نویسنده هایی که به مدت یک ماه پارت گذاری نکنن رمانشون از سایت حذف میشه

رمان از مصدر ستودن

از مصدر ستودن پارت 8

4.7
(3)

سحر گفت اخخخ خدا دورت بگردم مننن نگاش کن چه خانوم شده تو این لباسسس!لبخندی زدم…من سحرو مامانو میشناختم این کار مامانه کشرط میبندم از قبل با مامان اینو پسند کرده تا بیاییم بگه من اینو بخرم..تا مثلا دختره سنگین و با وقاری بنظرم بیام..نمیگم زشته هااا ولیی طبق سلیقه ی من نیست
دوباره براندازم کردو گفت..بچرخ ستی پشتتم ببینم ..چرخیدم ادامه داد-میخوای زنگ بزنم مخ مامانو بزنم پول بگیرم بخریش؟اره خواهری؟
زدم زیر خنده…گفتم-عجب چیزایی هستین تو مامان اگه فک کردین من این لباس و میخرمو سخت در اشتباهیننناااا اصلااااا
-یعنی فک میکنی زته؟-نه سحر خانوم نگفتم که زشتهه گفتم فیووریتم نیستت میفهمی خیلی خانوم شدم…اخه من اینقد خانوم نیستم!خنده ای کردم که اونم خندید و گفت خانوم نیستی پس چی هستی ستی خانم ترنسی؟ خنده ام شدید تر شد و گفتم -نه نه منو ببیننن من روحیه ام شیطونه میدونی …من یه لباس میخوام مث خودم شیطونو دخترونه باشه …انگاری که واسه من دوخته شده
اینو که گفتم سحر خندید و گفت-مرده شور خودتو شیطنتاتو لباساتو ببرن که همش مچ منو مامانو میگیری!
-خدانکنههه
همینجور که سحرو انداختم بیرون فروشنده که خانمی بود به اصطلاححح پلنگگگ ولی از نوع خستش!
از اونا که یدور با همه چرخیدههه!استغفرالله به توچه ستی
پلنگ جون با لحن مسخرش گفت-پسندیدی جیگر؟
سحر گفت-حقیقتا یکم گشادش بود شماهم که گفتی کوچیک ترین حالا انشالله باز دفعه ی بعد با مامانم میاییم …
که گفت-عشقم من لباسام سریع میرن الان بخر که دیگه خیلیا شارژ نمیشن این کالکشن جدیدمه که خیلی خاصه لباسامو که پوشیدم اومدمم بیرون و سریع سحرو کشیدم تا خر نشده بریم گفتم
-مرسی گلم ابجیم گفت که با مامانم میاییم خدافظ…
رفتیم بیرون سریع گفتم دیدی چیز خانومو اه اه ده سیسی ژل خوابونده بود بالارو طالبی پایینو هندونه ساخته بود لبارم که خرمالو ….
سحر خنده ای کردو گفت-میخوای کاری کنی از میوه ها چندشم بشه؟
-با تصورش حالم بهم خورد صورتمو توهم کشیدم و گفتم -اه اه غلط کردم اصن ولش کن بیا بریم کافه پیش سهیل
با یاد سهیل ذوق زده گفت-اره اره!بریم
رفتیم که سحر نشست کنار سهیل و من روبروشون
من وافل سفارش دادمو اونا جفتشون یه ابهندونه اشتراکی که بعد از رفتن باریستا گفتم ..-اه اه چیزخلا تو 2024 داریم زندگی میکنیم هنوز اشتراکی عوقققق سحر پشت چشمی ناز ک کرد و دستشو دور بازوی سهیل حلقه کرد..سهیلگفت-ستی جون عادت داری دخالت کنی
با نگاه تاسف بار نگاهشون کردم ..نگاهمو ازشون گرفتمو تصمیم گرفتم تو اینستا یه چرخی بزنم…بعد از چند مین از تو کیفم ایرپادمو در اورد و گذاشتم تو گوشم یکم اهنگ گوش بدم..سحرو سهیل هم باهم تو گوشی تالارارو نگاه مینداختن …
%رابطمون یه طرفست میخوام برم دلم نمیاد
پیدا کردی بهتر از من میرم تا که برن خیلیا قلبمو چه ساده گذاشتی روش پا
شدم من معتادت خرابه اوضاع آخرِ این جاده بوده یه بن بست
من که رو حرفات میکردم حساب سه صبح میگیرم خطتو چهار صبح توی بغل تو
میخوام پاشی فردا کنارم توو تخت تن گرممو پهنه سر تو هر چی برا منه همش برا تو
الآن من رو ابرم بقیش برا تو رابطمون کرده ریشه تووی خاک یه برگش برا من تنش برا تو
شمارمو میگیری باز سه صبح دلت گرفته یا هستی هنوز پی گل هر چی خواستیو کردم برات رله تند
کلی گله داری ازم ولی ولش کن رابطمون یه طرفست میخوام برم دلم نمیاد پیدا کردی بهتر از من میرم تا که برن خیلیا
قلبمو چه ساده گذاشتی روش پا شدم من معتادت خرابه اوضاع آخر این جاده بوده یه بن بست
من که رو حرفات میکردم حساب یک طرفه شد رابطه اون شبو یادته من خوب یادمه چون کاری کردی
که همه چیو به گ* ا بده پاک شد عکسا خیلی سریع باد برد عطرا همه پرید
وقتی فهمیدم تمومه که اشکات دیگه نریخت دم صبح بود سرد من و تو رو تخت
تنت لخت من قفل سویج رز بود پخش بهم گفتی میخوای بری
گفتم هنوز نه ولی تا چشم به هم زدی من رفتم نبودم امروز صبح دیدم میس کالتو
فهمیدم که خوب نیست حال تو گفتی نمیبخشمت بیست بار به من
گفتم به حرفا اعتماد نی 200 بار به تو%
این اهنگو میتونستم دقیقا به کامران لاشی تقدیم کنم …اخری اکسم که قبل از شروع دانشگاه بدلیل خیانتش کات کردیم!رل زدن با فامیل بزرگترین اشتباه بود برای من!
با این اهنگ تموم گریه هام در برابرش وقتی که گفت حست یکطرفه اس یادم نمیره…چیز ننش اصن ولش کنننن
سفارشو اوردو مشغول شدیم …ساعت 12 و 20 دقیقه بود این ساعت باید ناهار میخوردیم نه هله هوله
سهیل فکرمو به زبون اورد
-این ساعت باید ناهار میخوردیم نه این چرتو پرتا
گفتم -فک کنم امروز نتونم ناهار بخورم …
بعد از ربه ساعت که کارکمون تموم شد سهیل رفت حساب کردو رفتیم سوار شدیم …
رسیدیم خونه سحر اصرار کرد سهیل بیاد که گفت باید بره مغازه به داداششش کمک کنه سحر هم اصرار نکرد دیگه سهیل گونه ی سحرو بوسیدو خداحافظی کردو رفت…
وارد خونه شدم سلامی کردم …بابا خونه نبود رفتم اشپزخونه خاله محبوبه رو دیدم به اون سلام کردم که به گرمی جوابمو داد یکمی کناشون وایسادم بعدم گفتم میرم تو اتاقم
دستو صورتمو شستم ..لباسامو با تاپ و شلواری عوض کرم..امروز باید می فتم باشگاه ..نگاهی تو اینه نداختم هوفف تا قبل عروسی هم میرم ریشه گیری…
یهو ذهنم رفت سمت سمیرا
پریدم رو تختو زنگ زدم بهش..بعد از سه بوق جواب داد
-سلام!
-خوبی سمیرا
-بد نیستم جیگر تو چخبر؟
-منم سلامتی
-دانشگاه چخبر؟
-هوفف نگو با رستگار دعوام شد …رید بهم
بعدش هم قضیرو کامل براش تعریف کردم
گاهی میخندید گاهی هم فحش میداد بهم!
که چرا فلان کردی فلان گفتی به استاد جذابمون ..که بعدش من اونو به فحش میگرفتم هم اونو هم رستگارو..
اخ نسبتا بلندی گفت که گفتم..-بی حالی چته؟
-یکمی دل دردم
گفتم…..ادامه دارد!
ممنون از نگاه های گرمتون!
ببخشید اگه کمهه*

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.7 / 5. شمارش آرا : 3

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نمایش بیشتر
اشتراک در
اطلاع از
guest
0 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
دکمه بازگشت به بالا
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x