنها راهشه دختر
این دو نفر … بی بی و عمو محمود … من را در اتاقی تنها گیر انداخته اند تا مجبور به خون بس شدنم کنند؟ … این چه مذهبی است؟ … چه دینی است؟ … اصلا چه انسانیتی است؟
چشمان بی بی غم می بارند … اما عمو … او فقط دارد فریفته ام می کند
– امروز حکم جلب بابات اومد … رفته زندان … تو باید بهش کمک کنی طلا
کاش بمیرم … یک مردن بود دیگر چیزی نبود که … پدرِ درست کارم زندان افتاده … به چه حکمی؟ … به حکم قوی بودنِ بزرگ آقا؟
اشک از چشم بی بی می چکد … قامت چروکیده اش تکیده تر از همیشه است … اما با اشک هم سعی در راضی کردنم دارد
– می دونم برات سخته عزیزم … می دونم چقدر آرزو برای ازدواجت داری … من خودم زنم می دونم … ولی تو الان یه مسئولیت مهم تر داری … کل طایفه الان به تو بنده
نمی داند … او اصلا حال من را نمی فهمد … منی که دامنم را چنگ زده ام
نگاهی به عمو که با این پیراهن راه راهِ قهوه ای رنگ آشفته تر از همیشه به نظر می رسد،می اندازم
– به چه جرمی بابا احمدو بردن زندان؟
– استفاده از ملک غصبی … اون بازار سندش به اسم بزرگ آقاست … تا وقتی هم تو ازدواج رو قبول نکنی حتی یه دنگش مال حاجی نیست!
کاش هردویشان را بیرون می کردم … گوشه ی اتاق پناه می گرفتم … زانو هایم را در بغل جمع می کردم و های‌های می گریستم
چشم می بندم … به خاطر پدر … به خاطر دست تنگ های طایفه … به خاطر قوم و نژاد و طایفه … باید خودم را قربانی کنم!
– خیلی خب … هرچی شما بگید
می میرم تا بگویم … اکنون هم یک جسدم … جسدی بی جان
عمو اما خیالش راحت شده … بلند می شود و دست بی بی را هم می گیرد
– حاجی زندانه … قرار خواستگاری رو برای فرداشب می ذاریم … اگه خودش باشه … اجازه نمیده!
الهی همه ی شان فدای یک تار موی پدرم شوند … همه ی اینهایی که از ترس بزرگ آقا قربانی کردن من را انتخاب کرده اند
کنار درب بی بی را صدا می زنم … حق داشتم بدانم مردی که قرار است نام شوهر برایم یدک بکشد کیست
– بی بی … اسم اون مرد چیه؟
کاش در همین لحظه کر می شدم و نمی شنیدم
– الوند!
حتی بی بی هم از نام او می ترسد … حتی بی بی هم با انزجار نامش را خوانده
الوند؟ … نمی خواهم … نمی پذیرم … نمی فهمم … صدای فریادم دست عمو را روی دست گیره نگه می دارد
– اون نه … اون نهههه … نمی خوام … قبول نمی کنم … هرگز قبول نمی کنممممم
گفته بودم یک جسد شده ام … یک جسد که تنش سرد شده بود … اکنون موریانه ها دارند تک تک اجزای بدنش را می خورند
بدنم می لرزد … آشکارا … اشک هایم به پهنای صورت بی صدا می ریزند و بی بی به سمتم می دود
– یا خدا … قربون چشمات برم چت شد؟ … نلرز دخترم … نلرز عزیزم
عمو بدون پلک زدن نگاه می کند و من بیشتر و بیشتر فریاد می زنم
– نمی خوام بی بی … نمی خواممم
عمو بالاخره صبرش سر می آید ‌… او بلند تر فریاد می زند و منِ بی کس به دیوار می چسبم
– بسه دیگههه … بسه … چاره ای نداریم می فهمی؟ … اگر قبول نکنی برای بابات حکم می برن … طایفه رو قتل عام می کنن … خودتو زدی به خریت؟ … آماده شو برای فرداشب … همین مونده به خاطر بچه بازی های تو بذارم همه نابود شیم

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.8 / 5. شمارش آرا : 25

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نمایش بیشتر

Sahel Mehrad

پریشان در پریشان در پریشان ...
اشتراک در
اطلاع از
guest
6 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
Setareh
Setareh
پاسخ به  Sahel Mehrad
4 ساعت قبل

حیف که نمی تونم بنا به دلایلی نصب کنم
ولی بازم ممنون
یکم طولانی تر بشه خوبه😃😃

هدیه
هدیه
1 ساعت قبل

ساحل جان برای من مینویسه لینک منقضی شده نمیتونم وارد کانال بشم چراا؟؟

Hediyh
Hediyh
1 ساعت قبل

ساحل جان برای من مینویسه لینک منقضی شده نمیتونم وارد کانال بشم چرا؟؟
میشه راهنمایم کنی

دکمه بازگشت به بالا
6
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x