نویسنده هایی که به مدت یک ماه پارت گذاری نکنن رمانشون از سایت حذف میشه

رمان آزَرم

رمان آزرم پارت ۱۸

4.5
(54)

آرام:

به زور پلک هایم را باز می کنم
سنگین اند
اینجا دیگر کجاست؟
آخرین بار
در آن مرزعه کوفتی از او خواهش می کردم کسی را نکشد و او توجه نکرد
لعنتی … کاش میمردم
چشم می چرخانم
یک اتاق کوچک چوبی … تزئینات عربی داشت
تشکی نرم که رویش دراز کشیده ام
یک بوی عود دیوانه کننده
فکر کنم واقعا مرده ام و اینجا بهشت است
آهسته از جا بلند می شوم که سرم گیج می رود
برای حفظ تعادل دست به دیوار می گیرم
با سختی درب را باز می کنم
– سردار
صدایم به قدری ضعف دارد که خودم به زور می شنوم
پی او می گردم در این خانه دلبر
تصویر یک زن جلویم نقش می بندد
واقعی است؟
یک زن سن بالا
– دختر … چرا بلند شدی؟ … خوبه حالت؟
بسم الله این دیگر کیست
بی توجه پی او می گردم
– سردار ‌… سردااار
خنده با نمکی می کند که به هیکل تپل بامزه اش می خورد
حس ترس می کنم
به این اعتماد ندارم … لحظاتی پیش از خاطرم نمی رود
نکند … نکند گیر افتاده ایم
-آرام
شکرت ‌… خدایا شکرت
با سرعت از آن زن که گیج مرا می نگرد فرار می کنم و خودم را در بغلش می اندازم … با این حس ترس به که پناه ببرم؟
– ترسیدم … چخبره اینجا؟ … این کیه؟ … دستاتو بپیچ دورم می ترسم
سردار مثل همیشه از جلوی جمع لمس کردن خوشش نمی آید
– بغلش کن پسر … من میرم بیرون راحت باشین
با چشمانم رفتنش را از کنار بدن او می نگرم
– اینجا کجاست؟
محکم و سخت دست دورم می پیچد و سرش روی شانه ام می افتد
– واینمیسی که بگم … خوبه حالت؟
حلقه دستانم را تنگ و تنگ تر می کنم
نیاز دارم به این آغوش امن
– نیستم … کشتیشون … خوب نیستم … من ازت خواهش کردم
چنان تنم را به عضلات سختش می فشارد که استخوان هایم درد می گیرند
– نکشتم لاکردار … گفتی نکش نکشتم … زدم تو پاشون … مثل یه احمق می ایستادم می گفتم بیا بزن تو مخمون؟
آرام می گیرم
یک شادی وصف ناپذیر
نکشت … به خاطر من …سردار اهل دروغ نبود
اگر کشته بود می گفت کشتم و به تو هیچ ربطی ندارد
با نیش شل شده سرم را روی بدنش می فشارم
انصاف نبود تا زیر سینه اش باشم
– مرسی … مرسییی …‌ نگفتی اینجا کجاست؟
قدم هایش به عقب هلم می دهند
تنی که به دیوار چوبی کوبیده می شود و او کمی عقب می رود
– حساب امروزتو کی پس میدی؟
مردمک های متعجبم در چهره جدی اش می چرخند
نزدیک شده … خیلی نزدیک
– چطور؟
لبه رو سری ام را کنار می زند … بینی اش جایی درست کنار گردن و لاله گوشم می رسد
چشمانم گشاد شده
چه شده
بیهوش شدم … بیدار شدم … او‌مجنون شد؟
– سردار … چیکار می کنی؟
با دو کف دست شکمم را که از دیوار فاصله داده ام به همانجا می کوبد و من گنگ می شوم
– تکون نخور … تا جبران نکردی تکون بخوری خودت می دونی … آروم بگیر
دیگر مطمئنم
اینجا بهشت است و آن مزدور ها هردویمان را سوراخ سوراخ کرده اند
بینی اش را ناملایم عمودی روی گردنم می کشد
شل می شوم … یک حالت کرختی خوشایند
چکار می کند با من؟ … من همان سردار قبلی را می خواهم
همان که نزدیک نمیشد … این کیست؟
صدای غرشش چشمانم را می بندد
– دفعه دیگه که منو انقدر بترسونی خودم زنده زنده چالت می کنم … متوجهی؟
دستانم بی اختیار روی صورتش می نشیند
باید عقب برود
لعنت به بدنی که نافرمانی می کند
سرش داد می کشم تو از آن منی … تحت فرمان منی چرا تا او را می بینی افسارت پاره می شود احمق؟
-سردار … سردار برو عقب … باشه ببخشید … گفتم ببخشید برو عقب
می گویم عقب برود اما دستانم دور گردنش اند
واقعا خنده دار است
او باهوش است
یک مرد باهوش و تیز … می داند تا سر حد مرگ می خواهمش
خوب می داند
تیزی ته ریشش پوست چانه ام را می سوزاند
دستش زیر گلویم می پیچد
یک فشار ملایم … فقط برای متمرکز کردن سر من
نگاه سرخی که روی لب هایم نشسته
– با خودم گفتم به هوش که بیای … مجبورت می کنم از گردنم آویزون شی و سخت از لبام ببوسی … سخت تر از اون شبی که داری زور میزنی بگی یادت نیست … یالا آرام … یالا تا وادارت نکردم … یالا
سلول به سلول مغزم دیوانه می شوند
دیوانه می شوند و فقط دوپامین ترشح می کنند
بدنش روی‌تنم چفت می شود
– اون لبای لامصبتو همین الان بذار روی لبام آرام … دیگه تکرار نمی کنم
گور پدر تمام نقشه های دنیا
همشان بروند به جهنم … بروند به درک
اکنون فقط این لبهای مردانه کبود را می خواهم
پا بلند می کنم
ناگهانی … خیلی ناگهانی
تنم را کش می دهم بلکه به دهانش برسم و اویی که خم شده
بوم … اگر یک دستگاه ضربان قلب به من وصل بود حال یک خط صاف را نشن می داد
هر دو بی حرکت ایستاده ایم
فقط دو جفت لب که بی هیچ حرکتی به‌هم چسبیده اند
بلد نیستم ببوسم … مگر تابه حال چند نفر را بوسیده ام من؟
فقط یک نفر … آن هم خود او … درست چسبیده به کتابخانه اتاقم
نفس های تندش روی صورتم نشسته
گویا با خودش درگیر است
حس منزجر کننده ای تنم را فرا میگیرد
خودش گفت ببوس … خودش وادارم کرد حال هیچ کار نمی کند؟
احمق … آرام احمق … آرام خنگ
با عصبانیت می خواهم عقب بکشم که چنان لب روی لبم می چسباند که سرم محکم به دیوار بر خورد می کند
فتح می کند … آتش می زند … خراب می کند … اسیر می کند … او یک مرد زن کش است
این لب ها … دهانی که لبهایم را می بلعند
نمی بوسد می بلعد
دستش دو طرف فک ظریفم را بدون حرکت نگه داشته … زاویه بوسه را او تایین می کند
خدای من … این دیگر جه بلایی است؟
دندان های تیزش رد به جا می گذارد
آخی که در دهانش خفه می شود
نفس های تندش حالم را خوش می کنند … سردار‌ برای من میمرد … حال هرچه می خواهد انکار کند
نفس ندارم
دارم خفه می شوم
بخدا قسم اگر دست من باشد اصلا تا ده سال بعد صد سال بعد بی وقفه ببوسد اما نفس یاری نمی کند
بالاخره از حرکت می ایستد
لب پایینم درون دهانش است
هوارا به درون ریه هایم می‌کشم
دست هایم بازویش را چنگ می زنند
نفس را با سرعت به مجاری ام می کشم
من فقط ایستاده بودم او بوسید
همانجا درست در حالی که لب پایینم درون دهانش است لب می می‌زند
– دفعه دیگه که بوسیدمت … همراهی نکنی … ممکنه کارای خطرناک تری ازم سر بزنه … پس لباتو تکون بده تا به همین لب گرفتنت راضی شم
خجالت می کشم … برای اولین بار خجالت می کشم
از لبی که بین لب هایش است و قصد رها کردن ندارد
حال من چگونه صحبت کنم؟
دستش پهلویم را بی وقفه می فشارد
به سختی دهانم را رها می کند … یک بوسه ریز کنار دو لب کوچکم
چه خوب که کمرم را گرفته … وگرنه قطعا کف زمین افتاده بودم با این بدن شل شده
او … او خدای اراده است
من یک زنم … یک زنم و زن بودنم اکنون فقط یک چیز را ایجاب می کند … لمس بیشتر
او مرد است ‌… یک مرد ۳۳ ساله
هورمون هایش اکنون قطعا با یک بوسه وحشیانه از یک دخترک آماتور راضی نمی شوند اما او عقب می کشد
تحسین می کنم … تحسین می کنم اراده اش را
چشمانم از شدت خجالت بسته اند
صدای زمختش تنم را می لرزاند
– جلو چشمم نباش آرام … سریع
دستانم مشت می شود و تنم داغ داغ
لرزش مشت هایم قابل کنترل نیست
بلند تر می گوید … از لابه لای دندان هایش
– دِ یالا
فرار می کنم … فرار می کنم و دامنم را در مشت می گیرم تا زمین نخورم
جایی نمیشناسم برای پناه بردن جز همان اتاقی که در آن بیدار شده بود
محکم درب را می کوبم و تکیه می دهم
انگشتانم بی اختیار لب های ملتهب را لمس می کنند
یک لبخند احمقانه
و … یک اعتراف صادقانه
بوسیدنش … لذت بخش ترین چیز دنیا بود

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.5 / 5. شمارش آرا : 54

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نمایش بیشتر

Sahel Mehrad

پریشان در پریشان در پریشان ...
اشتراک در
اطلاع از
guest
0 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
دکمه بازگشت به بالا
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x